شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

بهرام بیضایی

اخبارِ دنیا دارد مرا فرو می‌برد.

من بینِ سیل و قحطی و زمین‌لرزه دست‌و‌پا می‌زنم.
هرجا را درست می‌کنی، مصیبت از جای دیگری سردرمی‌آورد. من بین ارواحِ کشته‌شدگان و صدای گرسنگان غرق می‌شوم. زنی پنج میمون به‌دنیا آورد،
کوه‌ها حرکت می‌کنند. 
من نمی‌توانم جلوی اتفاقات را بگیرم.
معدنچیانِ زنده‌به‌گور، سوختگانِ آتش، و یتیم‌های جنگ، درِ خانه‌ی مرا می‌زنند.
من غرق می‌شوم.
فقط دستم است که به امیدِ نجات بیرون است 
و کسی آنرا نمی‌گیرد...

تاریخ سری سلطان در آبسکون

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ سوم: 1387

تعداد صفحات: 64

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


تاریخ سری سلطان در آبسکون
مغول ها به ایران حمله کرده اند... غارت می کنند، می کشند، ویران می کنند و می سوزانند. ارتش ایران پراکنده شده و مردم بی دفاع مانده اند. سلطان محمد با آخرین درباریان و معدود یارانش مخفیانه دیده می شوند که برای فرار از چنگ مغول به جزیره آبسکون پرت افتاده می گریزند. بقیه فیلمنامه در رابطه با خیالات و گذشته های سلطان می گذرد...

مثل اکثر آثار بیضایی (+) در ارتباط با تاریخ هست. تاثیر خوبی داره و البته پیام مهمش عبرت آموزی از تاریخ و گذشته گذشتگان و سلطان های خطاکار... آقای بیضایی با بهره گیری از قصه های کهن و تاریخ ایران شکل خاصی به این اثر دادن و تنهایی سلطان در لحظات آخر عمرش در جزیره و یادآوری گناهان نابخشودنی گذشتش تاثیر خوبی به جا می گذاره. مثل بقیه فیلمنامه های تاریخیش گفتگوها و جملات ارزنده و به یادماندنی داره...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«چه دیر راه خود را شناختی! تو مغولان را کشاندی به این سرزمین بلادیده، و خود گریختی. ارواح کشتگان پشت سر تست! پدر- سلطانم؛ از ارواح کشتگان می توانی گریخت؟»


«سلطان: اسم این جزیره چیست؟

قتلق: آب اشکن سلطان؛ از غفلت آبسکون می خوانند.

سلطان: هوم- [لرزان از آسمان دل گرفته می نگرد] کاش دبیری در رکاب بود تاریخ سری این ایام می نوشت، تا چون ابر تیره بگذرد در آن به عبرت نظر کنیم.»


«تا جوانی راهها پیش رو داری. در پیری چون به پشت سر بنگری، بهترین راه را نیامده ای.»


«سلطان: [خندان] آیا هیچکدامتان می خواهید جای سلطان باشید؟

رقص و خنده بند می آید، و نوکران اندکی گیج به هم نگاه می کنند.

سلطان: راست باید گفت. یکی حرفی بزند.

مردک: در امانیم؟

اتسز: [بلند می شود و می رود] وقتی مغول در امانست چرا تو نباشی؟

سلطان: [بی تاب] بله- بله!

اشناس: راستی آرزو نداریم جای تو باشیم سلطان.

مردک: وقت خوشی تو سلطان بودی؛ وقت مرگ چرا ما باشیم؟

سلطان: [افسرده] هاه، بله- حدس می زدم.

آرام برمی خیزد که به سراپرده خود برود؛ از درون فروریخته.

سلطان: بر من باید چنین رود؛ من که روزی دیدم خلق بر سر نان بانگ می کنند، و فرمودم آن را چه بهاست مگر دانگی؟ و امروز همه مملکتم به نیم دانگ می دهم و کس نمی خرد.»

زمین

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ چهارم: 1387

تعداد صفحات: 86

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


فیلمنامه زمین بیضایی
این فیلمنامه داستان مرد و زنی با نام های یاور و درنا هست که در ابتدا برای یاد و خاطری از زمین و خاطرات گذشته شان به داشته های سابق سری می زنند. بلوچ مرموزی را می بینند که مدام دور و برشان می پلکد و به یاور و درنا مکانی را نشان می دهد که زمین هایش  ارزان قیمت اند...

داستان این فیلمنامه ساده ولی فوق العاده قوی و خوش خوان بود. شخصیت درنا تاثیر محکم و پیوسته ای در ذهن خواننده ایجاد می کنه و صحبتاش و تلاش های دیوانه وار و سخت کوشی هایی که در زندگی با یاور و در راه رسیدن به زمین انجام داده مشخصه اصلی این فیلمنامه هست. پایان فیلمنامه خیلی آهنگین و زیبا گفته شده که این کار از استادی بزرگ و کارکشته به نام بهرام بیضایی (+ساخته است.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«درنا: یاور برای زمین فکری کن؛ ترا خدا. این قبر بالای سرم؛ روز خودش- شب خیالش!

یاور: ما توی این راسته بهترین زمین را داریم.

درنا: ما توی این راسته یک خواب راحت نداریم.»


«یاور: اگر یکی تورا بیشتر بخواد چی؟

درنا: چقدر بیشتر؟

یاور نمی تواند احساسش را بیان کند؛ به خود مشت می زند.

یاور: بی انصافیه؛ اونا که فردا هستن از من خیلی گردن کلفترن.

درنا: [شستنی ها را برمی دارد و برخاسته] من زن کسی می شم که فردا ببره.

یاور: یه دم بمان؛ من خیلی دویدم تا اینجا رسیدم.

درنا: [می ماند] در عوض منم خیلی منتظر شدم!

می رود؛ یاور دنبال حرفی می گردد برای نگه داشتنش.

یاور: پول کمی دارم؛ اگر دوتایی زیادش کنیم می شه یه زمین بخریم. [درنا که می رفت می ماند] جای دوری یه زمین ارزان سراغ کردم.

درنا: [برمی گردد طرفش] چقدره؟

یاور: خیلی مرغوب نیست؛ لوت مثل کف دست؛ اما تا بخوای بزرگه.

درنا: داری راست می گی؟

یاور: خب فردارو چکار کنم؟

درنا: هیچی؛ باید ببری؟»

طومار شیخ شرزین

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ هشتم: 1389

تعداد صفحات: 80

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


طومار شیخ شرزین
داستان با اسناد و نامه های به دست آمده درباره فردی به نام شیخ شرزین با کوشش یکی از شاگردان سابق شرزین است. شیخ شرزین ابتدا بخاطر نوشتن کتابی به نام دارنامه محاکمه و اتهام کفرگویی به وی می دهند. بعدها در جای دیگر بخاطر عاشق شدن به زنی با نام آبنارخاتون چشم هایش را از دست می دهد و سر آخر به روستایی تبعید می شود و توسط اهالی آن به قتل می رسد...

کتاب خوب و با موضوعی قشنگ بود. خیلی تاثیرگذار و تراژدیک بود. دنیای این کتاب همش در جهل و نادانی می گذره و اگر اندک کسی هم حرفی از روشنفکری و بی ریایی می زنه به وحشیانه ترین شکل ممکن از دور خارج میشه. اما یکی از پیام های این کتاب اینه که جلوی دانایی و عقلانی بودنو هرگز نمیشه گرفت. پیشنهاد من به شما اینکه حتما بخوانیدش...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«شرزین: ما!- این کتاب می گوید تازیان در نهایت نیکخواهی به ما حمله کردند و ما در کمال ناسپاسی از خود دفاع کردیم. آنها با خوشقلبی تمام شهرهای ما را ویران کردند، و ما از شدت بددلی تسلیم نشدیم. آنها در کمال دلرحمی ما را قتل عام کردند، و ما در نهایت سنگدلیسر زیر تیغ نگذاشتیم و دست به دفاع برداشتیم. تا آنجا که می گویدآن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند.

استاد: هوم!

شرزین: کتابی سراسر ناسزاست به رگ و پی و ریشه و تبار من. آمیخته به انواع دروغ و بهتان!

استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم این سخنان بهای زندگیت بود، ولی در این لحظه من معلمم و نه ناظر- پس این نکته را بیاموز که ترا به خاطر خط نگه داشته اند نه اندیشه.

شرزین: روز اول قلم را در مرکب فرو بردم و بر کاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاری شد. پوست کاغذ شکافت؛ خون هزار کس در هر سطر می جوشید.

استاد: آه!

شرزین: هزاران کس که می دانستند جنگ بر سر عقیده نیست، بر سر زور و زن و زر است!»


«شرزین: آه شیخ ، ریش ریا در آمده . روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید، و امروز در پی لقمه ای قلم می تراشم می شکنید. چه بنایی می خواستم برآورم در این ویرانه، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمی توانم ، و هر دم در ضلمات خندقی یا چاهی فرو می افتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کرده ام.

استاد: هر چه بر تو آمد از توست شرزین ؛ نمی شد بگویی غلط کردم؟ 

شرزین: به خدا می گفتم اگر کرده بودم. 

استاد: حتی اگر نکرده بودی ! چه باید کرد وقتی تاس بد بد می آورد و ششدر بسته؟

شرزین: از شماست ، که مهره های این نردید. 

استاد:و تو که اسب سرکش در این نطع سیاه و سپید می رانی، نمی بینی که تک می مانی؟ 

شرزین: مرا مترسان از این پیادگان به وزیری رسیده؛ من در قلعه دانش خویش ایمنم!»


«تا هر کجا سرزمین خلیفه است. تا هر کجا تیول سلطان است. تا هر کجا جهل عالمان سایه افکن است - [فریاد می کند] منم شیخ شرزین، که برای هر چه رایگانی بود بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خرد زدم دندانم شکستند، فریاد عشق برآوردم چشمم کندند، گوشه امنی جستم به غربتم راندند، و حالا فقط نانی می جویم-قیمت بگویید، حتی اگر شاهرگ است.[گریان] آه بانوی اندوهگین عشق، در این ظلمات که مرا دادی چه می کردم اگر دیدار تو هم نبود؟ [می غرد] روزگاری معلمان سلف را به چیز نشمردم، و امروز سگان رهنمای منند به این آبادی.»

مرگ یزدگرد

نویسنده (نمایشنامه): بهرام بیضایی

چاپ هشتم: 1387

تعداد صفحات: 72

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


مرگ یزدگرد
یزدگرد سوم به مرو می گریزد و به آسیای فرسوده ای پناه می برد و ماجرای قتل یزدگرد با روایت های متفاوتی از سوی آسیابان، زنش و دخترش برای حاضران در صحنه تعریف می شود...

از بهترین نمایشنامه ها و فیلم نامه های استاد بهرام بیضایی (+) هست که تا بحال هم اجرای تئاطر داشته و هم فیلمی زیبا (+) در سال 1360 از این نوشته به روی پرده رفته. داستان خیلی زیبا تعریف میشه و خواننده رو در روایت های متفاوت راویان به حیرت در میاره. نثرش نثر و ادبیات همون زمانه که کمک قابل توجهی در فهم و درک عمیق نوشته میکنه. جملات زیبا و تاریخی گفته میشه و همین جملات هستن که ما رو به یاد بهرام بیضایی می اندازه و تا این حد آثار بیضایی (+) رو به یادماندنی کردن. جمله قبل از شروع کتاب هم خیلی استادانه بود...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«این رای ماست ای مرد، ای آسیابان؛ که پنجه‌هایت تا آرنج خونین است! تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ! اما نه به این آسانی؛ تو به دار آویخته می‌شوی ـ هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش! همسرت به تنور افکنده می‌شود؛ و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوب نبشته‌ای این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت، و نام آسیابان تا دنیاست پلید خواهد ماند.»

«تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...»

«سرباز: ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.

سرکرده: (پیش می رود) یکی از تازیان؟

سرباز: ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!

سرکرده: زبانش را باز کن؛ چه می داند؟

سردار: آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!

سرکرده: چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟

سرباز: مردی است گمشده!

سرکرده: هر گمشده ای برای خود مردی است؛ و او چگونه است؟

سرباز: سرسخت، اما گرسنه؛ و نیز بسیار دل آشفته.

موبد: آشفته تر از خواب پادشاه؟

سردار: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدایی که می گویند چرا چنین خشمگین است؟»

«سردار: آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ (به زن) آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای داشت؟

زن: ما فقط آبیاری‌اش کردیم.

سردار: میوه‌ی رسیده ـ هاه ـ بایدش چید. زودتر باش!

زن: گفتنش سخت است! ای موبد من باید سوگندی بشکنم؛ آیا رواست؟

موبد: راه یکی؛ آن راه راستی، و دیگر همه بیراهه.»