شهوت
مردان
خاطرهی قهوهی بد طعمی که یک شب
با فریب زنی نقاش نوشیده باشند را
از یاد نمیبرند.
وقتی دل به سایهی دلتنگی بستهاند
که جورابش را بالا میکشد
و دلبری میکند.
روی میز مردی غریبه
قاشق در فنجان
دو دست سفید
و کلاه بزرگی که لای چینهایش
عطر یاس بنفش مانده بود
همه نشانههایی شهوتآلود بودند.
از ژان فولان ترجمه نفیسه نواب پور
خاتون من
در قصر خویش آرمیده،
جایی که ماه، چون بستری از صدف میگسترد...
دهانش ممنوع است و تناش تقدیس شده،
جز من، هیچ هستی دیگری شهامت نداشته در آغوشش بگیرد.
سیاهکان طناز به خدمتش زانو میزنند...
فرومایگان، با نگاههای تهدیدآمیزشان
چون آذرخشی سرخ میگذرند...
با خندههای سفید و حرکات شیرین...
خواجگکانی ناپسنداند
و زنی که دوستش میدارم، چشمانی همسان ندارد،
چشمانی دارد ژرف، به سان دریا، صحرا، آفتاب،
که عشق را در مغز استخوانها به لرزه میافکند.
خشم چشمهایش گریهی نفرتبار درد است...
دستاویزشان میشوم، بس که زیباست،
چنان دورم از آنها، همیشه، چنین نزدیکاند به من...
از گزش برگ گلی مجروح میشوند این چشمها.
وارد قصر میشوم، فریبا به آب میغلتد،
سایه آرام، سکوت بیپایان،
بر فرشی به لطافت رستنیهای بیهمتا،
به نرمی میلغزد پاهای نگارم.
خاتون من با چشمهای سیاهش، چون گذشتهها مرا انتظار میکشد.
یاسمینهای پیچان، حسادتها را میپوشانند...
حظ میکنم، انتخاب زیورهایش را میستایم،
جانم بر انگشتری انگشتانش میپیچید.
نوازشهایمان، اشتیاقهایی بیدادگرند
بیمها و خندههای یاس...
ملاحت فرومیبارد، مثل شب،
بوسههایی خواهرانه، بعد از الحاق.
خندهکنان، چین دامنش را باز میکند...
تن بالغاش را در نور میطلبم
در خوابگاهی ممتاز، زیر سایههای امن سروها،
نزد خود میخوانماش.
از رنه ویوین ترجمه نفیسه نواب پور
عشقبازی
عشقبازی با تو
به نوشیدن آب دریا میماند.
هر چه بیشتر مینوشم
تشنهتر میشوم.
تا هیچچیز نتواند عطشام را فرونشاند
مگر اینکه همهی دریا را بنوشم.
از کنت رکسروث ترجمه محسن عمادی
ضربانهایهوس
اضطرابی
شیرین
قوی
چنان طوفانی
خالی
و بیتصمیم
انعکاس واضح
تنفس وحشی
مرکز
یک خراش
سپیدهدم
آبشارها
سه پنجره
یک انعکاس
دو عاشق
یک سایهی آرام
خشونت هوس.
از ناتالی هندل ترجمه محسن عمادی
دهان تو
در کار خداییام بودم من، بالای سنگ
سرشار از غرور.
از دوردست، بامدادان، چند گلبرگ روشن به من رسیدند
چند بوسه در شب.
بالای سنگ،
چنان دیوانه زنی سرسخت، به کارم چسبیده بودم.
آنگاه صدایت،
زنگی مقدس یا نتی آسمانی با لرزههای انسانی
کمند طلاییاش را انداخت از کنارههای دهانت
-آشیانهی شگفت سرگیجه
دو گلبرگ سرخ بسته به مغاک-
کار، رنج شکوه، دردناک و ابلهانه
-کالبدی که روح من خود را در آن میبافت-
و تو به سر گستاخ سنگ رسیدی
من فروافتادم
بی پایان
در مغاک خونین
از دلمیرا آگوستینی ترجمه محسن عمادی
شب عشق
شب عشق
بدیع چون کنسرتی از ونیز کهن
در نواختن سازهای شگفت،
سالم
چون کفل فرشتهی کوچکی،
فرزانه
چون تپهی مورچگان.
شعلهور
چون هوایی که در ترومپت میوزد.
معمولی چون سلطنت زوج زنگی شاهواری
نشسته در دو اورنگ زراندود
شب عاشقانهای با تو
نبردی باروک
و دو فاتح.
از آنا سوییر ترجمه محسن عمادی