شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

فرصت طلب‌ها - ساکی

در یک شب زمستانی، در جنگلی پوشیده از انواع روییدنی‌ها، جایی در بلندی‌های شرقی «کارپاتین»، مردی ایستاده بود. اطراف را می‌پایید و به دقت گوش می‌کرد، گفتی در انتظار جانوری جنگلی بود تا به دیدرس و آن‌گاه به تیررس‌اش برسد. اما شکاری که او این‌چنین مشتاقانه، چشم به راه‌اش بود، نه از آن نوعی بود که در برنامه‌ی شکار یک شکارچی پیدا شود نه به آن اندازه مجاز و مناسب شکار. «آلریچ ون گرادویتز»، در جنگلی ظلمانی، در جست‌وجوی یک دشمن انسانی گشت‌زنی می‌کرد.

زمین‌های جنگلی گرادویتز از وسعتی زیاد و از شکارهای فراوان برخوردار بود، اما این نوار باریک جنگل‌های پرت‌گاهی که در مرزهای این زمین‌ها واقع شده بود، به خاطر شکاری که پناه می‌داد یا به خاطر موقعیت استثنایی تیراندازی‌اش، مورد توجه نبود، بل‌که محدوده‌یی از قلم‌رو صاحب‌اش محسوب می‌شد که به حسادت‌ورزانه‌ترین وضع ممکن از آن نگه‌بانی به عمل می‌آمد. طی یک دادخواهی پر سر و صدا، در روزگار پدربزرگ‌اش، این زمین‌ها به زور از املاک غیرقانونی هم‌سایه‌های زمین‌دار خرده‌پایشان گرفته شده بود. طرفِ محروم‌شده هرگز به رأی داد‌گاه‌ها وقعی نگذاشته و یک رشته جنجال به خاطر شکارهای غیرقانونی آن‌ها و افتضاح‌هایی از این قبیل، برای سه نسل متوالی، روابط بین دو خانواده را وخیم‌تر ساخته بود. از وقتی که آلریچ رئیس خانواده شده بود، این نزاع خانواده‌گی به خصومتی شخصی بدل شده بود. اگر قرار بود در دنیا مردی باشد که از او متنفر باشد و بدش را بخواهد، آن مرد همان «گئورگ زنایم»، وارث درگیری، شکاردزد خسته‌گی ناپذیر و متجاوز جنگل مرزی مورد دعوا بود. اگر بدخواهیِ این دو مرد سد راه نبود، شاید این درگیری خانواده‌گی به تدریج فرو می‌نشست یا به مصالحه می‌انجامید، اما این دو، مثل پسربچه‌ها به خون یک‌دیگر تشنه بودند. مثل مردان دعا می‌کردند که بدبختی بر سر دیگری بیاید و در این شب زمستانی با بادهای تازیانه‌وارش، آلریچ جنگل‌بان‌هایش را جمع کرده بود تا جنگل تاریک را بپایند؛ نه برای یافتن جانور چهارپا، بل‌که برای پاییدن دزدهایی که حدس می‌زد، از آن سوی مرز، مهیای گشت‌زنی برای شکار شده بودند. گوزن‌های نر که معمولا در طول سیل‌آب در گودال‌های سرپوشیده به سر می‌بردند، ام‌شب مثل موجوداتی رانده شده، می‌دویدند و در میان حیواناتی که عادت داشتند در ساعت‌های تاریکی جنگل بخوابند، جنبش و ناآرامی مشاهده می‌شد. مطمئنا عاملی آزاردهنده در جنگل بود و آلریچ می‌توانست جهتی را که این عامل از آن‌جا سرچشمه می‌گرفت، حدس بزند.

او از گروه نگه‌بانانی که در نوک تپه به کمین گذاشته بود جدا شد و پایین شیب‌های تند، در میان در هم پیچیده‌گی بوته‌ها و درخت‌چه‌های وحشی به پرسه زدن مشغول شد، در حالی که بین کنده‌ی درختان را به دقت می‌کاوید و میان سوت و زوزه‌ی باد و به هم خوردن شاخه‌ها گوش تیز می‌کرد، مگر صدا یا نشانه‌یی از غارت‌گران بیابد. اگر تنها ممکن می‌شد که در این شب وحشی، در این نقطه‌ی تاریک و دورافتاده، به گئورگ زنایم برخورد کند، خودش و او، بدون حضور هیچ شاهدی – این بزرگ‌ترین آرزوی تمام افکارش بود. همین که کنده‌ی یک درختِ «مرس» را دور زد، با مردی که به دنبال‌اش بود، روبه‌رو شد.

هر دو دشمن لحظاتی در سکوت به یک‌دیگر خیره شدند. هر یک تفنگی در دست داشت، نفرت در قلب‌اش و قتل در اوج افکارش. فرصتی دست داده بود برای نمایش یک عمر شور و خشم. اما انسانی که تحت چارچوب تمدنی محدودکننده بزرگ شده باشد، نمی‌تواند به ساده‌گی خودش را قانع کند که هم‌سایه‌اش را با خون‌سردی و بدون یک کلام صحبت بکشد، مگر به خاطر بی‌حرمتی به شرافت‌اش. و پیش از آن که لحظه‌ی تردید جایش را به لحظه‌ی عمل بدهد، رخ‌دادی از خشونت خود طبیعت هر دو آن‌ها را مقهور خویش ساخت. نعره‌ی خشم‌آلود تندر با صدای خرد شدنی بالای سرشان پاسخ داده شد و پیش از آن که آن‌ها بتوانند کنار بروند، توده‌یی از یک درخت مرس در حال سقوط، صاعقه‌وار بر سرشان فرود آمد. وقتی آلریچ ون گرادویتز به خود آمد، دراز به دراز روی زمین افتاده بود. یک دست بی‌حس و کرخت زیر بدن‌اش و دیگری به وضعیتی نجاتنیافتنی در توده‌های در هم پیچیده‌ی شاخه‌ها گیر کرده بود، در حالی که هر دو پایش زیر توده‌ی فرو افتاده به زمین چسبیده بود. پوتین‌های شکاری سنگین مانع تکه‌تکه شدن پاهایش شده بود. اگرچه ترک‌خورده‌گی پاهایش چندان جدی نبود، اما واضح بود که نمی‌توانست از موقعیت کنونی حرکت کند تا این که شخصی از راه می‌رسید و رهایش می‌کرد. شاخه‌های ریز در حین سقوط پوست صورت‌اش را شکافته بودند و او برای دیدن نمایی کلی از حادثه مجبور شد که چند بار مژه بزند تا خون را از چشمان‌اش دور کند. کنارش گنورگ زنایم، زنده و در حال دست و پا زدن، افتاده بود. اما به وضوح به بی چاره‌گی و کت‌بسته‌گی خودش بود و آ«‌قدر نزدیک که در شرایط عادی حتا می توانست لمس‌اش کند. دورادورشان را توده‌های از هم پاشیده‌ی شاخه و ترکه‌های ریز فرا گرفته بود.

شادی زنده ماندن و خشم از وضعیت اسارت، معجون عجیبی از شکرگزاری‌های خداپرستانه و ناسزاهای رکیک در زبان آلریچ گرد آورده بود. گئورگ که با خونی که در چشمان‌اش می‌چکید تقریبا نابینا شده بود، یک لحظه دست از تقلا کردن برداشت و گوش داد و بعد، خنده‌یی آمیخته با خرخر سر داد.

فریاد زد: "پس کشته نشدی، اون‌طور که حق‌ات بود! ولی بالاخره گیر افتادی، ها! چه مسخره! آلریچ ون گرادویتز در جنگل دزدی‌اش به دام افتاد! عدالت واقعی در حق‌ات اجرا شده." و دوباره به وضعی تحقیرآمیز و وحشیانه خندید.

آلریچ پاسخ داد: "من توی زمین خودم گیر افتادم. وقتی مرهای من برای آزاد کردن‌ام برسن، احتمالا آرزو می‌کنی در وضعیتی به‌تر از شکار غیرقانونی توی زمین هم‌سایه‌ات بودی. وای که چه‌قدر ننگ‌آوره!" گئورگ پس از لحظه‌یی سکوت، به آرامی جواب داد: "مطمئنی چیز زیادی برای آزاد کردن پیدا می‌کنن؟ من هم ام‌شب مردهامو توی جنگل آوردم، خیلی نزدیک پشت سرم. اول اون‌ها می‌رسن و آزادم می‌کنن. وقتی منو از زیر این شاخه‌های لعنتی بیرون بیارن، وقاحت زیادی نمی‌‌خواد که این کنده‌ها رو صاف بیندازن رو سرت. مردهات جسدتو زیر یه درخت مرس شکسته پیدا می‌کنن. برا حفظ ظاهر هم که شده، واسه‌ی خونواده‌ت یه تسلیت می‌فرستم."

آلریچ با خشونت جواب داد: "راه‌نمایی خوبی بود. مردهای من دستور داشتن به فاصله‌ی ده دقیقه تعقیب‌ام کنن که هفت دقیقه‌ش احتمالا تا الآن گذشته. تا وقتی درم بیارن راه‌نمایی‌ت یادم می‌مونه. فقط چون در حال شکار دزدی توی زمین‌های من به مرگ خودت رسیدی، فکر نمی‌کنم به این ساده‌گی، واسه‌ی خونواده‌ت تسلیت بفرستم." گئورگ غرید: "خوبه، خیلی خوبه! پس تا حد مرگ می‌جنگیم. من و تو جنگل‌بان‌هامون. بدون دخالت هیچ فرصت‌طلب کثیفی. مرگ بر تو! و لعنت بر تو آلریچ ون گرادویتز!"

"به هم‌چنین گئورگ زنایم، دزد جنگل! شکاردزد!"

هر دو با تلخی احتمال شکستی که پیش رو داشتند صحبت می‌کردند، چون هر دو می‌دانستند که ممکن بود خیلی طول بکشد تا مردان‌شان پیداشان کنند. کاملا در دست تقدیر بود که کدام گروه اول به صحنه برسد.

حالا هر دو از تلاش بی‌هوده برای خلاصی یافتن از زیر توده‌های درخت دست برداشته بودند. آلریچ تقلایش را محدود کرد به این که یک دست نیمه‌آزادش را آن‌ریالدر به جیب بیرونی لباس‌اش نزدیک کند تا بتواند قمقمه‌ی شراب‌اش را درآورد. حتا وقتی این عملیات را انجام داد، خیلی طول کشید تا توانست در آن را باز کند و مقداری از مایع را توی گلویش بریزد. اما عجب نوشیدنی بهشتی‌یی بود! زمستان بدون هیچ حفاظ یا پوششی آن‌جا بود، اما اسیران کم‌تر از آنی از سرما رنج می‌بردند که در آن فصل از سال باید رنج می‌بردند. با این جال شراب برای مرد زخمی گرمازا و حیات‌بخش بود. با چیزی شبیه به «زق‌زق» دل‌سوزی، به آن‌سو، جایی که دشمن‌اش افتاده بود و فقط زور می‌زد که ناله‌های درد و بی‌حالی‌اش شنیده نشوند، نگاه کرد.

آلریچ ناگهان پرسید: "اگه این قمقمه رو واسه‌ت پرت کنم، می‌تونی بگیری‌ش؟ داخل‌اش شراب خیلی خوبیه. آدم هر چه‌قدر بتونه باید راحت باشه. آره ... بیا بنوشیم، حتا اگه قراره یکی از ما دو تا ام‌شب بمیره!"

گئورگ جواب داد: "نه، من نمی‌تونم هیچی ببینم. دور چشم‌ام خون دلمه شده. ضمنا من با دشمن‌ام هیجی نمی‌خورم!"

آلریچ چند دقیقه‌یی ساکت بود و به زوزه‌ی کسالت‌آور باد گوش می‌داد. به تدریج فکری در مغزش شکل ‌می‌گرفت، هر بار که به مردی در حال جنگیدن با آن وضع دهشت‌ناک با درد و ضعف نگاه می‌کرد. درد و ضعفی که آلریچ خودش هم با آن دست به گریبان بود و نفرت وحشیانه‌ی کهن در مقابل‌اش رنگ می‌باخت.

دست آخر گفت: "هم‌سایه! اگر مردهای تو اول رسیدن، هر کار دل‌ات خواست بکن! ما قرار منصفانه‌یی گذاشتیم، اما من نظرمو عوض کردم. اگر مردهای من اول برسن، اول به تو کمک می‌شه، درست مثل این که مهمان‌ام باشی. ما به خاطر این یه تیکه زمین بی‌معنی، مثل حیوون‌ها با هم دعوا کردیم، جایی که درخت‌ها تو یه باد زپرتی هم نمی‌تونن وایستن. ام‌شب که این‌جا دراز کشیدم و فکر کردم، دیدم بیش‌تر شبیه دو تا احمق هستیم. در زنده‌گی چیزهای به‌تری از برنده شدن در یک اختلاف مرزی هست. ببین هم‌سایه! اگه کمک‌ام کنی این اختلاف قدیمی رو دور بیندازیم، ازت می‌خوام که دوست من باشی!"

گئورگ زنایم آن‌قدر ساکت شد که آلریچ فکر کرد حتما زیر درد زخم‌هایش از هوش رفته است. اما او عاقبت به آرامی شروع کرد به صحبت.

"اگه با هم‌دیگه به سمت بازار سواری کنیم، تمام منطقه مات‌شون می‌بره و توشون غل‌غله راه می‌‌افته. هیچ آدم زنده‌یی دوستانه حرف زدن یه زنایم با یه ون گرادویتز رو ندیده.و چه آرامشی بین این جماعت جنگل‌دار می‌آد اگه ام‌شب این دعوای خانواده‌گی‌مونو تموم کنیم. اگه ما تصمیم بگیریم که برای مردم‌مون صلح بیاریم، هیچ کسی حق دخالت نداره، هیچ «فرصت‌طلبی» حق مداخله نداره ... تو مط‌تونی بیای و شب «سیلوستر» رو زیر سقف خونه‌ی من بگذرونی و من می‌تونم بیام و یه روز مبارک رو توی قلعه‌ی تو جشن بگیرم. هیچ وقت توی زمین‌های تو تیر نمی‌اندازم، غیر از وقتی که تو منو به عنوان مهمان دعوت کنی. تو هم باید برای شکار با من بیای به مرداب، به آشیانه‌ی اردک‌های وحشی. اگه من و تو بخوایم با هم صلح کنیم، احد الناسی نمی‌تونه جلومونو بگیره. من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بتونم به تو احساسی غیر از نفرت داشته باشم. اما فکر می‌کنم توی این نیم ساعت آخری، من هم نظرم رو عوض کرده باشم.تو می‌خواستی قمقمه‌ت رو به‌ام بدی ... آلریچ ون گرادویتز! من دوست‌ات می‌شم!"

برای مدتی هر دو مرد ساکت بودند و تغییرات شگفت‌انگیزی را که این صلح افسانه‌یی می‌توانست به هم‌راه بیاورد، در ذهن‌شان مجسم می‌کردند. در جنگل سرد و تیره و تار، با بادی که به تندبادهای ناگهانی لابه‌لای شاخه‌های عریان تقسیم می‌شد و اطراف کنده‌ی درختان سوت می‌کشید، دراز کشیده بودند و منتظر کمکی بودند که آن وقت بایست رهایی و امداد برای هر دوشان به ارمغان می‌آورد. هر کدام در تنهایی دعا می‌کرد که مردان‌اش اول برسند تا او اولین کسی باشد که توجه آب‌رومدانه و شایان توجهی نسبت به دشمنی که حالا دوست شده بود، نشان دهد. دست آخر، وقتی باد برای لحظه‌یی فرو نشست، آلریچ سکوت را شکست: "بیا فریاد بزنیم. توی این سکوت ممکنه صدامون  تا یه جایی برسه." گئورگ گفت: "تا بوته‌زار نمی‌تونه برسه، ولی امتحان می‌کنیم. با هم!" هر دو صدایشان را در فریادهایی کشیده بالا بردند. پس از چند دقیقه انتظار بی‌هوده برای پاسخ، آلریچ گفت: "دو باره با هم ... فکر می‌کنم چیزی شنیدم." گئورگ با خشونت گفت: "من هیچی نمی‌شنوم به جز این باد موذی کثافت!" دوباره برای چند دقیقه سکوت برپا شد و بعد آلریچ فریادی شادمانه برآورد.

"دارم سایه‌شونو می‌بینم. دارن از تو جنگل می‌آن. دارن از همون راهی می‌آن که من از تپه‌ها اومدم." هر دو مرد صدایشان را تا جایی که می‌توانستند بلند کردند و فریاد زدند. "صدامونو می‌شنون. وایستادن. حالا دارن می‌بینن‌مون. دارن از روی تپه‌ها می‌دون این‌جا." این را آلریچ فریاد زد. گئورگ پرسید: "چند نفر هستن؟" آلریچ گفت: "درست نمی‌تونم ببینم ... نه یا ده تا." گئورگ پرسید: "پس مردهای تو هستن. من فقط هفت نفر با خودم آورده بودم." آلریچ با شادمانی گفت: "با تمام سرعت دارن می‌آن، بچه‌های شجاع!" گئورگ پرسید: "مردهای تو هستن؟" وقتی آلریچ جوابی نداد، با بی‌صبری تکرار کرد: "مردهای تو هستن؟" آلریچ با پوزخندی گفت: "نه!" با خنده‌ی خفه و ابلهانه‌ی مردی که از ترسی مهیب و زننده، اختیار سلسله‌ی اعصاب‌اش را از دست داده باشد.

گئورگ به سرعت پرسید: " کی هستن؟" و چشم‌هایش را تیز کرد تا چیزی را ببیند که دیگری با کمال میل ترجیح می‌داد هرگز ندیده بود: «گرگ».

 The Interlopers, Saki, Fontana Book of Great Horror Stories

داستانی از ساکی

ترجمه‌ی ستار شکری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد