شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

محمود دولت آبادی

سرزمین جالبی داریم. ما در کدام قطب این سرزمین قرار می‌گیریم که باید برای چاپ صد صفحه کتاب ده سال سر و کله بزنیم آن‌وقت چند نفر سی‌میلیارد دلار از این کشور برمی‌دارند و می‌روند و گفته می‌شود بیست میلیارد هم بی‌شناسنامه گم است!

ما ملت کتک‌خورده و گمشده‌ای در دالان تاریخ هستیم...

کلیدر | جلد نهم و دهم

محمود دولت آبادی

چاپ اول(قطع جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر ، 3034 صفحه

کلیدر

حجم چشم گیری از جلد نهم به شخصیت های عباسجان و قدیر کربلایی خداداد اختصاص داده شده. وقتی که اهالی و مهمانان عروسی اصلان پسر بابقلی بندار در روستای قلعه چمن به کاراند، عباسجان در فکر پدرکشی افتاده، قافل از اینکه کربلایی خداداد همان دم دمای صبح عروسی به مرگ طبیعی فوت شده. گل محمد و یارانش به عروسی پسر بندار رفته و با اربابان و سردسته‌شان آلاجاقی دیدار می‌کند. قرار میشود نجف سنگردی آزاد شود و در مقابل دختر حاج سلطانخرد به عقد بیگ محمد درآید. ارباب ها همنظر میشوند و علیه گل محمد توطئه می‌کنند، سلطانخرد از دادن دخترش به بیگ محمد سر باز زده و در امنیه بست نشسته. در تحولات سیاسی کشور، سوء قصد نافرجامی توسط گروهی از اعضای حزب توده علیه پادشاه وقت صورت می‌گیرد که بهانه ای برای سرکوب و فروپاشی خیزش های مردمی می‌شود. حکومت برای کشت و کشتار مخالفان توتالیتر از گذشته می‌شود و لات و گردنه بگیران را به جان مخالفان می‌اندازد و تشکیلات حزب و یاران ستار از جمله اکبر آهنگر یک به یک خونشان ریخته شده. سرهنگ بکتاش که جانشین سرگرد فربخش شده همراه با جهن خان یاغی که با حکومت همدست شده بهمراه سایر اربابان و مزدورها به جنگ با گل محمدها می‌روند، گل محمد یارانش را مرخص کرده و و در برابر لشگر دشمنان تنها مانده. ستار بر خلاف دستور حزبی مبنی بر عدم دخالت در قائله گل محمد به یاری وی می‌شتابد. گل محمد برای مبارزه روانه کوه می‌شود، جهن خانوار کلمیشی را گروگان گرفته و کوه را محاصره می‌کند و سرانجام گل محمد و یار باوفایش ستار بهمراه خان عمو و بیگ محمد کشته می‌شوند. خان محمد برادر ارشد گل محمد بنا به وصیت خان عمو بهمراه قربان بلوچ برای انتقام جان سالم در می‌برد...

+++
«پرهیز نزدیک‌ترین کسان از هم نشانه سرما‌ی زندگانی.»
«پنداری که مرگ، هرچه بیشتر به درون زندگی آدم رخنه می‌کند، آدم بیشتر از او می‌پرهیزد. چندان که حتی نادیده و نابوده‌اش می‌انگارد. بیش از همه، آدمی در ذلت و خواری از مرگ و مردن گریزان است و هر چند مرگ را به زبان آرزو کند اما آن را باور نمی‌دارد.»
«آدم در این مملکت فقط با دروغ می‌تواند روی پاهای خودش بایستد.!»
«همه زندگانی می‌کنند؛ اما فقط بعضی‌ها زندگانی را می‌فهمند!»
«روز است و روز نیست. شب نیست و روز هم نیست. نه روشنایی مانده از روز نمودار و نه تیره‌نای رسیده از شب، آشکار. نه آسمان به رخ هویدا و نه ابر و باد. همه هست و هیچ نیست؛ هیچ چیز روشن نیست. یک چیز را، بس یک چیز را کتمان نمی‌توان کرد. اینکه هیچ چیز بر جا نیست؛ آشوب در دل ذرات، آشوب در ذرات، از خار تا مردمک چشم اسب. هر چه آرام، اما همه برآشوبیده.»
«ما برای زندگی و به عشق زندگی کشته می‌شویم؛ نه اینکه به عشق کشته شدن زنده باشیم.»
«این را دانستم و می‌دانم که آدم به آدم است که زنده است؛ آدم به عشق آدم زنده است خان عموی تو گل محمد تا امروز به تو زنده بوده است، به عشق تو زنده بوده است. پس نباید آن روزی که بی تو زنده باشد عموی تو، گل محمد! نباید آن روز و نباشد آن ساعت!»
«وقتی که زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ. وقتی که زندگی شایسته دست رد به سینه مرد گذاشت، پس خوشا مرگ.»

کلیدر | جلد هفتم و هشتم

محمود دولت آبادی

چاپ اول(قطع جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی

خانواده کلمیشی به دیدار گل محمد ها در روستای قلعه میدان که محل تجمعشان شده می‌روند، عبدوس پدر مارال که تازه حبسش تمام شده پیدایش می‌شود. معلوم می‌شود که دیدار بلقیس با فرزندانش فقط به این جهت نبوده و بلکه طلب بخشش شیرو از گل محمد و برادرانش را هم در سر دارد. یکی از ارباب های کلیدر جهت بدنام کردن گل محمد، دو نفر از رعیتهایش را می کشد و گردن وی می اندازد که گل محمد بلافاصله متوجه میشود و نجف را دستگیر می کند. آلاجاقی که قصد فریب و به دام انداختن گل محمد را دارد به او پیشنهاد "تامین" به حکومت می کند...

+++

«آینه را می‌خواهند با گل خاکستر خراش بیندازند و خرابش کنند. دل کور دارند. غافل از اینکه خاکستر، صیقل می‌دهد آینه را.»

«زن نان می‌خواهد و مرد!»

«کودن‌ترین آدمیان هم در فریب خود، مهارتی نبوغ آسا دارند!»

«درد اینجاست که درد را نمی‌شود به هیچکس حالی کرد»

«چاره زندگانی، خود زندگانی‌ست.»

«خوب و بد در این دنیا گم نمی‌شود. بد کنی، بد می‌بینی!»

«دشمنی که از روبه‌رویت می‌آید، بیم ندارد. فکر آن دشمنها باش که نمی‌بینیشان!»

«دشوار نیست قهرمان شدن، دشوار است قهرمان ماندن.»

«در کوران کار، چه بسا که آدم به کم و کیف کار خودش وقوف نداشته باشد. اما کسانی که از بیرون به کار آدم نگاه می‌کنند، می‌توانند این را بفهمند. وقتی هم می‌رسد که خود آدم ناچار می‌شود در کار خودش مکث کند. آن وقت است که خودش هم جوهر کار و مقصود خود را می‌تواند بفهمد!»

کلیدر | جلد پنجم و ششم

نویسنده: محمود دولت آبادی

چاپ اول(قطع جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی

گل محمد و یارانش به جنگ با ارباب ها و خان ها که دهقانان فقیر و عشایر را مطیع خود کرده اند و از آن ها سوءاستفاده می کنند می پردازند. افسانه ها پیرامون گل محمد و یاران مسلحش به سرعت در سرتاسر منطقه می پیچد و گل محمد که اندک اندک به چهره ای محبوب نزد مردم تبدیل می شود، در نقش قهرمان آنان ظاهر می شود. در روستاها جلسات شبانه برای همقسم کردن رعیت ها برای مقابله با حق کشی اربابان شکل می گیرد و نامه های حزب توده در میان اهالی روستاها پخش می شود. در یکی از این جلسات، اهالی متوجه به حریق کشیدن کشتزارهای گندم می شوند، بهمین جهت ستار و بلخی بهمراه علی خاکی از اهالی معترض قلعه چمن دستگیر می شوند و نقشه هایشان تا حدودی برای عملی شدن نبرد تیره و تار می شود...

***

«گرچه مردمی که زندگانیشان در مداری بسته گرفتار است، در گشودن زبان و دل، شیوه ای بس سنجیده و به حزم دارند.»

«بزرگترین حسن زن همین است که می تواند مرد را به شوق درآورد. بزرگترین عیب زن هم این است که می تواند مرد را به بیزاری بکشاند. زن است، دیگر»

«برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می دزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج می کنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می دهد، خوار و زبون می شود و به غیر خودی وابسته می شود؛ و نوکر می شود، و مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها،و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشدگردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می زند.»

«هنر چیزیست که نه گم می شود و نه دزد آن را می تواند بدزدد.»

«ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!»

پ.ن: این روزها درگیر دروس ارشد و آزمون های استخدامی هستم و اجبارا کمتر، دیگر کتاب ها رو می خونم!

کلیدر | جلد سوم و چهارم

نویسنده: محمود دولت آبادی

چاپ اول(جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی
ازدواج گل محمد با مارال خشم و کینه دلاور نامزد سابق مارال را بر می انگیزد، خانواده کلمیشی در فقر و رنج به سر می برند و شاهد مرگ و میر دام هایشان هستند. دو مامور دولت سر چادرهای خانواده برای جمع آوری مالیات سر می رسند که توسط گل محمد و خان عمو کشته می شوند که چندی بعد توسط علی اکبر حاج پسند پسر خاله گل محمد ماجرا فاش می شود و گل محمد راهی زندان می شود اما بزودی با کمک ستار پینه دوز موفق به فرار از زندان می شود و برای انتقام از علی اکبر راهی می شود ...
***
«اما آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود، گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد.»
«این بود اگر، گام بر خاکی داشت که نمی شناخت. چاله ای، تله ای، تنگابی! زندگانی کی خبر می کند؟ شاید همین دم که می روی، که تنها تویی و بیابان و آسمان،چشمهایی-بی آنکه خود بدانی-می پایندت!دامی، شاید بر سر راهت گسترده است. چیزی، شاید بیم، در تو کمین کرده باشد؟! بیمی، تا نابگاه خیز بگیرد و در پی خود،سایه تردید بر روح تو بگستراند. دودلی، شاید! تاریکی پندار. نمی دانی، همین است که می هراسی. هراسی پیچیده تر. گنگی چیزها، از درون و برون می آزاردت.»

کلیدر | جلد اول و دوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

چاپ اول(جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی
داستان با ورود مارال دختر کرد اهل سبزوار شروع می شود که برای ملاقات پدر و شوهرش، عبدوس و یاور به زندان آمده و قضیه رفتن به کلاته سوزن ده در کنار عمه اش بلقیس را با آنان در میان می گذارد. اما در سوزن ده که افرادش وضع خوبی ندارند و با مشکلات متعددی دست به گریبانند و در این بین مارال رابطه ای با پسر عمه اش گل محمد برقرار می کند. گل محمد با چند تن از مردان طایفه برای دزدیدن صوقی معشوقه مدیار که دایی گل محمد است همراه می شود که در زد و خوردی مدیار به ضرب گلوله نادعلی نامزد صوقی کشته می شود. جلد دوم داستان پیوند مارال و گل محمد را می آورد و بیشتر بر فقر و نیاز خانواده کلمیشی و فرصت طلبی های اربابان تاکید دارد و شخصیت های گوناگونی معرفی می شوند... .
***

«ها مارال؟ هر چه را هست به من بگو! پروا مکن. پروا مکن. به من بگو. بگو. هر گاه بدانم ناجوانمردی به نومزاد من نگاه بد کرده ، این قفل ها را به دندان می جوم، خودم را به او می رسانم و چشمهایش را از کاسه بر می کنم.»

 «روز رنگی دیگر می گیردهنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است.غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونه اش می بینی؟ تا چگونه اش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.»

«گاه چنین است که جهنم هم دلچسب می نماید. فریب پیچ و تاب شعله، به خود می کشاندت. می بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد.؟ عشق سودایی، همان آتش است. به خود می کشاندت، فرو می بلعدت، آتش می زند، آتشت می کند. به آنکه درافتی، خود آتشی. خود آتش. بسوزد این خرمن.»

«حال، خموشی جنون با او بود. چیزی مثل فرو نشستن طغیان رودد. آرام گرفتن درد. به ناتوانی زانو زدن. آرامش فرو نشستن بادهای میانه سال.جای پای زجر بر چهره زن.»

«صوقی با هر نفس، گام در گودالی از هول می گذاشت. هولی خفته و مرموز.شب، همه هول. با این همه او پروا به دور انداخته، سینه بیابان می شکافت و پیش می رفت. در گردابی از بیخودی و پریشان خویی گام برمی داشت. دست ها به هر سوی گشاده؛ داغ به دل، گسیخته و دیوانه وش. مردانه می گذشت؛ بی بیمی از سایه های شبانه کوه و کلوت و بیابان. بی راهی به خستگی پای؛ بی امانی به کوفتگی تن. به خشم راه می پیمود. خون بر چشم و کف بر لب، پیچ و خم راه و بیراه را می نوردید، خس و خار بیابان از زیر پای در می کرد و پیش می شتافت.»

«این است که آدمیزاد دست کم دو گونه زندگانی می کند؛ یکی آنکه هست و دیگری آنکه می خواهد.»

«هر کسی را یک جوری نخ به لنگش بسته اند. اینها را همه عمر بدهکار نگاه می دارند و ما را همه عمر طلبکار؛ تا به خودشان، چشم و دست خودشان دوخته باشند. عادت اینها هم اینست که پسرشان را زود زن می دهند. هنوز ریش و سبیل پسرها درنیامده که زنی می اندازند تنگ بغلشان. مثل سنگی که به پای آدم غرق شده ببندی!»

«بر گل محمد، خان عمو دل می سوزاند. که آدم، با هر بار کشتن، خود یک بار می میرد. یک بار، در خود می میرد. کشتن! کشتن! آه ... چندی کشتن؟! ای خاک، از خون هنوز سیری نیافته ای؟!»