شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

فریاد

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد 
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. 
نگاهت تلخ و افسرده است. 
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. 
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. 
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. 
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران 
تو را این خشکسالی های پی در پی 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران 
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند 
تو را هنگامه شوم شغالان 
بانگ بی تعطیل زاغان 
در ستوه آورد. 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش 
که از آن سوی گندمزار 
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است 
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت 
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت 
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 
تو با چشمان غمباری 
که روزی چشمه جوشان شادی بود 
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست 
خواهی رفت. 
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم 
من اینجا تا نفس باقیست می مانم 
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست 
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم 
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی 
گل بر می افشانم 
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید 
سرود فتح می خوانم 
و می دانم 
تو روزی باز خواهی گشت

رفیقان

رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بد بدتر از آنند

ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند

رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند