نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی
چاپ سوم: 1387
تعداد صفحات: 64
قسمت های انتخابی از کتاب:
«چه دیر راه خود را شناختی! تو مغولان را کشاندی به این سرزمین بلادیده، و خود گریختی. ارواح کشتگان پشت سر تست! پدر- سلطانم؛ از ارواح کشتگان می توانی گریخت؟»
«سلطان: اسم این جزیره چیست؟
قتلق: آب اشکن سلطان؛ از غفلت آبسکون می خوانند.
سلطان: هوم- [لرزان از آسمان دل گرفته می نگرد] کاش دبیری در رکاب بود تاریخ سری این ایام می نوشت، تا چون ابر تیره بگذرد در آن به عبرت نظر کنیم.»
«تا جوانی راهها پیش رو داری. در پیری چون به پشت سر بنگری، بهترین راه را نیامده ای.»
«سلطان: [خندان] آیا هیچکدامتان می خواهید جای سلطان باشید؟
رقص و خنده بند می آید، و نوکران اندکی گیج به هم نگاه می کنند.
سلطان: راست باید گفت. یکی حرفی بزند.
مردک: در امانیم؟
اتسز: [بلند می شود و می رود] وقتی مغول در امانست چرا تو نباشی؟
سلطان: [بی تاب] بله- بله!
اشناس: راستی آرزو نداریم جای تو باشیم سلطان.
مردک: وقت خوشی تو سلطان بودی؛ وقت مرگ چرا ما باشیم؟
سلطان: [افسرده] هاه، بله- حدس می زدم.
آرام برمی خیزد که به سراپرده خود برود؛ از درون فروریخته.
سلطان: بر من باید چنین رود؛ من که روزی دیدم خلق بر سر نان بانگ می کنند، و فرمودم آن را چه بهاست مگر دانگی؟ و امروز همه مملکتم به نیم دانگ می دهم و کس نمی خرد.»