نویسنده: محمود دولت آبادی
چاپ اول(جیبی): 1387
«ها مارال؟ هر چه را هست به من بگو! پروا مکن. پروا مکن. به من بگو. بگو. هر گاه بدانم ناجوانمردی به نومزاد من نگاه بد کرده ، این قفل ها را به دندان می جوم، خودم را به او می رسانم و چشمهایش را از کاسه بر می کنم.»
«روز رنگی دیگر می گیردهنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است.غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونه اش می بینی؟ تا چگونه اش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.»
«گاه چنین است که جهنم هم دلچسب می نماید. فریب پیچ و تاب شعله، به خود می کشاندت. می بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد.؟ عشق سودایی، همان آتش است. به خود می کشاندت، فرو می بلعدت، آتش می زند، آتشت می کند. به آنکه درافتی، خود آتشی. خود آتش. بسوزد این خرمن.»
«حال، خموشی جنون با او بود. چیزی مثل فرو نشستن طغیان رودد. آرام گرفتن درد. به ناتوانی زانو زدن. آرامش فرو نشستن بادهای میانه سال.جای پای زجر بر چهره زن.»
«صوقی با هر نفس، گام در گودالی از هول می گذاشت. هولی خفته و مرموز.شب، همه هول. با این همه او پروا به دور انداخته، سینه بیابان می شکافت و پیش می رفت. در گردابی از بیخودی و پریشان خویی گام برمی داشت. دست ها به هر سوی گشاده؛ داغ به دل، گسیخته و دیوانه وش. مردانه می گذشت؛ بی بیمی از سایه های شبانه کوه و کلوت و بیابان. بی راهی به خستگی پای؛ بی امانی به کوفتگی تن. به خشم راه می پیمود. خون بر چشم و کف بر لب، پیچ و خم راه و بیراه را می نوردید، خس و خار بیابان از زیر پای در می کرد و پیش می شتافت.»
«این است که آدمیزاد دست کم دو گونه زندگانی می کند؛ یکی آنکه هست و دیگری آنکه می خواهد.»
«هر کسی را یک جوری نخ به لنگش بسته اند. اینها را همه عمر بدهکار نگاه می دارند و ما را همه عمر طلبکار؛ تا به خودشان، چشم و دست خودشان دوخته باشند. عادت اینها هم اینست که پسرشان را زود زن می دهند. هنوز ریش و سبیل پسرها درنیامده که زنی می اندازند تنگ بغلشان. مثل سنگی که به پای آدم غرق شده ببندی!»
«بر گل محمد، خان عمو دل می سوزاند. که آدم، با هر بار کشتن، خود یک بار می میرد. یک بار، در خود می میرد. کشتن! کشتن! آه ... چندی کشتن؟! ای خاک، از خون هنوز سیری نیافته ای؟!»
دوستان به کانال تلگرام قلعه چمن سر بزنید
@ghalee_chaman
وبلاگت سرشار از زیبایی و عشقه:>>
و خیلی احساس خوبی خوندنش بهم داد
حتما کلیدر رو میخونم:))
همیشه سبز بمون
لبخند؛
وبلاگتو قشنگ تر کن