شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

غزل شماره ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی


تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی


گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی


هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی


گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایه دولت بر این کنج خراب انداختی


زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی


خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال

تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی


پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی


باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی


از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی


و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی


داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی


نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

اسکار وایلد

بعضی‌ها هر کجا می‌روند باعث خوشحالی می‌شوند و بعضی هر وقت بروند.

نیمه گمشده

هیچ‌ نیمه ی ‌گمشده‌ای وجود ندارد!

تنها چیزی که وجود دارد تکه‌هایی از زمان است که در آن‌ها، ما با کسی حال خوشی داریم؛ حالا ممکن است سه دقیقه باشد، دو‌ روز، پنج سال یا همه‌ی عمر …

فروغ فرخزاد

نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم.

چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم.

تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک شوم.

نزدیک که میشوم، میبینم اصلا استعدادش را ندارم.

یادداشت‌های زیرزمین

دانستن زیاد واقعا بیماری‌است، یک مرض حقیقی و تمام عیار. برای گذران زندگی، فقط اندکی دانش بشری کفایت می‌کند.

غزل شماره ۱۶۹ حافظ

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد


حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

آینه

رو میکنم به آینه
رو به خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیـــر شده
اوج بلنـــد بودنم
رو میکنم به آینه
من جای آینه میشکنم
رو به خودم داد میزنم
این آینه است یا که منم
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک، خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
رو میکنم به آینه
رو به خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیـــر شده
اوج بلنـــد بودنم
دنیا همون بوده و هست
حقارت از ما و منه
وگرنه پیش کائنات
زمین مثل یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست
دنیا یه رمز و راز نیست
به هر طرف رو میکنم
راه رهایی باز نیست
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک، خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
دنیا کوچیکتر از اونه
که ما تصور میکنیم
فقط با یک عکس بزرگ
چشمامون و پر میکنیم
به روز ما چی اومده
من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت
که مثل ساقه خم شدیم
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده خاک، خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
رو میکنم به آینه
رو به خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیـــر شده
اوج بلنـــــد بودنم
رو میکنم به آینه
من جای آینه میشکنم
رو به خودم داد میزنم
این آینه است یا که منم

زن رؤیایی

زنی که در رؤیا با تو نرد عشق باخت که بود؟

چیزهایی که در رؤیا هستند کجا می‌روند؟
آیا وارد رؤیای دیگران می‌شوند؟

تقصیر

ولی من تحقیق کردم

همیشه، همه جا، همه‌چی تقصیر منه.


منبع؟

باد وحشی است

برای قایق های بی‌هدف موج‌ها تصمیم می‌گیرند.


منبع؟

غزل شماره ۱۲۹ حافظ

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد


اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد


فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد


گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد


دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد


طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد


بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

غزل شماره ۳۷۷ حافظ

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم


دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم


آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم


خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم


مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم


سایه طایر کم حوصله کاری نکند

طلب از سایه میمون همایی بکنیم


دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم

سکوت

همیشه افراد ساکت را دوست داشته ام

هیچگاه نمی‌فهی که

درحال رقصیدن در رویای خود هستند

یا دارند سنگینی بار هستی را به دوش می‌کشند.

رفتن

وقتی می‌مانی و می‌بخشی

فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی

باید به آدم‌ها از دست دادن را متذکر شد

آدم‌ها همیشه نمی‌مانند

یک جا در را باز می‌کنند

و برای همیشه می‌روند...

منبع: ؟