البته ماروین این را در عکسها دیده بود، او صدها بار برهوتی را که بر صفحه تلویزیون به تصویر درآمده بود تماشا کرده بود، اما اکنون برهوت در همهی اطرافش گسترده شده بود و در زیر خورشید شرزه که به کندی در امتداد آسمان سیاه کهربایی میخزید، میسوخت. او به سوی غرب چشم دوخته بود، جایی که دور از خورشید باشکوه کورکننده، ستارگان دیده میشدند. همانطور که به او گفته بودند اما هیچگاه کاملاً باور نکرده بود. برای مدتی طولانی به آنها خیره شد، شگفتزده از اینکه چطور چیزی میتواند چنین درخشان و در عین حال کوچک باشد.
آنها نقاط کم نور بیشماری بودند و او ناگهان شعری را به یاد آورد که در یکی از کتابهای پدرش خوانده بود:
«چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچک... من در شگفتم که تو چه هستی...»
خوب، او میدانست که ستارهها چه چیزی هستند. هر کس که چنین سوالی را پرسیده بود باید خیلی خنگ بوده باشد. و منظور آنها از «چشمک زدن» چه بود؟ هر کس با یک نگاه میتوانست ببیند که همهی ستارگان با نوری یکنواخت و بدون نوسان میدرخشیدند. او معما را رها کرد و توجهاش را به چشمانداز اطرافش معطوف کرد.
آنها تقریباً در یک ساعت یکصد کیلومتر در منطقه مسطحی پیش رفته بودند. لاستیکهای بادی بزرگ ابر کوچکی از گرد و خاک را در پشت آنها به هوا بلند کرده بود. نشانهای از مهاجرنشین[4] وجود نداشت: در دقایق اندکی که او به ستارگان خیره نگاه میکرد گنبد و برج رادیویی آن در پشت افق پنهان شده بود. هنوز نشانههای دیگری از حضور انسان وجود داشت. در حدود یک مایلی ماروین میتوانست ساختارهایی را که به گونهای عجیب شکل داده شده و اطراف ورودی یک معدن را احاطه کرده بودند ببیند. دیر یا زود تودهای بخار از یک دودکش عریض و پهن
بیرون میآمد و فوراً ناپدید میشد.
آنها در یک لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میکرد؛ مثل اینکه - این فکر عجیبی بود که به ذهن یک پسر بچه خطور کند - تلاش میکرد تا از چیزی فرار کند. پس از لحظاتی کوتاه آنها به لبه فلاتی رسیدند که مهاجرنشین بر روی آن ساخته شده بود. از آن به بعد زمین در زیر پای آنها با شیبی گیج کننده به درهای منتهی می شد که امتداد پایینی آن در سایه گم شده بود. در جلو، تا جایی که چشم کار میکرد تنها طرح درهم و برهمی از زمین لم یزرع با دهانههای آتشفشانی، رشته کوهها و درههایی عمیق وجود داشت. ستیغ کوهها خورشید را که همچون جزیرهای از آتش در دریایی از تاریکی شعلهور بود در بر گرفته بود و در بالای سر آنها ستارگان هنوز با همان درخشش ثابت همیشگی نورافشانی میکردند.
در پیش روی آنها نمیتوانست راهی وجود داشته باشد، یا هنوز نبود. در حالی که ماشین بر فراز سرازیری حرکت میکرد و سقوطی طولانی را آغاز مینمود ماروین مشتهایش را گره کرد. سپس او شیارهای قابل رویتی را دید که در پایین بخش کوهستانی باقی مانده بودند و کمی آسوده خاطر شد. به نظر میرسید که انسانهای دیگری قبلاً از این راه رفتهاند.
در حالی که آنها در امتداد سایه حرکت میکردند تاریکی به گونهای ناگهانی و موحش پایین آمد و خورشید در امتداد تاج فلات پنهان شد. نورافکنهای دوتایی روشن شدند و شعاعهای نور سفید و آبی را بر روی صخرههای سر راه گستردند و باعث شد که نیاز اندکی به تنظیم سرعت پیدا کنند. برای ساعتها آنها از میان درهها رانندگی کردند و دامنه کوههایی را که به نظر میرسید قلههایشان سر به ستارگان میسایند پشت سر گذاشتند. برخی اوقات که از زمینهای مرتفعتر بالا میرفتند برای لحظاتی در زیر نور خورشید قرار میگرفتند.
اکنون در سمت راست دشتی غبار آلود و چین و چروک خورده قرار داشت و در سمت چپ، پستی و بلندیهای آن که مایلها و مایلها بالا میرفت تا به آسمان میرسید، دیواری از کوهها بود که تا فاصلهای بسیار دور پیشروی کرده بودند تا آنکه قلههایشان در زیر لبهی جهان از دید مخفی میشد. آنجا هیچ نشانهای نبود که نشان دهد انسانها زمانی این سرزمین را مورد کاوش قرار داده باشند، هر چند که آنها یک بار از کنار باقیماندهای از یک موشک در هم شکسته عبور کردند که در کنار آن سنگ قبری که توسط یک صلیب فلزی مشخص شده بود قرار داشت.
به نظر ماروین رسید که کوهها تا ابد امتداد یافتهاند اما سرانجام، ساعتها بعد، رشته کوهها در پرتگاهی ناگهانی و بلند که از تعدادی تپهی کوچک با شیب تند تشکیل شده بود پایان یافتند. آنها به سمت پایین و درون یک دره کم عمق قوسی شکل که به طرف بخش دورتر کوهها انحنا یافته بود حرکت کردند و همین طور که پیش میرفتند ماروین کمکم متوجه شد که چیز بسیار عجیبی در زمین پیش رویشان اتفاق میافتد.
خورشید اکنون در ارتفاعی پایین، پشت تپههای سمت راست قرار گرفته بود؛ درهی پشت سر آنها میبایست در تاریکی مطلق باشد. با این وجود از درخشندگی سفید بیروحی لبریز شده بود که از بالای تخته سنگهای تحتانی که بر روی آنها میراندند ساطع میشد. سپس به طور ناگهانی آنها از دره خارج شدند و درون دشت آزادی قرار گرفتند و منبع نور در پیش روی آنها با تمام شکوهش نمودار شد.
اکنون که موتورها خاموش شده بودند داخل کابین کوچک بسیار ساکت بود. تنها صدای موجود وزوز ضعیف تهویهی اکسیژن و خشخش فلزی گاه و بیگاهی بود که هنگامی که دیوارههای بیرونی سطحپیما حرارت خود را دفع میکردند به گوش میرسید؛ برای دفع حرارتی که هرگز از هلال نقرهای بزرگی که در آن پایین در بالای افق دوردست شناور بود و تمام این سرزمین را با نوری مرواریدوار در خود غرق میکرد، نمیرسید. هلال آنقدر تابان بود که لحظاتی گذشت تا ماروین توانست به مبارزه طلبیدنش را قبول و به طور ثابت به تابش خیره کنندهی آن نگاه کند. سرانجام او توانست طرح کلی قارهها، کنارهی مبهم اتمسفر و جزیره سفیدی از ابرها را تشخیص دهد و حتی از این فاصله او میتوانست تلالو و درخشندگی انعکاس نور خورشید بر روی یخهای قطبی را ببیند.
این منظره بسیار زیبا بود و از اعماق فضا قلب او را به خود فرا میخواند. آنجا در چنین هلال درخشانی تمام شگفتیهایی که او هرگز درک نکرده بود وجود داشت: منظرهی آسمانهایی با خورشید در حال غروب، مویهی دریا بر روی شنهای ساحل، شرشر ریزش باران و نعمت بیپایان برف. این چیزها و هزاران مورد دیگر میبایست حق طبیعی او باشد، اما او اینها را فقط از طریق کتابها و تاریخچههای قدیمی میشناخت و فکر و خیال او را با غم و اندوه تبعید در خود فرو برد.
چه میشد اگر آنها میتوانستند برنگردند؟ به نظر میرسید که جهان پایین آن ردیفهای ابرهای قدمرو، بسیار آرام و مسالمت آمیز باشد. سپس ماروین-چشمهایش دیگر تحت تاثیر تابش خیرهکننده قرار نداشت-دید که بخشی از قرص که میبایست در تاریکی باشد به طور خفیفی با روشنایی شریرانهای سوسو زد و او به خاطر آورد؛ او داشت به آتش مراسم تدفین یک جهان که عواقب رادیواکتیویتهی نبرد نهایی[5] بود نگاه میکرد. در آن سوی فضا در فاصله یک چهارم میلیون مایل، درخشش اتمهای در حال مرگ هنوز قابل رویت بود، یادآوری جاودانهای از گذشتهی خانمان برانداز و ویران کننده. هنوز قرنها مانده بود تا آن درخشش مرگآور از روی صخرهها پاک شود و زندگی دوباره به جهان ساکت و خاموش بازگردد.
و اکنون پدر شروع به صحبت کرد، برای ماروین داستانی را گفت که تا این لحظه برای او معنایی بیش از داستانهای افسانهای که یک بار برای او گفته بود نداشت. چیزهای زیادی بود که او نمیتوانست بفهمد؛ برای او غیر ممکن بود که طرحی روشن و واضح از زندگی بر روی سیارهای که هرگز ندیده بود تصور کند. او نیروهایی را که در پایان سیاره را نابود کردند، مهاجرنشین را بنا نهادند و توسط انزوای آن به عنوان تنها باقیماندگان حفظ شدند، درک نمیکرد. با این وجود او میتوانست در درد و رنج آن روزهای پایانی سهیم شود، هنگامی که مهاجرنشینان بالاخره فهمیدند که هرگز بار دیگر سفینههای تداراکات زبانهکشان از میان ستارگان با هدایی از خانه پایین نمیآیند. یکی پس از دیگری ایستگاههای رادیویی از گفتن باز میایستادند، بر روی کرهی غبار گرفته روشنایی شهرها تحلیل میرفت و میمرد، و سرانجام آنها تنها شدند، به گونهای که هیچ انسانی قبلاً هرگز چنین تنها نبوده است، و آیندهی نژاد را در دستانشان گرفتند.
سپس سالهای ناامیدی و یاس به دنبال آمدند و مبارزهای ممتد و طولانی برای بقاء در این دنیای خشن و بیرحم آغاز شد. آنها در این نبرد چیره شدند اگرچه با سختیهای فراوانی همراه بود؛ این آبادی کوچک از زندگی در برابر بدترین حملات طبیعت ایمن بود، لیکن در صورتی که هدفی وجود نداشت-آیندهای که بتوان برای رسیدن به آن فعالیت کرد-مهاجرنشین ارادهاش برای زنده ماندن را از دست میداد و نه ماشین، نه مهارت و نه علم نمیتوانست آن را نجات دهد.
از این رو، در پایان، ماروین هدف از این سفر مقدس را فهمید. او هرگز در کنار رودخانههای آن جهان گم شده و افسانهای گام بر نمیداشت یا به غرش رعدهای خشمناک از بالای تپههای مسطح آن گوش فرا نمیداد. با این حال یک روز-چقدر بعد؟-بچههایِ بچههای او باز میگشتند تا میراث خود را طلب کنند باد و باران سموم را از زمین سوخته میشستند و به دریا میبردند و آنها در اعماق دریا زهر خود را بیهوده تلف میکردند تا که دیگر نتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. پس از آن سفینههای بزرگ، که هنوز اینجا در سکوت در دشتهای غبار آلود منتظر بودند، یک بار دیگر به درون فضا اوج میگرفتند و در مسیری که به خانه منتهی میشد پیش میرفتند.
این رویا بود: و یک روز، ماروین با بصیرتی ناگهانی دریافت که آن را به پسرش منتقل کند، اینجا در چنین محلی با کوههایی در پشت او و در میان نوری نقرهای رنگ از آسمان که بر صورت او میتابید.
هنگامی که آنها سفر بازگشت را شروع کردند او به عقب نگاه نکرد. او نمیتوانست تحمل کند که درخشش سرد زمین هلالی شکل را که در میان صخرههای اطرافش رنگ میباخت نظاره کند، در حالی که او میرفت تا به مردمش در تبعید طولانی آنها ملحق شود.
نوشته آرتور سی.کلارک / برگردان از محمد حاج زمان
-خوش به سعادتتون که میرین روضه ، جاتون وسط بهشته ، ما که دنیامون شده آخرت یزید . کیه ما رو ببره روضه ؟ آقا مجید تو رو چه به روضه ، روضه خودتی ، گریه کن نداری ، وگرنه خودت مصیبتی ، دلت کربلاس !
-چقدر دشمن داری ای خدااااااا ، دوستات هم که ماییم، یه مشت عاجز علیل ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی.
جک لندن
ترجمه پرویز داریوش
باک سگ خوش هیکل زیبا و مورد علاقه خانواده قاضی میلر هس. کاری بجز خوابیدن و گردش با اعضای خونواده میلر نداره و به نوعی پادشاهی میکنه. باغبان منزل قاضی میلر در ازای مبلغی ناچیز باک رو مخفیانه میفروشه. روزهای سخت و جانکاه باک شروع میشه و اجبارا با اربابان بی رحم به سفری برای جستجوی طلا در منطقه کلوندایک راهی میشه...
لندن در این بهترین اثرش تصویری از داستان سگی مجسم میکنه که حقیقتا و درواقع جنبه های مختلف زندگی انسانها در مواجهه با تلخی ها آشفتگیها و ناملایمات دنیوی هس. داستان در هفت فصل نوشته شده که در اون رفته رفته باک به خودشناسی و نفس اصیل از اجدادش میرسه. فصل آخر کتاب و ماجرای پرکشش و جذابِ درگیری باک با قبیله ییهت از بهترین های کتاب بود و از پرلذت ترین لحظات کتاب خوانی برای من.
این کتاب همراه با داستان پرشور سپیددندان به رمانهای سگی لندن معروفن. سپید دندان داستان سگ-گرگی رو حکایت میکنه که از میان گرگان به جهان انسانها وارد میشه. داستان هایی که از کودکی با ما بودن و همچنین در همه زمانها و سنین مختلف اثربخشی خودشون رو دارن که از ویژگیهای ممتاز و ستودنی جک لندن در خلق این دو اثر جاودانهاش به حساب میاد.
+
مردم قبیله ییهت داشتند بر ویرانه کلبه چوبی میرقصیدند که غرش وحشتناکی شنیدند و حیوانی که مانندش را ندیده بودند بر سرشان تاخت. این باک بود، گردباد زنده خشم بود که با جنون تخریب بر سر ایشان هجوم آورده بود.
خانهام آتش گرفته است، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایام تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از درون خستهی سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
خانهام آتش گرفتهست، آتشی بیرحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بیساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانام موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب
من به هر سو میدوم گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکُنند از خواب؟
مهربان همسایگانام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
برای روزهای تلخ سال نود و پنج و مرگ آتشنشان های فداکار
بترس!
از او که سکوت کرد وقتى دلش را شکستى
او تمام حرفهایش را جاى تو به خدا زد
خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش مى ماند
خواهد رسید روزى که خدا تمام حرفهاى او را سرت فریاد خواهد کشید
و تو آن روز درک خواهى کرد
چرا گفتند دنیا دار مکافات است...
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
جان اشتاین بک
ترجمه داریوش شاهین
دو کارگر مزرعه به نامهای جرج و لنی در دوران رکود اقتصادی در کالیفرنیا به مزرعههای مختلفی برای کار کوچ میکنن. جرج فردی باهوش هس که باوجود عقب ماندگی لنی ازش محافظت میکنه و دوستی همراه با ترحمی نسبت بهش داره... لنی فوق العاده درشت هیکل ولی عقب ماندگی ذهنی و جنون کنترل نشده ای داره و عاشق اینه که خرگوش داشته باشه و ازشون نگهداری بکنه و درمقابل جرج آرزوی دیرینه داشتن مزرعه و از زیر بار خارج شدن اربابان زورگو رو داره ...
داستان پرنماد و استعاره هس و همچون خیلی از آثار دیگه اشتاین بک به فقر و فلاکت انسان ها پرداخته و دوستی ها و محبت ها در شرایط مختلف رو بخوبی گوشزد میکنه. دوستی هایی که در زمانی که آتش منفعت طلبی زبانه میکشه ولی همچنان محکم و استوار باقی مانده.
کلمه فقر در این اثر انسانیِ اشتاین بک موج میزنه و در لابلای جملات و صفحاتش بخوبی احساس خواهید کرد شخصیت ها چطور و چه مقدار در آرزوی رسیدن به کمترین و بحقترین خواستههای زندگی هستن. وقتی از اشتاین بک پرسیده شد انگیزه پرداختن به فقر در تمام داستانهای شما چیست؟ اینچنین پاسخ داد:
-حقیقتی راستین تر از فقر نیست. همچنان که خداوند در آغاز آدمی را تهیدست رها ساخت و آدمی این تلاش را آغاز کرد و به فرزندان خویش آموخت و فقر آهنگ مکرر زندگی است. غیرفقر در زندگی کلمه ای پوک و بی معنی است. لحظه ای فریبا برای نازیدن بخویش هست. اگر مردمان فقیر نبودند، حالا اینهمه تجمل برای اشراف وجود نداشت و اینجاست که باید سهم ارزنده و شایان توجه فقیران را به آنان نمایاند.
+
آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.
امشب دریا آرام است.
مدّ دریا در اوج، مهتاب به زیبایی
بر تنگه ها لمیده است؛ در سواحل فرانسه، نوری
کورسوزنان ناپدید می شود؛ پرتگاه های ساحل انگلیس برپا ایستاده اند،
نورانی گسترده، بر پهنه خلیج ساکن
به کنار پنجره بیا، هوای شامگاهی بس دلپذیر است!
تنها در راستای خط دراز کف آلودی
آن جا که دریا به شن های سفید شده از مهتاب می رسد،
گوش فرادار! صدای خروشان سنگ ریزه ها را می شنوی
که امواج با خود پس می کشند
و به هنگام بازگشت، دوباره به ساحل بلند می پاشند،
سفرشان را می آغازند و باز می ایستند و باز از نو می آغازند،
با آوایی موزون و آرام و با خود می آورند
نشانه جاودانی اندوه را.
___
سوفکل سال ها بیش از این
همین آهنگ را از دریای اژه شنید، آهنگی که
جزر و مدّ آشفته تیره روزی های انسانی را
به یاد او آورد؛ ما نیز
که در کناره این دریای شمالی دوردست به نظاره ایستاده ایم
با این آهنگ در اندیشه فرو می رویم.
___
دریای ایمان نیز
روزگاری در اوج مدّ بود و گراداگرد خاک ساحل را
چونان چین های کمربند بسته درخشانی فراگرفته بود
اما اکنون من فقط می شنوم
غرّش غم انگیز و ممتد و واپس رونده آن را
که با وزش نسیم شبانگاهی، از کناره ساحل گسترده و تیره
و سنگ ریزه های عریان جهان
به دریا باز می گردد.
___
آه ای عشق، بیا صادقانه حرف دل بگوییم
با یکدیگر! زیرا این جهان، که گویی
هم چون سرزمین رویایی
این چنین گونه گون، این چنین زیبا، این چنین تازه
پیش روی ما گسترده است،
به راستی نه نشاطی دارد، نه عشق، نه روشنی
نه یقین، نه آرامش، نه تسکین برای آلام،
و ما این جا گویی در دشتی تیره ره می پوییم
و با ناقوس جنگ و گریز سپاهیان بی خبر
که کورکورانه می جنگند به هر سو کشیده می شویم.
مترجم: ؟
Directed by Damián Szifron (+)
Argentina -2014
یه تصمیم اشتباه چقدر میتونه تو زندگی فاجعه بار بشه!