شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

فروغ فرخزاد

..                         

فروغ فرخزاد در دیماه سال ۱۳۱۳در محله امیریه تهران پابه عرصه وجود نهاد. پدرش محمد فرخزاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور . او فرزند چهارم یک خانواده ی 9 نفری بود. چهار برادر به نام های امیر مسعود ، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نام های پوران و گلوریا .  پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسرو خاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود کم کم به شعر روی آورد . و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت.

فروغ

بزرگ بود ؛

و از اهالی امروز بود ؛

و با تمام افق های باز نسبت داشت ؛

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید ؛

کودکی اش در نور و عروسک نسیم و پرنده روشنی و آب گذشت . به مدرسه رفت و درس خواند . این ایام چیزی نبود که همچون کودکی اش در نور و عروسک نسیم و پرنده و روشنی و آب بگذرد ؛ اما باز هم هرچه بود لحظه های پیش از عزیمت به اسارت بود و باز خاطره انگیز و حسرت بار .

 

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه در اتاق گرم

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من چو کرکی نرم

آرام می بارید.

 

بعد از تمام کردن دوران دبیرستان به هنرستان نقاشی رفت.

و در همین زمان خواندن شعر را با سرعت و حجمی بیشتر ادامه داد و کم کم لحظه های سرودن به سراغش آمد . « من وقتی 13یا 14 ساله بودم خیلی غزل می ساختم و هیچوقت چاپ نکردم .»

در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوه ی خاله ی مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و به اهواز رفت . این عشق و ازدواج ناگهانی به خاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانه ی پدری نیافته بود.

 

با چاپ شدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات ، هیاهوی عظیمی به پا میشود و فروغ را بدکاره میخوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.

 

" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "

 

در این زمان لحظه های سرودن او بیشتر شده بود و این چیزی بود که به مذاق زندگی خانوادگی خوش نمی آمد . سال بعد صاحب پسری شد به نام کامیار ، و سال بعد از آن مجبور شد بین شعر و زندگی یکی را برگزیند و با آن سرسختی غریزی که در او بود جانب شعر را گرفت از شوهرش جدا شد و از خانه اش دور شد .

پیوند سست دو نام از هم گسست :

دانم اکنون کز آن خانه ی دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفته

لیک من خسته جان و پریشان

می سپارم ره آرزو را

یار من شعر و دلدار من شعر

می روم تا به دست آرم او را

 

به خاطر دلبستگی به شعر از زندگی اش ، از فرزندش جدا شده بود و اکنون شعر برای او جفتی دیگر بود.

قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید .

 

" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیرۀ قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم : باید ، باید ، باید

دیوانه وار دوست بدارم

 

در سال 1331 اولین مجموعه شعرش با نام «اسیر» منتشر شد .

در سال 1336 دومین مجموعه شعرش با نام « دیوار» و در سال 1338 کتاب عصیان را منتشر کرد .

دو تجربه از آخرین تجارب شاعری که سعی می کند فضای خاص شاعری خودش را بیابد . دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحله زندگی است.

در سال 1341 کتاب تولدی دیگر را انتشار کرد . کتابی که با آن فروغ نشان می داد زبان خاص خودش را یافته است و سرودنش از نو متولد شده است .

فروغ هنگامی که بیش از 23 سال نداشت در شهریور 1337 به کارهای سینمایی جلب شد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت. اولین کار فروغ پیوند فیلم « یک آتش» بود .

 

فروغ در آستانه فصلی سرد

فروغ با پشت سر گذاشتن دوران عصیان اکنون زنی سی ساله است . آن روزهای دل سپردن به دلبستگی و دیوانه وار دوست داشتن اکنون سپری شده است و او زنی تنهاست :

آن روزها رفتند

آن روزهای مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدهام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

 

مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد:

 

مجموعه شعر

ـ اسیر ۱۳۳۱

ـ دیوار ۱۳۳٦

ـ عصیان ۱۳۳٨

ـ تولدی دیگر۱۳٤۱

و مجموعه ی نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

 

در حوزۀ سینما

ـ پیوندفیلم (یک آتش) که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایسته دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسه ملی کانادا به گلستان فیلم بود.

ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)

ـ مدیر تهیه فیلم مستند( موج و مرجان و خارا) به کارگردانی ابراهیم گلستان

ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم

ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برنده جایزه بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.

ـ بازی در نمایشنامه ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال ۱۳٤۲

ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.

- دهمین جشنواره فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.

 

فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ ، در سن ۳۳ سالگی ، هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

 

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود

آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد "

 

و پیش از این ، خود درباره مرگش سروده بود :

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزه دیروزها

 

« روحش شاد و یادش گرامی باد »





شعر زیبای حمید مصدق و پاسخ زیبای فروغ فرخزاد به او

حمید شروع کرد و گفت :

                                                       

تو به من خندیدی

 و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

 سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام ،

                                              آرام

خش خش گام تو تکرار کنان ،

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق در این پندارم

که چرا ،

       -  خانه کوچک ما

                             سیب نداشت

 

و فروغ پاسخ می گوید :

                                                         

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

 سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد ،

 گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز ،

 سالهاست که در ذهن من آرام ،

                                            آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان ،

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

 غرق در این پندارم

که چه می شد اگر ،

   -  باغچه خانه ما

                       سیب نداشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد