شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

عقاید شوم

می خواهم هر آنچه که از کودکی به خوردم داده اند ، روی خودشان بالا بیاورم…. از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود ، آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم…

صادق هدایت به روایت برادرزاده‌اش

صادق اسم خوبی بود که برای هدایت انتخاب شده بود، بی‌اختیار انسان را به یاد کلمه ساده می‌اندازد. او همین‌گونه «صادق» بود و ساده. میل دارم از ظاهر او شروع کنم؛ مرد خوش‌قیافه‌ای بود، مو‌های شبقی‌رنگ صاف داشت که همیشه به طرف بالا شانه می‌کرد. چشم‌های درخشان و کنجکاوی داشت. لبخند او مرا همیشه به یاد لبخند «بودا» می‌اندازد. به خیلی از صحنه‌ها لبخند می‌زد و مشکل بود انسان بفهمد که این لبخند او نوعی لبخند، تمسخر، خوش‌حالی و یا تایید است و یا برای آن است که طرف رنجیده‌خاطر نشود.


آدم فروتنی بود به هیچ چیز تظاهر نمی‌کرد. خوب به خاطرم هست هر کتابی چاپ می‌کرد در اولین فرصتی که با پدرم (برادر بزرگ خودش) برخورد می‌کرد یک نسخه از آن کتاب را به پدرم می‌داد، نحوه کار طوری بود که آدم خیال می‌کرد از این‌که کتابی نوشته و چاپ کرده و به برادش داده خجالت می‌کشد.


هیچ‌وقت روی کتاب‌هایش برای کسی چیزی نمی‌نوشت و کمتر به این مسئله تن می‌داد که راجع به آن‌چه که نوشته کسی با او بحث کند. خوب لباس می‌پوشید، با وصف این‌که هیچ‌وقت درآمد کافی نداشت و همیشه به اصطلاح پسر خانه بود و در خانه پدرش مرحوم «هدایت‌قلی هدایت» زندگی می‌کرد.


خوب لباس می‌پوشید و در کار‌ها و زندگی داخلی خودش شخص بسیار منظمی بود. بر خلاف آن‌چه که عده‌ای اصرار دارند او را بی‌علاقه به فامیل و بستگانش معرفی کنند.


دو خاطره از صادق

خوب یادم هست بر اساس سنت قدیمی ایرانی در روز اول نوروز هر سال ما به دیدار پدربزرگ یعنی مرحوم «هدایت‌قلی هدایت» می‌رفتیم و همیشه «صادق» در اطاق پذیرایی حاضر بود که تمام خویشان را که مطمئنا آن روز در آن اطاق حاضر می‌شدند ملاقات کند.


«گوشت» نمی‌خورد، می‌گفت: «حاضر نیستم تنم گورستان حیوانات اهلی بشود.» و به همین مناسبت این رژیم او در خانه مورد احترام همه بود و همیشه غذای «صادق خان» غذای مخصوصی بود. به طور کلی از ظاهر آرام و بی سر و صدای او بسیار مشکل بود که راهی به باطن او برد. دو خاطره از او دارم که به اختصار نقل می‌کنم:


مدتی پدر من به منزل پدرش نقل‌مکان کرد و ما همه در یک خانه که صادق هدایت هم طبعا در آن خانه می‌زیست کنار هم بودیم. مقررات کلی خانه دلالت بر این می‌کرد که هرگز تحت هیچ شرایطی مزاحم صادق هدایت نشویم. تابستان بود همه توی حیاط می‌خوابیدند و توی پشه‌بند. از قضا رخت‌خواب من نزدیک رخت‌خواب صادق هدایت قرار گرفته بود. او اغلب شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و یک شب که بی‌خوابی به سرم زده بود متوجه آمدن او شدم. خانم «زیورالملوک» مادرش که بی‌اندازه به او مهر می‌وزید چراغ حیاط را روشن می‌گذاشت تا وقتی صادق برای خوابیدن می‌آید در چاله و چوله‌ای نیفتد. آن شب او آمد و رفت که بخوابد، ولی چراغ روشن بود و گویا مزاحم خواب او می‌شد، برای آن‌که از شر چراغ راحت شود چوب پشه‌بند را برداشت و لامپ را شکست. به این ترتیب خانه در سیاهی غرق شد. من هنوز پی به علت این کار وی نبرده‌ام.


 


تولد سه قطره خون

خاطره دیگر که ارتباط مستقیم با علاقه خاص او به حیوانات دارد آن است که اکثر اوقات در خانه پدری او سگ یا گربه نگهداری می‌شد، او گاهی هوس می‌کرد با گربه بازی کند. یک روز بعدازظهر تابستان که گویا چنین می‌خواست، گربه نبود. همه خوابیده بودند و فقط من بیدار بودم. از من پرسید «گربه را ندیدی؟» گفتم: «نه.» هیچ نگفت... احساس کردم دنبال گربه می‌گردد. گفتم: «می‌خواهید آن را پیدا کنم؟» گفت: «اگر پیدایش کردی بیاور توی اطاق من» من رفتم هر طور بود گربه را یافتم و بردم توی اطاقش و به او دادم می‌دانستم حالا روی صندلی راحتی می‌نشیند، گربه را روی پاهایش می‌خواباند و با آن بازی می‌کند و شاید «سه قطره خون» مولود همین توجه خاص او به حیوانات بود.


او بی‌اندازه از ابتذال محیط رنج می‌برد و در تمام نوشته‌های خودش تا حدی که توانسته با ابتذال محیط مبارزه کرده و در این مورد به طور خاص از بشر فاسد رنج می‌برد. به طوری که در بسیاری از داستان‌هایش آدم‌های فاسد را ترسیم کرده و فساد این افراد را که در زیر پرده‌ای از تظاهر پنهان می‌شود، بسیار خوب مجسم کرده است. از قید و بند‌های بی‌جا نفرت داشت و مخصوصا از کهنه‌پرستی.


دوست واقعی انسان‌ها

چون خودش در زندگانی کوچک‌ترین توجهی به مقام، پول و ثروت نداشت کسانی را که برای دست یافتن به این‌گونه مادیات به هر پستی و نادرستی تن درمی‌دهند به شدت مورد انتقاد قرار داد.


علاوه بر این توجه خاصی به مردم طبقه پایین داشت و سعی می‌کرد با درد‌های آن‌ها آشنا شود و بسیاری از نوشته‌های او درباره افراد از طبقات پایین اجتماع است و در این مورد می‌شود او را دوست واقعی انسان‌ها نامید.


به ایران باستان بی‌اندازه عشق می‌ورزید، چون واقعا آرزوی او این بود که ایران را در اوج افتخار و ترقی و پیشرفت ببیند.


با هرگونه زورگویی و ظلم و ستم مخالف بود. به طور کلی از اجانب متنفر بود و آن اجانبی را که با هجوم خود به ایران به نحوی از انحا ایران را دیگرگون کرده بودند در آثار خود محکوم می‌کرد و همیشه چهره زشت و زننده‌ای را از این اجانب ترسیم کرده در نمایش‌نامه‌ها و داستان‌های او کاملا مشهود است.


بنیان‌گذار «نوول» و «فلکلور»

او یک نویسنده به معنای بسیط کلمه بود، چون معمولا در ایران هیچ‌کس نویسنده خاص نیست؛ یک یا دو کار دیگر هم دارند، نویسندگی هم می‌کنند، ولی صادق هدایت فقط نویسندگی می‌کرد و شاید به خاطر همین بود که نتوانست ادامه بدهد.

درباره نویسندگی او خیلی بحث شده، ولی به اختصار و غیر از ویژگی‌های دیگر کار او می‌شود گفت اولین کسی بود که «نوول» نویسی را به طور صحیح در ایران رواج داد.


موضوع دیگر این‌که کسی واقعا خبر نداشت که در زوایای روح او چه می‌گذرد و نظراتی که ابراز می‌شود بر اساس درک اشخاص است از آن‌چه که دیده‌اند و یا درباره او خوانده‌اند، اما آن‌چه که می‌شود به طور قاطع گفت آن است که مطالب جدی و دردهایش را آمیخته با شوخی و افسانه می‌نوشت.


او در عالم نویسندگی راهی را می‌رفت که شایسته رفتن است، اما در این راهی که می‌پیمود به بن‌بست برمی‌خورد.


از هزار و سیصد و سه تا هزار و سیصد و سی در حدود نود داستان کوتاه و بلند به زبان فارسی و سه داستان به زبان فرانسه نوشت.


بسیار زیاد مطالعه می‌کرد، شاید زندگی او در خواندن و نوشتن خلاصه می‌شد. همیشه در حاشیه کتاب‌هایی که مطالعه می‌کرد مطالبی می‌نوشت، در رد یا تایید مندرجات آن کتاب.


بینش و درکی که او داشت در ملاحظه و مشاهده زیبایی و زشتی، خوبی و بدی بی‌نظیر بود و همین امر او را جزو نویسندگان معدودی قرار داد که دنیا آن‌ها را قبول کرده است.


از کتاب‌های سعدی و حافظ که بگذریم، «بوف کور» او به تمام زبان‌های زنده دنیا ترجمه شده و مورد توجه خوانندگان سرزمین‌های مختلف قرار گرفته است. علاوه بر نویسندگی او کار‌های دیگری نیز می‌کرد که نوشتن سفرنامه، نمایش‌نامه‌نویسی و جمع‌آوری «فلکلور» از آن جمله است. چند سفرنامه دارد که بسیار جذاب و جالب است. در زمینه جمع‌آوری فلکلور پایه‌گذار این کار بود و زحمت زیادی متحمل شد و آثاری درخشان ارائه داد.


بوف کور و آثار منتشرنشده او

تمایل خاصی به فلسفه هندی و ریاضت داشت به طوری که همیشه علاقه‌مند بود به این قاره سفر کند و بالاخره هم سفر کرد. حاصل این کار او پرارزش‌ترین اثر او «بوف کور» است که در این سفر آن را به پایان رسانید.


از وقتی که خودکشی کرده تا به حال آن‌قدر درباره او مطلب نوشته شده و کتاب چاپ شده و بگومگو درگرفته که شاید درباره هیچ نویسنده دیگری چنین نبوده است.


متاسفانه در بسیاری از این نوشته‌ها و یا مقالات اغراض شخصی، شهرت‌طلبی و سر و صدا راه انداختن بیش از نشان دادن حقیقت به چشم می‌خورد و یا تخطئه کردن صادق هدایت و آثارش، ولی کسانی هم بوده‌اند که در نهایت بی‌نظری درباره او تحقیق کرده‌اند.


از آثار منتشرنشده او «توپ مروارید» و «البعثت‌الاسلامیه» است که چاپ نشده و شاید هم تا مدت زمانی قابل چاپ نباشد، چون در این آثار مطالبی وجود دارد که به بعضی از طبقات ممکن است بر بخورد.

یاد صادق هدایت

امروز 19 فروردین 1399 مصادف با شصت و نهمین سالمرگ صادق هدایت هست. بمنظور یاد و خاطر این شخصیت مشهور تاریخ معاصر ایران یادی میکنم از اولین‌کتابهایی ک درباره هدایت؛ زندگی و آثارش سالها پیش مطالعه کردم که البته درحال حاضر مطمئن نیستم مجددا چاپ و نشر بشه.

کتاب یاد صادق هدایت به کوشش علی دهباشی مجموعه نظریات و خاطرات افراد مختلف درباره هدایت هست و در 870 صفحه در سال 1380 به چاپ رسید.  از قسمت‌های جالب مجموعه میشه به گزارش خودکشی صادق هدایت از اسماعیل جمشیدی اشاره کرد ک مستندوار و خوش‌قلم نوشته شده.


-هوا نیمه تاریک و نمناک بود . داخل سر سرا شدیم . از راهرو گذشتیم و پله ها را زیر پا گذاشتیم . پله ها تنگ و پر پیچ و خم بود و کار بالا بردن تابوت را مشکل می آرد. تابوت به لبه یپله ها می خورد و سرو صدایی به وجود می آورد. این صحنه در من یک حالت عجیبی به وجودآورده بود. مثل اینکه تب کرده باشم ، بوی نم ، هوا گرفته ، راه پله باریک و تنگ ، صدای به همخوردن تابوت و پله ها … یک حالت سر سام داشتم ، یک حالت عصبی و غم ناک داشتم . دردرون من غوغایی بود . صحنه هایی از بوف کور در ذهن من تداعی می شد. بوف کور را به خاطرآوردم . آن چمدان ، آن جسد ، آن آدمی که کشته شده بود . آن درشکه ، آن مرد خنزر پنزری . آنصداهای عجیب و غریبی که آدم در هنگام مطالعه ی بوف کور احساس می آند . صدایچرخهای درشکه ، دندان زرد و کرم خورده ی درشکه چی ، قصابی که پیش بندش خونی است ،مگس هایی که دور لاشه را گرفته اند ، خون دلمه بسته و مرده و نعش …

در همان حال ، دلم می خواست به در و دیوار آپارتمان دقیق شوم ، ببینم چه چیز جالبی دراین خانه ی قدیمی و کهنه وجود دارد و چه چیز موجب شد که صادق هدایت این آپارتمان را برایمقصود خود انتخاب کند ، ولی صدای وحشت آور تابوت و حالت تبی که در من ایجاد شده بود وبرخورد گوشه های تابوت که به درو دیوار و گاهی به نرده های پله ها می خورد ، مثل چکش بهمغزم می رسید و نمی گذاشت حواسم جمع باشد ، و یک حالت غیر عادی و در حال خود داشتهباشم . گاهی یک حالت ترس و وحشت به من دست می داد . فکر اینکه تا چند لحظه ی دیگرجنازه صادق خان را روی زمین خواهم دید ، مرا می ترساند . گاهی این حالت ترس در من غلبهمی کرد و از شدت ضعف ناخود آگاه به دیوار تکیه می دادم و یا نرده ها را می گرفتم که نیفتم ومواظب بودم که دستم نلرزد و دوربین از دستم نیفتد . الآن تشریح دقیق و لحظه به لحظه ی آنحالات برای بنده مشکل است .یادداشتهایم در شب آن روز در این دفتر چه خیلی خلاصه و کوتاه است . ولی همین مطالبکوتاه قادرند دست کم مرا به آن روز شوم نزدیک آنند.بالاخره به طبقه ی سوم رسیدیم . آپارتمان صادق هدایت دست راست قرار داشت . حملکنندگان تابوت که گردنشان خسته شده بود ، لحظه ای نفس تازه کردند . مأمورین کنار درایستادند . آنها جلو و من پشت سرشان بودند . یکی از مأمورین کلیدی که برای باز کردن در بههمراه آورده بود ، به مأمور ارشد داد . صدای خشک گردش کلید در قفل پیچید و بنده فکر میکردم الآن که همه وارد شویم صادق خان را پشت میزش نشسته خواهیم دید . با آن صورت لاغرو کشیده و با آن چشمهای تیزی که از پشت عینکش یک حالت مخصوص دارد ، از همه ی مااستقبال خواهد کرد. و یکی دو تا از آن متلکهای دست به نقدش را نثار ما خواهد نمود ، ولیافسوس ، منظره ای که در حقیقت می دیدیم غیر از آن بود که در خیال من گذشت . نه ، صادق خان پشت میزش ننشسته بود ، عینک هم به چشم نداشت، لبخندی هم در کارنبود . متلک هم نبود ، صادق خان مرده بود … صادق خان خوابیده بود، روی تخت دراز کشیدهبود، یک ژاکت به تن داشت ، خیلی تمیز و پیراهن تمیز و شلوار هم به پا داشت.صادق خان صورتش را هم اصلاح کرده بود . انگار می خواسته به مهمانی برود یا مثلا در یک ضیافت رسمی شرکت کند.لباس تمیز ، صورت تراشیده و موهای شانهخورده و مرتب ، فقط دستهایش کمی قرمز رنگ شده بود . ورم داشت. قیافه اش مثلقیافه ی یک آدم مرده نبود.صادق خان راحت و آرام خوابیده بود . یک مرگ راحت و آرام ، یک قیافه ی آرام …خوب توجه کنید ، آقای جمشیدی ، بنده بعد از دیدن صادق هدایت در آن پوز وحالت و آن آرامش ، تصورم را نسبت به مرگ تغییر دادم . وقتی صادق هدایت بی حس وحرکت را دیدم ، چنین به نظرم آمد که صادق در آخرین دقایقی که احساس زندگی و زنده ماندن را از دست می داد و با مرگ آشنا می شد ، قیافه ی مرگ را خوشایند دیده بود….!

سیزده‌بدر

نمی‌دانم باید جایتان را پُر یا خالی بکنم. دیروز که سیزده‌بدر بود با چند تن از رفقا به قصد سیر و گشت و دور ریختن نحوست (که هیچ فایده‌ای ندارد) به قلهک رفتیم. نمی‌دانم که خوش و یا بد گذشت چون مفهوم بدی و خوبی را فراموش کرده‌ام.

از میان نامه‌ها به حسن شهید نورایی
١٤ فروردین ماه ١٣٢٨

پیام

کافکا نخستین کسی است که وضع نکبت بار انسان را در دنیایی که جای خدا در آن نیست شرح میدهد، دنیای پوچی که از این به بعد هیچ فردی نمیتواند پشت گرمی داشته باشد مگر به نیروی خود برای اینکه بتواند سرنوشتش را تعیین بکند. زیرا شیرازۀ همۀ وابستگی های سنتی از هم گسیخته است و برای اینکه دوباره بوجود بیاید، باید شالوده اش به موجب اصول و انگیزۀ دیگر ریخته شود.

مادلن

پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹ کشـتیبان ولگـا ›› را از روی صفحه سیاه درمی آورد. صدای غرش باد می آمد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد، کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت.

مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی می آمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می آمد.

این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا ب آنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!

صفحه با آواز دور و خفه که بی شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت میکرد. میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهرا لبخند زده و به پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر میکـردم از اول آشنایی خودم را با آنها.

تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به ( تروویل ) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید تکان میخورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درختها پدیدار می شد.

بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا ( ویلرویل ) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که بشکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود. 

پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچه های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا میکردنـد، یـا کمی در آب میدویدند و بیرون می آمدند، دسته ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه میخواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا میکردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار میدرخشـید.

کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر ( لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پائین بودند کم کم بالا می آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا میشناسـد. گـاهی بلنـد میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره می آمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان بهم مالیده میشد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: ( میسی سیپی ).

دست او را فشار میدادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره ای روشن روی آب میکشید صدای غرش آب کـه بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشت.

در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقه های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص بود که در ( ویلرویـل ) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است...

پاریس 15 دیماه 1308 ؛ از مجموعه داستان زنده بگور

انتظار

ما هم در انتظار مرگ روزها را به شب مى آوریم و توى این کثافت غوطه وریم بى آنکه امیدى به روزهاى بهتر در آینده داشته باشیم و یا اعتقادى به زندگى بعد از مرگ.

از میان نامه ها به حسن شهید نورایى

روی جاده ی نمناک

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست،
و طرف دامن ازاین خاک دامن گیربرچیده ست:
هنوز از خویش میپرسم
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا،و آزار دلخواهی1؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار2؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ3؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر4
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک5 روی جاده های نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده،کافکا6؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج،لج اندر خون و خون درزهر). -
همه خشم و همه نفرین،همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه افاق،مست راستین خیام7؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب،یا باز
تفی دیگر به ریش عرش وبر آیین این ایام ؟
چه نقشی می زدست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر،آن نازنین عیار وش لوطی8؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه،
وز او پنهان،به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را،چون باد بر خیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.
ولی من نیک میدانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست،یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

------

مرثیه برای صادق هدایت

از کسانی که بر بالین افتخار ادبیات ایران صادق هدایت در آپارتمانش در پاریس محله شامپی یونه خانه شماره37 حاظر بودند نقل است که: وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونه ای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخی های همیشگی اش را می کرد.در کنار تختش مبلغ 4510 فرانک جهت مراسم کفن و دفن قرار داشت.و همچنین نقل است که تکه های کاغذ پاره ای که نوشته کامل از بین رفته بود و تنها چیزی که خوانده می شد این بود: روی جاده نمناک ...

اخوان ثالث در این شعر ب چند داستان و شخصیت از آثار هدایت اشاره دارد...

پانویس1- داستان کوتاه "زنی که مردش را گم کرد"
پانویس 2 - داستان کوتاه "سگ ولگرد"
پانویس 3- داستان کوتاه "تاریکخانه"
پانویس 4- داستان کوتاه "اسیر فرانسوی"
پانویس 5- داستان کوتاه "سه قطره خون"
پانویس 6- ترجمه رمان "مسخ" اثر کافکا که جریان فکری صادق هدایت بسیار نزدیک به این نویسنده میباشد.
پانویس 7- هدایت کتابی در شرح و انتخاب رباعیات اصیل حکیم عمر خیام دارد
پانویس 8- داستان کوتاه "داش آکل"

گروه محکومین

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: حسن قائمیان و صادق هدایت

چاپ سوم: ۱۳۸۵

تعداد صفحات: ۱۲۰

انتشارات جامه دران

«نویسندگان کمیابی هستن که برای نخستین بار ، سبک و فکر و موضوع تازه ای را به میان می کشن ،به خصوص معنی جدید می آورند که پیش از آنها وجود نداشته است – کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته به شمار می آید.» از پیام کافکا.

کتاب از دو بخش تشکیل شده یکی پیام کافکا از صادق هدایت که نقد و تفسیر آثار کافکا هست و بخش دیگر هم که داستان گروه محکومین با ترجمه حسن قائمیان است.از این کتاب خیلی خوشم اومد، فوق العاده قشنگ بود…اول اینکه پیام کافکا که آخرین اثر هدایت هست و در اون به زیبایی و مهارت و بی آلایشی خاص کافکا رو برای خواننده مجسم میکنه و در واقع از اولین ایرانیانی که با کافکا و آثارش و اون دنیای کافکایی  شگفت انگیز خو گرفت و به ترجمه و نقد و بررسی کافکا و آثارش همت گذاشت و بعد از اون ترجمه مشهور از مسخ بود که سیر کافکاشناسی و مطالعه آثار این نویسنده بزرگ در ایران شدت گرفت. و دوم اینکه داستان گروه محکومین که از اون سری از آثار کافکا بود که بر خلاف داستان های دیگر مانند جلو قانون  و وکیل مدافع جدید از پیچیدگی و دشواری نثر کمتری برخورداره و یک سیر داستانی زیبا و البته خوفناک داشت تا اونجا که بشدت منو درگیر این فضای کافکایی کرده بود.فضای ترسناک ،سرد ، خشن ،لایتناهی با شخصیت هایی که هر کدومشون بیانگر و نماد یک گروه از مردم اند و در جامعه ای دور افتاده و بی حس و روح که درونش دیکتاتوری حاکم برقضایاست و در این بین یک جهانگرد یعنی یک بیگانه شاهد بر ماجراست.اما شباهتی که این داستان با دیگر آثار کافکا دارد در نتیجه گیری پایانی هست که نمیشه براحتی یک تفسیر از این داستان داشت و مثل بقیه تفسیرها و نتیجه گیری های متفاوت و متعددی در موردش شده ،طوری که هیچ کدومشون به یک نتیجه واحد نرسیدن ،اما به قول پیام کافکای هدایت با اینکه مدام به پیچیدگی و دشواری هایی در داستان می رسیم اما باز بطرفش کشیده میشیم و می خواهیم واقعیت داستان رو درک کنیم.نقطه اوج این داستان ملاقات سیاح با قبر فرمانده سابق هست که خلاقیت ذهنی بالای نویسنده هست و عامل ترس رو در داستانهای کافکا می رسونه.

قسمت هایی زیبا از کتاب:

«من نمی خواستم باعث افسردگی شما شوم. خودم می دانم که امروز فهماندن روزگار سابق غیر ممکن است.»

«سیاح ابروها را درهم کشیده به دارخیش نگاه می کرد.آنچه درباره روش دادگستری به او گفته شده بود وی را راضی نمی کرد.و او ناگزیربود پیوسته به خاطر آورد که آنجا سرزمین محکومین است ،جایی که اقدامات استثنائی در آن ضروریست و روح نظامی باید بر کوچکترین چیزی حاکم باشد.»