شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

تاریخ سری سلطان در آبسکون

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ سوم: 1387

تعداد صفحات: 64

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


تاریخ سری سلطان در آبسکون
مغول ها به ایران حمله کرده اند... غارت می کنند، می کشند، ویران می کنند و می سوزانند. ارتش ایران پراکنده شده و مردم بی دفاع مانده اند. سلطان محمد با آخرین درباریان و معدود یارانش مخفیانه دیده می شوند که برای فرار از چنگ مغول به جزیره آبسکون پرت افتاده می گریزند. بقیه فیلمنامه در رابطه با خیالات و گذشته های سلطان می گذرد...

مثل اکثر آثار بیضایی (+) در ارتباط با تاریخ هست. تاثیر خوبی داره و البته پیام مهمش عبرت آموزی از تاریخ و گذشته گذشتگان و سلطان های خطاکار... آقای بیضایی با بهره گیری از قصه های کهن و تاریخ ایران شکل خاصی به این اثر دادن و تنهایی سلطان در لحظات آخر عمرش در جزیره و یادآوری گناهان نابخشودنی گذشتش تاثیر خوبی به جا می گذاره. مثل بقیه فیلمنامه های تاریخیش گفتگوها و جملات ارزنده و به یادماندنی داره...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«چه دیر راه خود را شناختی! تو مغولان را کشاندی به این سرزمین بلادیده، و خود گریختی. ارواح کشتگان پشت سر تست! پدر- سلطانم؛ از ارواح کشتگان می توانی گریخت؟»


«سلطان: اسم این جزیره چیست؟

قتلق: آب اشکن سلطان؛ از غفلت آبسکون می خوانند.

سلطان: هوم- [لرزان از آسمان دل گرفته می نگرد] کاش دبیری در رکاب بود تاریخ سری این ایام می نوشت، تا چون ابر تیره بگذرد در آن به عبرت نظر کنیم.»


«تا جوانی راهها پیش رو داری. در پیری چون به پشت سر بنگری، بهترین راه را نیامده ای.»


«سلطان: [خندان] آیا هیچکدامتان می خواهید جای سلطان باشید؟

رقص و خنده بند می آید، و نوکران اندکی گیج به هم نگاه می کنند.

سلطان: راست باید گفت. یکی حرفی بزند.

مردک: در امانیم؟

اتسز: [بلند می شود و می رود] وقتی مغول در امانست چرا تو نباشی؟

سلطان: [بی تاب] بله- بله!

اشناس: راستی آرزو نداریم جای تو باشیم سلطان.

مردک: وقت خوشی تو سلطان بودی؛ وقت مرگ چرا ما باشیم؟

سلطان: [افسرده] هاه، بله- حدس می زدم.

آرام برمی خیزد که به سراپرده خود برود؛ از درون فروریخته.

سلطان: بر من باید چنین رود؛ من که روزی دیدم خلق بر سر نان بانگ می کنند، و فرمودم آن را چه بهاست مگر دانگی؟ و امروز همه مملکتم به نیم دانگ می دهم و کس نمی خرد.»