سرزمین جالبی داریم. ما در کدام قطب این سرزمین قرار میگیریم که باید برای چاپ صد صفحه کتاب ده سال سر و کله بزنیم آنوقت چند نفر سیمیلیارد دلار از این کشور برمیدارند و میروند و گفته میشود بیست میلیارد هم بیشناسنامه گم است!
ما ملت کتکخورده و گمشدهای در دالان تاریخ هستیم...
محمود دولت آبادی
چاپ اول(قطع جیبی): 1387
انتشارات فرهنگ معاصر ، 3034 صفحه
محمود دولت آبادی
چاپ اول(قطع جیبی): 1387
انتشارات فرهنگ معاصر
خانواده کلمیشی به دیدار گل محمد ها در روستای قلعه میدان که محل تجمعشان شده میروند، عبدوس پدر مارال که تازه حبسش تمام شده پیدایش میشود. معلوم میشود که دیدار بلقیس با فرزندانش فقط به این جهت نبوده و بلکه طلب بخشش شیرو از گل محمد و برادرانش را هم در سر دارد. یکی از ارباب های کلیدر جهت بدنام کردن گل محمد، دو نفر از رعیتهایش را می کشد و گردن وی می اندازد که گل محمد بلافاصله متوجه میشود و نجف را دستگیر می کند. آلاجاقی که قصد فریب و به دام انداختن گل محمد را دارد به او پیشنهاد "تامین" به حکومت می کند...
+++
«آینه را میخواهند با گل خاکستر خراش بیندازند و خرابش کنند. دل کور دارند. غافل از اینکه خاکستر، صیقل میدهد آینه را.»
«زن نان میخواهد و مرد!»
«کودنترین آدمیان هم در فریب خود، مهارتی نبوغ آسا دارند!»
«درد اینجاست که درد را نمیشود به هیچکس حالی کرد»
«چاره زندگانی، خود زندگانیست.»
«خوب و بد در این دنیا گم نمیشود. بد کنی، بد میبینی!»
«دشمنی که از روبهرویت میآید، بیم ندارد. فکر آن دشمنها باش که نمیبینیشان!»
«دشوار نیست قهرمان شدن، دشوار است قهرمان ماندن.»
«در کوران کار، چه بسا که آدم به کم و کیف کار خودش وقوف نداشته باشد. اما کسانی که از بیرون به کار آدم نگاه میکنند، میتوانند این را بفهمند. وقتی هم میرسد که خود آدم ناچار میشود در کار خودش مکث کند. آن وقت است که خودش هم جوهر کار و مقصود خود را میتواند بفهمد!»
نویسنده: محمود دولت آبادی
چاپ اول(قطع جیبی): 1387
انتشارات فرهنگ معاصر
گل محمد و یارانش به جنگ با ارباب ها و خان ها که دهقانان فقیر و عشایر را مطیع خود کرده اند و از آن ها سوءاستفاده می کنند می پردازند. افسانه ها پیرامون گل محمد و یاران مسلحش به سرعت در سرتاسر منطقه می پیچد و گل محمد که اندک اندک به چهره ای محبوب نزد مردم تبدیل می شود، در نقش قهرمان آنان ظاهر می شود. در روستاها جلسات شبانه برای همقسم کردن رعیت ها برای مقابله با حق کشی اربابان شکل می گیرد و نامه های حزب توده در میان اهالی روستاها پخش می شود. در یکی از این جلسات، اهالی متوجه به حریق کشیدن کشتزارهای گندم می شوند، بهمین جهت ستار و بلخی بهمراه علی خاکی از اهالی معترض قلعه چمن دستگیر می شوند و نقشه هایشان تا حدودی برای عملی شدن نبرد تیره و تار می شود...
***
«گرچه مردمی که زندگانیشان در مداری بسته گرفتار است، در گشودن زبان و دل، شیوه ای بس سنجیده و به حزم دارند.»
«بزرگترین حسن زن همین است که می تواند مرد را به شوق درآورد. بزرگترین عیب زن هم این است که می تواند مرد را به بیزاری بکشاند. زن است، دیگر»
«برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را می دزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج می کنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می دهد، خوار و زبون می شود و به غیر خودی وابسته می شود؛ و نوکر می شود، و مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها،و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشدگردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم می زند.»
«هنر چیزیست که نه گم می شود و نه دزد آن را می تواند بدزدد.»
«ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!»
پ.ن: این روزها درگیر دروس ارشد و آزمون های استخدامی هستم و اجبارا کمتر، دیگر کتاب ها رو می خونم!
نویسنده: محمود دولت آبادی
چاپ اول(جیبی): 1387
نویسنده: محمود دولت آبادی
چاپ اول(جیبی): 1387
«ها مارال؟ هر چه را هست به من بگو! پروا مکن. پروا مکن. به من بگو. بگو. هر گاه بدانم ناجوانمردی به نومزاد من نگاه بد کرده ، این قفل ها را به دندان می جوم، خودم را به او می رسانم و چشمهایش را از کاسه بر می کنم.»
«روز رنگی دیگر می گیردهنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است.غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونه اش می بینی؟ تا چگونه اش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.»
«گاه چنین است که جهنم هم دلچسب می نماید. فریب پیچ و تاب شعله، به خود می کشاندت. می بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد.؟ عشق سودایی، همان آتش است. به خود می کشاندت، فرو می بلعدت، آتش می زند، آتشت می کند. به آنکه درافتی، خود آتشی. خود آتش. بسوزد این خرمن.»
«حال، خموشی جنون با او بود. چیزی مثل فرو نشستن طغیان رودد. آرام گرفتن درد. به ناتوانی زانو زدن. آرامش فرو نشستن بادهای میانه سال.جای پای زجر بر چهره زن.»
«صوقی با هر نفس، گام در گودالی از هول می گذاشت. هولی خفته و مرموز.شب، همه هول. با این همه او پروا به دور انداخته، سینه بیابان می شکافت و پیش می رفت. در گردابی از بیخودی و پریشان خویی گام برمی داشت. دست ها به هر سوی گشاده؛ داغ به دل، گسیخته و دیوانه وش. مردانه می گذشت؛ بی بیمی از سایه های شبانه کوه و کلوت و بیابان. بی راهی به خستگی پای؛ بی امانی به کوفتگی تن. به خشم راه می پیمود. خون بر چشم و کف بر لب، پیچ و خم راه و بیراه را می نوردید، خس و خار بیابان از زیر پای در می کرد و پیش می شتافت.»
«این است که آدمیزاد دست کم دو گونه زندگانی می کند؛ یکی آنکه هست و دیگری آنکه می خواهد.»
«هر کسی را یک جوری نخ به لنگش بسته اند. اینها را همه عمر بدهکار نگاه می دارند و ما را همه عمر طلبکار؛ تا به خودشان، چشم و دست خودشان دوخته باشند. عادت اینها هم اینست که پسرشان را زود زن می دهند. هنوز ریش و سبیل پسرها درنیامده که زنی می اندازند تنگ بغلشان. مثل سنگی که به پای آدم غرق شده ببندی!»
«بر گل محمد، خان عمو دل می سوزاند. که آدم، با هر بار کشتن، خود یک بار می میرد. یک بار، در خود می میرد. کشتن! کشتن! آه ... چندی کشتن؟! ای خاک، از خون هنوز سیری نیافته ای؟!»