شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

سرنوشت یک انسان

میخائیل شولوخف

مترجم: ایرج بشیری

چاپ اول: 1388

تعداد صفحات: 96 ص

انتشارات نگاه ، 2000 تومان

سرنوشت یک انسان

اولین بهار بعد از پایان جنگ جهانی دوم است. آندری سوکولوف در کنار رودخانه ای با فردی که لباس نظامی بر تن دارد اتفاقی برخورد می‌کند. داستان زندگی و سرنوشت خود که در طی دو جنگ جهانی بصورت دردآلودی شکل گرفته و منجر به از دست دادن خانواده و اسارت و شکنجه‌اش توسط نازی‌ها شده را روایت می‌کند...
کتاب سرنوشت یک انسان داستان سرراست و محبوبی است که تاثیرات و پیام های خوبی بجا گذاشت. بالاتر از اینکه خانمان سوزی و اثرات ویران کننده جنگ بر انسان‌ها روشن شود به قهرمانی‌ها و سرنوشت شکست‌ناپذیر یک انسان در برابر ظلمات پیاپی دنیوی تاکید دارد. شولوخوف در داستان‌ش نقش وطن پرست و دفاع از هویت روس را بخوبی ایفا کرده و در کوبش ظلمت نازی‌ها ذره‌ای کم نگذاشته.
شخصیت ابتدایی داستان که دیدار اتفاقی‌اش با آندری سوکولوف از دید او تعریف می‌شود در ابتدا فرضم بر این بود که شخصیت محوری داستان است، اما خواننده خیلی زود متوجه این شده که او همچون خواننده که ما باشیم مخاطب داستان زندگی آندری سوکولوف قرار می‌گیرد، لذا انتهای داستان با جدا شدن آندری که حالا "جزء نزدیک‌ترین دوستان" از وی نام می‌برد، نتیجه گیری را به‌عهده می‌گیرد.
شولوخوف در جنگ دوم جهانی بعنوان خبرنگار جنگی فعالیت داشته که زمینه‌ای برای نوشتن آثار مهم ادبی از جنگ همچون "آن‌ها برای کشورشان جنگیدند"و "شناخت تنفر" و البته کتاب محبوب سرنوشت یک انسان شد و تجربیات هرچند تلخ مثل مرگ مادرش در بمباران نازی‌ها و همه خانمان سوزی‌های جنگ باعث نگارش این آثار ارزشمند و تاثیرگذاری هرچه بهتر بر خوانندگان کتاب با موضوع جنگ شد.
-اگر مثل من وقت و حوصله‌ای برای خواندن شاهکار شولوخف دن آرام، ندارید، سرنوشت یک انسان را فراموش نکنید.
-کتاب حاضر مملو بود از غلط‌های چاپی. قبلا توسط مترجمان دیگر هم منتشر شده.

قسمت هایی از کتاب سرنوشت یک انسان:
«تنها سیگار کشیدن و در غربت مردن دست کمی از هم ندارند.»
«واقعا که بشر سرنوشت عجیبی دارد. مضحک این‌جاست که در آن لحظه کوچک‌ترین اثری از ترس در من وجود نداشت. به وی نگاه می‌کردم و در فکر لحظه ای که او مرا می‌کشت بودم. می‌خواستم بدانم که گلوله را به کدام نقطه از بدنم می‌زند؟ در قلبم یا در مغزم؟ مثل این که فرقی داشت بدانم گلوله لعنتی به کجای بدنم می‌خورد!»
«وقتی رنج‌هایی را که در خاک آلمان مجبور به تحمل آن‌ها بودیم به خاطر می‌آورم، هنگامی که دوستانم را که تا سرحد مرگ در اردوگاه شکنجه می‌شدند با یاد می‌آورم، احساس می‌کنم قلبم از جا کنده می‌شود و در گلویم گیر می‌کند و نفس کشیدن را بر من مشکل می‌سازد.»
«وقتی از آن‌جا بیرون می‌آمدم سرم گیج می‌رفت، چون در طی این دو سال حتی ماهیت انسانیت نیز از یادم رفته بود. در بازداشتگاه آلمان‌ها به ما آموخته بودند که بایستی همیشه گردنمان را به جلو بزرگ‌ترها خم کنیم. مدت‌ها صرف وقت نمودم تا این عادت زشت را از خود دور کردم.»
«این مردانی که موی سیاه خود را در جنگ سفید کرده‌اند تنها شب‌ها نمی‌گریند. آن‌ها روزها نیز می‌گریند. مهم این‌جاست که نباید قلب کوچک طفلی، با نظاره اشک های غیرارادی آنان، که گونه‌های مردانه‌شان را می‌سوزانند، جریحه دار گردد.»

نظرات 4 + ارسال نظر
نرجس قاسمی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 01:24 http://hodhod2012.blogfa.com

سلام
خوندن داستانی که نویسنده و روایتگرش، لحظه هایی از داستان رو تجربه کرده حتما جالب خواهد بود وحتما حتما باور پذیر...

ناشناس جمعه 8 آذر 1392 ساعت 11:09 http://darighodard.blogfa.com

دستت درد نکنه خیلی لطف کردی
بسیار ممنون...

قابل نداشت

phil جمعه 1 آذر 1392 ساعت 22:15 http://philsoap.blogsky.com

تحریک شدم بگیرم بخونمش

ازاده جمعه 1 آذر 1392 ساعت 11:53 http://darighodard.blogfa.com

همیشه گزیده هایی که از کتابها انتخاب میکنی را دوست میدارم
سپاس دوستم

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد