افسوس که آشنا ترم نیست
در دسترس و برابرم نیست
بی چارگی آورد تلاشم
این مرگ که بار آخرم نیست
افتاده ام از نشاط و مستی،
چون دست، دگر به ساغرم نیست
آن زلف دراز و بزم آغوش،
عمری که بدست آورم، نیست
در آینه می کنم تماشا
جز حسرت او سراسرم نیست
رحمی که اثر کند بحالم،
در کیش نگار کافرم نیست
جان در قدمش سپرده ام، لیک
صد حیف کز آن فراترم نیست