پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹ کشـتیبان ولگـا ›› را از روی صفحه سیاه درمی آورد. صدای غرش باد می آمد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد، کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت.
مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی می آمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می آمد.
این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا ب آنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!
صفحه با آواز دور و خفه که بی شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت میکرد. میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهرا لبخند زده و به پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر میکـردم از اول آشنایی خودم را با آنها.
تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به ( تروویل ) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید تکان میخورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درختها پدیدار می شد.
بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا ( ویلرویل ) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که بشکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود.
پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچه های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا میکردنـد، یـا کمی در آب میدویدند و بیرون می آمدند، دسته ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه میخواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا میکردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار میدرخشـید.
کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر ( لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پائین بودند کم کم بالا می آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا میشناسـد. گـاهی بلنـد میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره می آمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان بهم مالیده میشد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: ( میسی سیپی ).
دست او را فشار میدادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره ای روشن روی آب میکشید صدای غرش آب کـه بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشت.
در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقه های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص بود که در ( ویلرویـل ) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است...
پاریس 15 دیماه 1308 ؛ از مجموعه داستان زنده بگور
البته ماروین این را در عکسها دیده بود، او صدها بار برهوتی را که بر صفحه تلویزیون به تصویر درآمده بود تماشا کرده بود، اما اکنون برهوت در همهی اطرافش گسترده شده بود و در زیر خورشید شرزه که به کندی در امتداد آسمان سیاه کهربایی میخزید، میسوخت. او به سوی غرب چشم دوخته بود، جایی که دور از خورشید باشکوه کورکننده، ستارگان دیده میشدند. همانطور که به او گفته بودند اما هیچگاه کاملاً باور نکرده بود. برای مدتی طولانی به آنها خیره شد، شگفتزده از اینکه چطور چیزی میتواند چنین درخشان و در عین حال کوچک باشد.
آنها نقاط کم نور بیشماری بودند و او ناگهان شعری را به یاد آورد که در یکی از کتابهای پدرش خوانده بود:
«چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچک... من در شگفتم که تو چه هستی...»
خوب، او میدانست که ستارهها چه چیزی هستند. هر کس که چنین سوالی را پرسیده بود باید خیلی خنگ بوده باشد. و منظور آنها از «چشمک زدن» چه بود؟ هر کس با یک نگاه میتوانست ببیند که همهی ستارگان با نوری یکنواخت و بدون نوسان میدرخشیدند. او معما را رها کرد و توجهاش را به چشمانداز اطرافش معطوف کرد.
آنها تقریباً در یک ساعت یکصد کیلومتر در منطقه مسطحی پیش رفته بودند. لاستیکهای بادی بزرگ ابر کوچکی از گرد و خاک را در پشت آنها به هوا بلند کرده بود. نشانهای از مهاجرنشین[4] وجود نداشت: در دقایق اندکی که او به ستارگان خیره نگاه میکرد گنبد و برج رادیویی آن در پشت افق پنهان شده بود. هنوز نشانههای دیگری از حضور انسان وجود داشت. در حدود یک مایلی ماروین میتوانست ساختارهایی را که به گونهای عجیب شکل داده شده و اطراف ورودی یک معدن را احاطه کرده بودند ببیند. دیر یا زود تودهای بخار از یک دودکش عریض و پهن
بیرون میآمد و فوراً ناپدید میشد.
آنها در یک لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میکرد؛ مثل اینکه - این فکر عجیبی بود که به ذهن یک پسر بچه خطور کند - تلاش میکرد تا از چیزی فرار کند. پس از لحظاتی کوتاه آنها به لبه فلاتی رسیدند که مهاجرنشین بر روی آن ساخته شده بود. از آن به بعد زمین در زیر پای آنها با شیبی گیج کننده به درهای منتهی می شد که امتداد پایینی آن در سایه گم شده بود. در جلو، تا جایی که چشم کار میکرد تنها طرح درهم و برهمی از زمین لم یزرع با دهانههای آتشفشانی، رشته کوهها و درههایی عمیق وجود داشت. ستیغ کوهها خورشید را که همچون جزیرهای از آتش در دریایی از تاریکی شعلهور بود در بر گرفته بود و در بالای سر آنها ستارگان هنوز با همان درخشش ثابت همیشگی نورافشانی میکردند.
در پیش روی آنها نمیتوانست راهی وجود داشته باشد، یا هنوز نبود. در حالی که ماشین بر فراز سرازیری حرکت میکرد و سقوطی طولانی را آغاز مینمود ماروین مشتهایش را گره کرد. سپس او شیارهای قابل رویتی را دید که در پایین بخش کوهستانی باقی مانده بودند و کمی آسوده خاطر شد. به نظر میرسید که انسانهای دیگری قبلاً از این راه رفتهاند.
در حالی که آنها در امتداد سایه حرکت میکردند تاریکی به گونهای ناگهانی و موحش پایین آمد و خورشید در امتداد تاج فلات پنهان شد. نورافکنهای دوتایی روشن شدند و شعاعهای نور سفید و آبی را بر روی صخرههای سر راه گستردند و باعث شد که نیاز اندکی به تنظیم سرعت پیدا کنند. برای ساعتها آنها از میان درهها رانندگی کردند و دامنه کوههایی را که به نظر میرسید قلههایشان سر به ستارگان میسایند پشت سر گذاشتند. برخی اوقات که از زمینهای مرتفعتر بالا میرفتند برای لحظاتی در زیر نور خورشید قرار میگرفتند.
اکنون در سمت راست دشتی غبار آلود و چین و چروک خورده قرار داشت و در سمت چپ، پستی و بلندیهای آن که مایلها و مایلها بالا میرفت تا به آسمان میرسید، دیواری از کوهها بود که تا فاصلهای بسیار دور پیشروی کرده بودند تا آنکه قلههایشان در زیر لبهی جهان از دید مخفی میشد. آنجا هیچ نشانهای نبود که نشان دهد انسانها زمانی این سرزمین را مورد کاوش قرار داده باشند، هر چند که آنها یک بار از کنار باقیماندهای از یک موشک در هم شکسته عبور کردند که در کنار آن سنگ قبری که توسط یک صلیب فلزی مشخص شده بود قرار داشت.
به نظر ماروین رسید که کوهها تا ابد امتداد یافتهاند اما سرانجام، ساعتها بعد، رشته کوهها در پرتگاهی ناگهانی و بلند که از تعدادی تپهی کوچک با شیب تند تشکیل شده بود پایان یافتند. آنها به سمت پایین و درون یک دره کم عمق قوسی شکل که به طرف بخش دورتر کوهها انحنا یافته بود حرکت کردند و همین طور که پیش میرفتند ماروین کمکم متوجه شد که چیز بسیار عجیبی در زمین پیش رویشان اتفاق میافتد.
خورشید اکنون در ارتفاعی پایین، پشت تپههای سمت راست قرار گرفته بود؛ درهی پشت سر آنها میبایست در تاریکی مطلق باشد. با این وجود از درخشندگی سفید بیروحی لبریز شده بود که از بالای تخته سنگهای تحتانی که بر روی آنها میراندند ساطع میشد. سپس به طور ناگهانی آنها از دره خارج شدند و درون دشت آزادی قرار گرفتند و منبع نور در پیش روی آنها با تمام شکوهش نمودار شد.
اکنون که موتورها خاموش شده بودند داخل کابین کوچک بسیار ساکت بود. تنها صدای موجود وزوز ضعیف تهویهی اکسیژن و خشخش فلزی گاه و بیگاهی بود که هنگامی که دیوارههای بیرونی سطحپیما حرارت خود را دفع میکردند به گوش میرسید؛ برای دفع حرارتی که هرگز از هلال نقرهای بزرگی که در آن پایین در بالای افق دوردست شناور بود و تمام این سرزمین را با نوری مرواریدوار در خود غرق میکرد، نمیرسید. هلال آنقدر تابان بود که لحظاتی گذشت تا ماروین توانست به مبارزه طلبیدنش را قبول و به طور ثابت به تابش خیره کنندهی آن نگاه کند. سرانجام او توانست طرح کلی قارهها، کنارهی مبهم اتمسفر و جزیره سفیدی از ابرها را تشخیص دهد و حتی از این فاصله او میتوانست تلالو و درخشندگی انعکاس نور خورشید بر روی یخهای قطبی را ببیند.
این منظره بسیار زیبا بود و از اعماق فضا قلب او را به خود فرا میخواند. آنجا در چنین هلال درخشانی تمام شگفتیهایی که او هرگز درک نکرده بود وجود داشت: منظرهی آسمانهایی با خورشید در حال غروب، مویهی دریا بر روی شنهای ساحل، شرشر ریزش باران و نعمت بیپایان برف. این چیزها و هزاران مورد دیگر میبایست حق طبیعی او باشد، اما او اینها را فقط از طریق کتابها و تاریخچههای قدیمی میشناخت و فکر و خیال او را با غم و اندوه تبعید در خود فرو برد.
چه میشد اگر آنها میتوانستند برنگردند؟ به نظر میرسید که جهان پایین آن ردیفهای ابرهای قدمرو، بسیار آرام و مسالمت آمیز باشد. سپس ماروین-چشمهایش دیگر تحت تاثیر تابش خیرهکننده قرار نداشت-دید که بخشی از قرص که میبایست در تاریکی باشد به طور خفیفی با روشنایی شریرانهای سوسو زد و او به خاطر آورد؛ او داشت به آتش مراسم تدفین یک جهان که عواقب رادیواکتیویتهی نبرد نهایی[5] بود نگاه میکرد. در آن سوی فضا در فاصله یک چهارم میلیون مایل، درخشش اتمهای در حال مرگ هنوز قابل رویت بود، یادآوری جاودانهای از گذشتهی خانمان برانداز و ویران کننده. هنوز قرنها مانده بود تا آن درخشش مرگآور از روی صخرهها پاک شود و زندگی دوباره به جهان ساکت و خاموش بازگردد.
و اکنون پدر شروع به صحبت کرد، برای ماروین داستانی را گفت که تا این لحظه برای او معنایی بیش از داستانهای افسانهای که یک بار برای او گفته بود نداشت. چیزهای زیادی بود که او نمیتوانست بفهمد؛ برای او غیر ممکن بود که طرحی روشن و واضح از زندگی بر روی سیارهای که هرگز ندیده بود تصور کند. او نیروهایی را که در پایان سیاره را نابود کردند، مهاجرنشین را بنا نهادند و توسط انزوای آن به عنوان تنها باقیماندگان حفظ شدند، درک نمیکرد. با این وجود او میتوانست در درد و رنج آن روزهای پایانی سهیم شود، هنگامی که مهاجرنشینان بالاخره فهمیدند که هرگز بار دیگر سفینههای تداراکات زبانهکشان از میان ستارگان با هدایی از خانه پایین نمیآیند. یکی پس از دیگری ایستگاههای رادیویی از گفتن باز میایستادند، بر روی کرهی غبار گرفته روشنایی شهرها تحلیل میرفت و میمرد، و سرانجام آنها تنها شدند، به گونهای که هیچ انسانی قبلاً هرگز چنین تنها نبوده است، و آیندهی نژاد را در دستانشان گرفتند.
سپس سالهای ناامیدی و یاس به دنبال آمدند و مبارزهای ممتد و طولانی برای بقاء در این دنیای خشن و بیرحم آغاز شد. آنها در این نبرد چیره شدند اگرچه با سختیهای فراوانی همراه بود؛ این آبادی کوچک از زندگی در برابر بدترین حملات طبیعت ایمن بود، لیکن در صورتی که هدفی وجود نداشت-آیندهای که بتوان برای رسیدن به آن فعالیت کرد-مهاجرنشین ارادهاش برای زنده ماندن را از دست میداد و نه ماشین، نه مهارت و نه علم نمیتوانست آن را نجات دهد.
از این رو، در پایان، ماروین هدف از این سفر مقدس را فهمید. او هرگز در کنار رودخانههای آن جهان گم شده و افسانهای گام بر نمیداشت یا به غرش رعدهای خشمناک از بالای تپههای مسطح آن گوش فرا نمیداد. با این حال یک روز-چقدر بعد؟-بچههایِ بچههای او باز میگشتند تا میراث خود را طلب کنند باد و باران سموم را از زمین سوخته میشستند و به دریا میبردند و آنها در اعماق دریا زهر خود را بیهوده تلف میکردند تا که دیگر نتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. پس از آن سفینههای بزرگ، که هنوز اینجا در سکوت در دشتهای غبار آلود منتظر بودند، یک بار دیگر به درون فضا اوج میگرفتند و در مسیری که به خانه منتهی میشد پیش میرفتند.
این رویا بود: و یک روز، ماروین با بصیرتی ناگهانی دریافت که آن را به پسرش منتقل کند، اینجا در چنین محلی با کوههایی در پشت او و در میان نوری نقرهای رنگ از آسمان که بر صورت او میتابید.
هنگامی که آنها سفر بازگشت را شروع کردند او به عقب نگاه نکرد. او نمیتوانست تحمل کند که درخشش سرد زمین هلالی شکل را که در میان صخرههای اطرافش رنگ میباخت نظاره کند، در حالی که او میرفت تا به مردمش در تبعید طولانی آنها ملحق شود.
نوشته آرتور سی.کلارک / برگردان از محمد حاج زمان