شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

تنهای تنهایم

چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود                 

 نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود


خدا بر موج خون خواهد سه ربع غیر مسکون را          

ز بس بگریستم بی خویشتن بگریستم با خود


گدا و شیخ و شه دانند هر یک چندشان چون است         

من بیدل نمی دانم که حتی کیستم با خود

سر کوه بلند

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می‌آمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی‌گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم

چاووشی

به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،

گرفته کولبار زاد ره بر دوش،

فشرده چوبدست خیزران در مشت،

گهی پر گوی و گه خاموش،

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند  

                          [ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.


                     ***                                                    

سه ره پیداست. 

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،

حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن‌دیگر.

نخستین: راه نوش و راحت و شادی .

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.

دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام، 

اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.

سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام


                    ***

من اینجا بس دلم تنگ است. 

و هر سازی که می‌بینم بد‌آهنگ است.  

بیا ره توشه برداریم، 

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم،  

ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟


                   ***

 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست. 

سوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشام،  

سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبه‌ی بی‌غم،  

که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛

و می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولی، 

و اکنون می‌زند با ساغر «مک‌نیس» یا «نیما» 

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:

سوی اینها و آنها نیست.

به سوی پهندشتِ بی‌خداوندی‌ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.


                ***

بهل کاین آسمان پاک،

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست؟

و یا سود و ثمرشان چیست؟ 

بیا ره‌‌توشه برداریم.

قدم در راه بگذاریم.


            ***

به سوی سرزمینهایی که دیدارش،

به‌سان شعله‌ی آتش،  

دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده‌ی بیدار.

نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.

چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم  

که از دهلیز نقب‌آسای زهراندودِ رگهایم 

کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،

به‌سوی قلب من، این غرفه‌ی با پرده‌های تار.  

و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی‌نور:


           ***

- «کسی اینجاست؟  

هلا! من با شمایم، های!... می‌پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟    نگاهی، یا که لبخندی؟

فشار گرم دستِ دوست‌مانندی؟»

و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای

        [هم ردپایی نیست.                                                              

صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ  

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،

وز آن‌سو می‌رود بیرون، به‌سوی غرفه‌ای دیگر،    

به امیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،   

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که                                                                                [می‌خواند:  

«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»             


          ***          

وز آنجا می‌رود بیرون به سوی جمله ساحلها.  

پس از گشتی کسالت‌بار،

بدان‌سان – باز می‌پرسد – سر اندر غرفه‌ی یا پرده‌های تار:

- «کسی اینجاست؟»

و می‌بیند همان شمع و همان نجواست.  

که می‌گوید بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیرِ به‌دردآلوده‌ی مهجور:

خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟ »


          ***

بیا ره‌توشه برداریم.  

قدم در راه بگذاریم.

کجا؟ هر جا که پیش آید‌.

بدانجایی که می‌گویند خورشید غروب ما،

زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر.

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.  

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.


         *** 

کجا؟ هرجا که پیش آید.  

به آنجایی که می‌گویند

چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.  

و در آن چشمه‌هایی هست،  

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.  

و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید:  

«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی  

کر آن گل کاغذین روید؟»


           *** 

به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ست 

    که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا  

نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده‌ست،  

کجا؟ هر جا که اینجا نیست.  

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.  

ز سیلی‌زن، زسیلی‌خور،  

وزین تصویر بر دیوار ترسانم.  

درین تصویر،  

فلان با تازیانه‌ی شوم و بی‌رحم خشایرشا  

زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا؛  

به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من،  

به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.


             *** 

بیا تا راه بسپاریم    

به سوی سبزه‌زارانی که نه کس کشته، ندروده  

به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ست  

و نقش رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بوده،  

که چونین پاک و پاکیزه‌ست.


            *** 

به سوی آفتاب شاد صحرایی،  

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.  

و ما بر بی‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ی دریا،  

می‌اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.  

و مرغان سپید بادبانها را می‌آموزیم،  

که باد شرطه را آغوش بگشایند،  

و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام.


            ***

بیا ای خسته‌خاطر‌دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!  

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره‌توشه برداریم،

قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم...

  تهران، فروردین‌ماه 1335

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

قاصدک

“قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصدک تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی ...
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی- طمع شعله نمی بندم - اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند ...”

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر. 
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجیر.

          *** 
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری 
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار 
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود. 

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب. 

          ***                       
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، 
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.  
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،  
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.     
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:  
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

             ***
نشستیم
و      
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.

تهران، خرداد 1340

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ است، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش 
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود 
من به هر سو می‌دوم گریان 
در لهیب آتش پر دود 
وز میان خنده‌های‌ام تلخ 
و خروش گریه‌ام ناشاد 
از درون خسته‌ی سوزان 
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم 
هم‌چنان می‌سوزد این آتش 
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و دیوار 
در شب رسوای بی‌ساحل 
وای بر من، سوزد و سوزد 
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری 
در دهان گود گلدان‌ها 
روزهای سخت بیماری 
از فراز بام‌هاشان ، شاد 
دشمنان‌ام موذیانه خنده‌های فتح‌شان بر لب 
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب 
من به هر سو می‌دوم گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد‌، ای فریاد! ای فریاد!


وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش 
آن‌چه دارم یادگار و دفتر و دیوان 
و آن‌چه دارد منظر و ایوان 
من به دستان پر از تاول 
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود 
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود 
خفته‌اند این مهربان همسایگان‌ام شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر 
وای، آیا هیچ سر بر می‌کُنند از خواب؟
مهربان همسایگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

برای روزهای تلخ سال نود و پنج و مرگ آتش‌نشان های فداکار

روی جاده ی نمناک

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست،
و طرف دامن ازاین خاک دامن گیربرچیده ست:
هنوز از خویش میپرسم
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا،و آزار دلخواهی1؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار2؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ3؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر4
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک5 روی جاده های نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده،کافکا6؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج،لج اندر خون و خون درزهر). -
همه خشم و همه نفرین،همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه افاق،مست راستین خیام7؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب،یا باز
تفی دیگر به ریش عرش وبر آیین این ایام ؟
چه نقشی می زدست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر،آن نازنین عیار وش لوطی8؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه،
وز او پنهان،به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را،چون باد بر خیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.
ولی من نیک میدانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست،یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

------

مرثیه برای صادق هدایت

از کسانی که بر بالین افتخار ادبیات ایران صادق هدایت در آپارتمانش در پاریس محله شامپی یونه خانه شماره37 حاظر بودند نقل است که: وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونه ای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخی های همیشگی اش را می کرد.در کنار تختش مبلغ 4510 فرانک جهت مراسم کفن و دفن قرار داشت.و همچنین نقل است که تکه های کاغذ پاره ای که نوشته کامل از بین رفته بود و تنها چیزی که خوانده می شد این بود: روی جاده نمناک ...

اخوان ثالث در این شعر ب چند داستان و شخصیت از آثار هدایت اشاره دارد...

پانویس1- داستان کوتاه "زنی که مردش را گم کرد"
پانویس 2 - داستان کوتاه "سگ ولگرد"
پانویس 3- داستان کوتاه "تاریکخانه"
پانویس 4- داستان کوتاه "اسیر فرانسوی"
پانویس 5- داستان کوتاه "سه قطره خون"
پانویس 6- ترجمه رمان "مسخ" اثر کافکا که جریان فکری صادق هدایت بسیار نزدیک به این نویسنده میباشد.
پانویس 7- هدایت کتابی در شرح و انتخاب رباعیات اصیل حکیم عمر خیام دارد
پانویس 8- داستان کوتاه "داش آکل"