رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
جانا کدام سنگدل بیکفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
مأیوس نباش!
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم
خاکستر میشدم
گر گرفتم!
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
من با هیچکس بر سر آیین و باوری که دارد نمیجنگم، چرا که خدای هرکس همانیست که خرد اوست.
هفت آبان بزرگداشت کوروش بزرگ
یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد
به وداعی دلِ غمدیدهٔ ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقمِ خیر و قبول
بندهٔ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پایِ عَلَمِ داد نکرد
دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغِ سحر
آشیان در شِکَنِ طُرِّهٔ شمشاد نکرد
شاید ار پیکِ صبا، از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کِلْکِ مَشّاطِهٔ صُنعَش نَکِشد نقشِ مراد
هر که اقرار بدین حُسنِ خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیاتِ عراقیست سرودِ حافظ
که شنید این رهِ دلسوز؟ که فریاد نکرد
لالا لالا دیگه بسه گل لالهبهار سرخ امسال مثل هرسالههنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسههنوزم شب زیر سرب و چکمه می نالهنخواب آروم گل بی خار و بی کینهنمی بینی نشسته گوله تو سینه ؟آخه بارون که نیست ... رگبار باروته!سزای عاشقای خوب ما اینه؟نترس از گوله ی دشمن گل لادنکه پوست شیر پوستِ سرزمین من!اجاق گرم سرمای شب سنگردلیل تا سپیده رفتن و رفتننخواب آروم گل بادوم ناباورگل دلنازک خسته، گل پر پرنگو باد ولایت پر پرت کردهدلاور قد کشیدن رو بگیر از سردوباره قد بکش تا اوج فوارهنگو این ابر بی بارون نمی ذارهمث یار دلاور نشکن از دشمنببین سر می شکنه تا وقتی سر دارهنذاشتن هم صدایی رو بلد باشیمنذاشتن حتی با همدیگه بد باشیمکتابای سفیدو دوره می کردیمکه فکر شبکلاهی از نمد باشیمنگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب!نگو کو تا دوباره بپریم از خواب!بخون با من نترس از گوله ی دشمنبیا بیرون بیا بیرون از این مردابنگو تقوای ما تسلیم و ایثارهنگو تقدیر ما صد تا گره دارهبه پیغام کلاغای سیاه شک کنکه شب جز تیرگی چیزی نمیارهنخواب وقتی که هم بغضت به زنجیرهنخواب وقتی که خون از شب سرازیرهبخون وقتی که خوندن معصیت دارهبخون با من بیا تا من نگو دیره!سکوت شیشه های شب غمی دارهولی خشم تو مشت محکمی داره!!عزیز جمعه های عشق و آزادیکلاغ پر بازی با تو عالمی داره ...
می خواهم هر آنچه که از کودکی به خوردم داده اند ، روی خودشان بالا بیاورم…. از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود ، آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم…
کُنّا نُریدُ وطناً نَموتُ مِن أجله
وَ صارَ لنا وطناً نَموتُ علی یَده
ما وطنی میخواستیم که برایش جان دهیم
اما وطن اینگونه شد که ما به دستش جان میدهیم.
پ.ن: در وطن خویش غریب.
در من بسیاری چیزها از بین رفتند، که گمان میکردم تا ابد ماندگارند.
هر چه آدمی کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است.