شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

غزل شماره ۱۳۸ حافظ

یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد

به وداعی دلِ غمدیدهٔ ما شاد نکرد


آن جوانبخت که می‌زد رقمِ خیر و قبول

بندهٔ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد


کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پایِ عَلَمِ داد نکرد


دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغِ سحر

آشیان در شِکَنِ طُرِّهٔ شمشاد نکرد


شاید ار پیکِ صبا، از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد


کِلْکِ مَشّاطِهٔ صُنعَش نَکِشد نقشِ مراد

هر که اقرار بدین حُسنِ خداداد نکرد


مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد


غزلیاتِ عراقیست سرودِ حافظ

که شنید این رهِ دلسوز؟ که فریاد نکرد

La La La La (A Lullaby)

لالا لالا دیگه بسه گل لالهبهار سرخ امسال مثل هرسالههنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسههنوزم شب زیر سرب و چکمه می نالهنخواب آروم گل بی خار و بی کینهنمی بینی نشسته گوله تو سینه ؟آخه بارون که نیست ... رگبار باروته!سزای عاشقای خوب ما اینه؟نترس از گوله ی دشمن گل لادنکه پوست شیر پوستِ سرزمین من!اجاق گرم سرمای شب سنگردلیل تا سپیده رفتن و رفتننخواب آروم گل بادوم ناباورگل دلنازک خسته، گل پر پرنگو باد ولایت پر پرت کردهدلاور قد کشیدن رو بگیر از سردوباره قد بکش تا اوج فوارهنگو این ابر بی بارون نمی ذارهمث یار دلاور نشکن از دشمنببین سر می شکنه تا وقتی سر دارهنذاشتن هم صدایی رو بلد باشیمنذاشتن حتی با همدیگه بد باشیمکتابای سفیدو دوره می کردیمکه فکر شبکلاهی از نمد باشیمنگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب!نگو کو تا دوباره بپریم از خواب!بخون با من نترس از گوله ی دشمنبیا بیرون بیا بیرون از این مردابنگو تقوای ما تسلیم و ایثارهنگو تقدیر ما صد تا گره دارهبه پیغام کلاغای سیاه شک کنکه شب جز تیرگی چیزی نمیارهنخواب وقتی که هم بغضت به زنجیرهنخواب وقتی که خون از شب سرازیرهبخون وقتی که خوندن معصیت دارهبخون با من بیا تا من نگو دیره!سکوت شیشه های شب غمی دارهولی خشم تو مشت محکمی داره!!عزیز جمعه های عشق و آزادیکلاغ پر بازی با تو عالمی داره ...

عقاید شوم

می خواهم هر آنچه که از کودکی به خوردم داده اند ، روی خودشان بالا بیاورم…. از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود ، آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم…

وطن

کُنّا نُریدُ وطناً نَموتُ مِن أجله
وَ صارَ لنا وطناً نَموتُ علی یَده

‏ما وطنی می‌خواستیم که برایش جان دهیم
اما وطن اینگونه شد که ما به دستش جان می‌دهیم.

 

پ.ن: در وطن خویش غریب.

مارسل پروست

در من بسیاری چیزها از بین رفتند، که گمان می‌کردم تا ابد ماندگارند.

The Before

سلین: «تنها بودن از احساس تنهایی درکنار کسی که دوسش داری، بهتره».

سلین: «خاطره چیز خوبیه اگه با گذشته نجنگی.»

        چیزی که پدرمون رو درمیاره همینه که فکر می‌کنیم یه نیمه گمشده داریم که میاد مارو کامل میکنه و از مراقب خودمون بودن نجاتمون میده.

آرتور شوپنهاور

هر چه آدمی کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است.

ملت عشق

عشق حقیقی راه را بر استحاله‌های غیرمنتظره می‌گشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر »پس از عشق« همان انسانی باشیم که »پیش از عشق« بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!

باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

۱۳۰۶_۱۴۰۱

غزل شماره ۴۰۰ حافظ

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من


دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من


می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من


گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من


مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من


یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من


نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من


بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من


زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من


حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

حکمت

بعضی وقت‌ها هیچ حکمتی نیست؛ فقط ما زورمان نرسیده.

منبع؟

تنهایی رنج‌ها

وقتی انسان آموخت که

چگونه با رنج‌هایش تنها بماند

آن‌وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

غزل شماره ۷۹ حافظ

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت


گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت


چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت


به می عمارت دل کن که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت


وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

شناخت

البته که می‌توانی کسی را دوست داشته باشی

ولی تا هنگامی که او را خوب نمی‌شناسی.