شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

بیچاره ب.ب.

١

من، برتولت برشت، اهل جنگل‌های سیاهم
مادرم، وقتی در بطنش بودم
مرا به شهرها آورد، و سرمای جنگل‌ها
تا روز مرگ در من خواهد ماند.
٢
در شهر آسفالت خانه دارم.
از روز ازل پابند آیین مرگم:
پابند روزنامه‌ها و توتون و تلخابه.
بدگمان، تنبل و سرانجام خوشنود.
٣
با مردمان مهربانم
به آیین آن‌ها کلاه کج بر سر می‌گذارم.
می‌گویم: عجب جانورانی بوگندویی هستند.
بعد می‌گویم: بی‌خیال، خود من نیز چنینم.