شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

غزل شماره ۱۹۶ حافظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند


بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند


حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند


پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند


بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند


پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند


حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

غزل شماره ۶۸ حافظ

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

غزل شماره ۱۲۴ حافظ

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد


از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد


ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف

آفتابیست که در پیش سحابی دارد


چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد


غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد


آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست

روشن است این که خضر بهره سرابی دارد


چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر میل کبابی دارد


جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد


کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

غزل شماره ۱۲۱ حافظ

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد


دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد


لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد


به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد


چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد


بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد


و گر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد

غزل شماره ۲۶۸ حافظ

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس


من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس


قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس


نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس


یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس


از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس


حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

غزل شماره ۴۹۴ حافظ

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی


هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی


شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی


جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی


چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی


در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی


بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی


حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی

غزل شماره ۱۳۹ حافظ

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد


سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد


یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد


ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد


می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایت است

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد


کلک زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

غزل شماره ۲۴ حافظ

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست


من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست


می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست


کمر کوه کم است از کمر مور این جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست


بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست


جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست


حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست

غزل شماره ۱۳۸ حافظ

یاد باد آن که ز ما وقتِ سفر یاد نکرد

به وداعی دلِ غمدیدهٔ ما شاد نکرد


آن جوانبخت که می‌زد رقمِ خیر و قبول

بندهٔ پیر ندانم ز چه آزاد نکرد


کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پایِ عَلَمِ داد نکرد


دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغِ سحر

آشیان در شِکَنِ طُرِّهٔ شمشاد نکرد


شاید ار پیکِ صبا، از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد


کِلْکِ مَشّاطِهٔ صُنعَش نَکِشد نقشِ مراد

هر که اقرار بدین حُسنِ خداداد نکرد


مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد


غزلیاتِ عراقیست سرودِ حافظ

که شنید این رهِ دلسوز؟ که فریاد نکرد

غزل شماره ۴۰۰ حافظ

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من


دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من


می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من


گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من


مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من


یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من


نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من


بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من


زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من


حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

غزل شماره ۷۹ حافظ

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت


گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت


چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت


به می عمارت دل کن که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت


وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

غزل شماره ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی


تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی


گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی


هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی


گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایه دولت بر این کنج خراب انداختی


زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی


خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال

تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی


پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی


باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی


از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی


و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی


داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی


نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

غزل شماره ۱۶۹ حافظ

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد


حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

غزل شماره ۱۲۹ حافظ

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد


اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد


فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد


گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد


دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد


طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد


بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

غزل شماره ۳۷۷ حافظ

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم


دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم


آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم


خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم


مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم


سایه طایر کم حوصله کاری نکند

طلب از سایه میمون همایی بکنیم


دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم