شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

گابریل گارسیا مارکز

شاید خداوند قرنها پیش در نبرد با شیطان شکست خورده است، و جهان به دست شیطان اداره می‌شود. وگرنه این همه بدی و بی عدالتی نمیتواند کار خدا باشد.

صد سال تنهایی

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

مترجم: کیومرث پارسای

چاپ دوازدهم: 1387

تعداد صفحات: 560

انتشارات آریابان

صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز

به دلیل اینکه داستان حول شخصیت های متعددی می چرخه و نمیشه خلاصه ای ازش ارائه داد تنها به شجره نامه کوتاهی از خانواده بوئندیا اشاره می کنم. داستان کتاب صد سال تنهایی روایت شش نسل از خانواده بوئندیا است که هر کدام به نوعی تقریبا مشابه و آهنگین دچار تنهایی و انزوا شده اند. نسل اول با ورود به منطقه ای دورافتاده و تاسیس دهکده ماکوندو موجب نسل های بعدی می شود. اورسولا زن خوزه آرکادیو بوئندیا از همه نسل ها بیشتر عمر می کند و شاهد نسل های بعدی است. فرزندانشان به نام های آئورلیانو بوئندیا، خوزه آرکادیو که ادامه دهنده نسل های بعدی اند و تک فرزند دختر به نام آمارانتا که تا آخر عمر مجرد و باکره می ماند. تمام فرزندهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به شکلی مشابه کشته می شوند و در نتیجه داستان در رابطه با فرزندان خوزه آرکادیو می چرخد. آرکادیو فرزند خوزه آرکادیو اداره انقلابی شهر ماکوندو را به عهده می گیرد که نهایتا توسط محافظه کاران تیرباران می شود. آرکادیو که با سانتاسوفیا دلا پیه داد ارتباط داشته صاحب دوفرزند پسر با نام های آئورلیانو دوم و خوزه آرکادیو دوم و دختری به نام رمدیوس می شود که این بار ادامه دهنده نسل ها آئورلیانو دوم هست که با ازدواج با فرناندا این بار هم سه فرزند شکل می گیرد که دوتایشان دختر با اسم های رناتا و آمارانتا اورسولا و پسری با نام خوزه آرکادیو هست. فرزند رناتا که از ارتباط با مائوریسیا بابیلونیا شاگرد مکانیکی شکل می گیرد آئورلیانو بوجود می آید. که تا آخر عمر و بدون اینکه بداند با آمارانتا اورسولا رابطه عاشقانه ای شکل می دهند و به این ترتیب آخرین نسل از خانواده بوئندیا شکل می گیرد...

بحث در مورد کتاب صد سال تنهایی تازه نیست و البته معرفی این کتاب ارزشمند خالی از لطف نیست هر چند هم که نیاز به معرفی نداره! کتابی که میشه در هر کتاب فروشی و یا در هر کتاب خانه شخصی سراغش رو گرفت. تقریبا سه سال پیش بود که برادرم این کتاب رو گرفت و همون فصل اول کتاب و اون جمله های به یاد ماندنی و افسانه ای ابتدای رمان که صحبت از سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و یادآوری اون بعدازظهر زیبا و خاطرات خانوادگی رو که در بر داشت برای من افسانه ای و خاطره انگیز شد. و البته اینکه روی جلدش عبارت «برنده جایزه نوبل ادبیات 1982» چاپ شده باشه. به نظرم در این شرایط و با احتیاج فراوانی که به زمان لازمه باید وقتتو صرف خوندن این کتاب کنی چون به قولی نخوندنش مثل ندیدن دریا غم انگیزه. کتاب شاهکار همه رئالیسم جادویی هاست و این کار رو به زیبایی هر چه تمام ارائه داده و از همه مهم تر شخصیت پردازی فوق العاده و ناب آقای مارکز چه در اورسولا و چه در سرهنگ بوئندیا و از همه زیباتر رمدیوس خوشگل هست. قسمت های تخیلی و جادویی کتاب و افسانه مانند بودنش مثل اختراعات عجیب کولی ها، وجود پروانه ها بالای سر مائوریسیا، و باز از همه زیباتر و تماشایی تر که به نظرم زیباترین قسمت رمان به حساب میاد صعود رمدیوس به آسمون هست که در مقابل چشم سایر اعضای خانواده اتفاق می افته. رمان در گذر زمان پیش میره و همه در طول زمان به تنهایی عادت می کنن بدون اینکه چیزی در این مورد بدونن و انگار میخواد به خواننده بگه که مواظب تنهایی باش چون دیگه فرصت زندگی کردن به دست نمیاد. و این آخر کتاب که خیلی سریع و کوبنده تمام شد از هرجهت استادانه بود.

توصیه می کنم یه شجره نامه از خانواده بوئندیا داشته باشید که در حین خوندن حسابی به دردتون می خوره. این ترجمه که من خوندم از روی نسخه اسپانیایی بود و ازش راضی ام ولی پیشنهاد می کنم در خوندنش از یک ترجمه عالی و تمجید شده استفاده بشه چون در این مورد بحث های متعددی شنیدم و البته از ترجمه بهمن فرزانه هم زیاد تعریف شده. چند تا از ترجمه هایی که تابحال منتشر شدن از این قراره:

1. بهمن فرزانه - انتشارات امیرکبیر

2. مریم فیروزبخت - انتشارات حکایتی دیگر که به تازگی منتشر شده.

فراموش نشه که خوندن دو رمان مشهور و فوق العاده دیگه از مارکز با نام های پاییز پدر سالار و عشق سال های وبا رو هم نباید از یاد برد.


قسمت های انتخابی از کتاب:

«اگر چیزی باعث شود که ما نخوابیم، خیلی خوب می شود، چون در آن صورت، از اوقات بیشتری در زندگی لذت می بریم و استفاده می کنیم!»

«خوشا به حالت، چون لااقل می دانی برای چه هدفی می جنگی! درحالی که من نمی دانم. به تازگی فهمیده ام که دلیل نبردهایم، چیزی جز غرور نبوده.»

«دوست من نباید فراموش کنی کسی که تو را اعدام می کند، من نیستم، بلکه انقلاب است!»

«مردن خیلی سخت تر از زنده ماندن است. انسان ها به سادگی نمی میرند!»

«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»

«بدون ترس و وحشت، از خداوند می پرسید که مگر انسان ها از آهن ساخته شده اند که آن همه رنج و عذاب و فلاکت را برایشان می فرستد و از آنها می خواهد تحمل کنند؟ این پرسش های مداوم او را بیشتر گیج می کرد و دلش می خواست دشنام بدهد و لحظه ای قیام کند، همان لحظه ای که بارها آرزویش را کرده، ولی هر بار به تعویق انداخته بود. سرانجام همین کار را هم کرد و برای نخستین بار ، برحالت تسلیم خود غلبه کرد، با خیال راحت، همه چیز را به کثافت کشید و کوهی عظیم از دشنامهای حبس شده در درونش در مدتی بیشتر از یک قرن را بیرون ریخت.»

«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»

«در آن هنگام اورسولا پی برد که خوزه آرکادیو دوم در دنیایی فرو رفته که ظلمت آن از تاریکی دنیای خودش، خیلی بیشتر است. دنیایی غیر قابل عبور، دنیای تنهایی، درست همچون دنیای پدربزرگش.»