صادق اسم خوبی بود که برای هدایت انتخاب شده بود، بیاختیار انسان را به یاد کلمه ساده میاندازد. او همینگونه «صادق» بود و ساده. میل دارم از ظاهر او شروع کنم؛ مرد خوشقیافهای بود، موهای شبقیرنگ صاف داشت که همیشه به طرف بالا شانه میکرد. چشمهای درخشان و کنجکاوی داشت. لبخند او مرا همیشه به یاد لبخند «بودا» میاندازد. به خیلی از صحنهها لبخند میزد و مشکل بود انسان بفهمد که این لبخند او نوعی لبخند، تمسخر، خوشحالی و یا تایید است و یا برای آن است که طرف رنجیدهخاطر نشود.
آدم فروتنی بود به هیچ چیز تظاهر نمیکرد. خوب به خاطرم هست هر کتابی چاپ میکرد در اولین فرصتی که با پدرم (برادر بزرگ خودش) برخورد میکرد یک نسخه از آن کتاب را به پدرم میداد، نحوه کار طوری بود که آدم خیال میکرد از اینکه کتابی نوشته و چاپ کرده و به برادش داده خجالت میکشد.
هیچوقت روی کتابهایش برای کسی چیزی نمینوشت و کمتر به این مسئله تن میداد که راجع به آنچه که نوشته کسی با او بحث کند. خوب لباس میپوشید، با وصف اینکه هیچوقت درآمد کافی نداشت و همیشه به اصطلاح پسر خانه بود و در خانه پدرش مرحوم «هدایتقلی هدایت» زندگی میکرد.
خوب لباس میپوشید و در کارها و زندگی داخلی خودش شخص بسیار منظمی بود. بر خلاف آنچه که عدهای اصرار دارند او را بیعلاقه به فامیل و بستگانش معرفی کنند.
دو خاطره از صادق
خوب یادم هست بر اساس سنت قدیمی ایرانی در روز اول نوروز هر سال ما به دیدار پدربزرگ یعنی مرحوم «هدایتقلی هدایت» میرفتیم و همیشه «صادق» در اطاق پذیرایی حاضر بود که تمام خویشان را که مطمئنا آن روز در آن اطاق حاضر میشدند ملاقات کند.
«گوشت» نمیخورد، میگفت: «حاضر نیستم تنم گورستان حیوانات اهلی بشود.» و به همین مناسبت این رژیم او در خانه مورد احترام همه بود و همیشه غذای «صادق خان» غذای مخصوصی بود. به طور کلی از ظاهر آرام و بی سر و صدای او بسیار مشکل بود که راهی به باطن او برد. دو خاطره از او دارم که به اختصار نقل میکنم:
مدتی پدر من به منزل پدرش نقلمکان کرد و ما همه در یک خانه که صادق هدایت هم طبعا در آن خانه میزیست کنار هم بودیم. مقررات کلی خانه دلالت بر این میکرد که هرگز تحت هیچ شرایطی مزاحم صادق هدایت نشویم. تابستان بود همه توی حیاط میخوابیدند و توی پشهبند. از قضا رختخواب من نزدیک رختخواب صادق هدایت قرار گرفته بود. او اغلب شبها دیر به خانه میآمد و یک شب که بیخوابی به سرم زده بود متوجه آمدن او شدم. خانم «زیورالملوک» مادرش که بیاندازه به او مهر میوزید چراغ حیاط را روشن میگذاشت تا وقتی صادق برای خوابیدن میآید در چاله و چولهای نیفتد. آن شب او آمد و رفت که بخوابد، ولی چراغ روشن بود و گویا مزاحم خواب او میشد، برای آنکه از شر چراغ راحت شود چوب پشهبند را برداشت و لامپ را شکست. به این ترتیب خانه در سیاهی غرق شد. من هنوز پی به علت این کار وی نبردهام.
تولد سه قطره خون
خاطره دیگر که ارتباط مستقیم با علاقه خاص او به حیوانات دارد آن است که اکثر اوقات در خانه پدری او سگ یا گربه نگهداری میشد، او گاهی هوس میکرد با گربه بازی کند. یک روز بعدازظهر تابستان که گویا چنین میخواست، گربه نبود. همه خوابیده بودند و فقط من بیدار بودم. از من پرسید «گربه را ندیدی؟» گفتم: «نه.» هیچ نگفت... احساس کردم دنبال گربه میگردد. گفتم: «میخواهید آن را پیدا کنم؟» گفت: «اگر پیدایش کردی بیاور توی اطاق من» من رفتم هر طور بود گربه را یافتم و بردم توی اطاقش و به او دادم میدانستم حالا روی صندلی راحتی مینشیند، گربه را روی پاهایش میخواباند و با آن بازی میکند و شاید «سه قطره خون» مولود همین توجه خاص او به حیوانات بود.
او بیاندازه از ابتذال محیط رنج میبرد و در تمام نوشتههای خودش تا حدی که توانسته با ابتذال محیط مبارزه کرده و در این مورد به طور خاص از بشر فاسد رنج میبرد. به طوری که در بسیاری از داستانهایش آدمهای فاسد را ترسیم کرده و فساد این افراد را که در زیر پردهای از تظاهر پنهان میشود، بسیار خوب مجسم کرده است. از قید و بندهای بیجا نفرت داشت و مخصوصا از کهنهپرستی.
دوست واقعی انسانها
چون خودش در زندگانی کوچکترین توجهی به مقام، پول و ثروت نداشت کسانی را که برای دست یافتن به اینگونه مادیات به هر پستی و نادرستی تن درمیدهند به شدت مورد انتقاد قرار داد.
علاوه بر این توجه خاصی به مردم طبقه پایین داشت و سعی میکرد با دردهای آنها آشنا شود و بسیاری از نوشتههای او درباره افراد از طبقات پایین اجتماع است و در این مورد میشود او را دوست واقعی انسانها نامید.
به ایران باستان بیاندازه عشق میورزید، چون واقعا آرزوی او این بود که ایران را در اوج افتخار و ترقی و پیشرفت ببیند.
با هرگونه زورگویی و ظلم و ستم مخالف بود. به طور کلی از اجانب متنفر بود و آن اجانبی را که با هجوم خود به ایران به نحوی از انحا ایران را دیگرگون کرده بودند در آثار خود محکوم میکرد و همیشه چهره زشت و زنندهای را از این اجانب ترسیم کرده در نمایشنامهها و داستانهای او کاملا مشهود است.
بنیانگذار «نوول» و «فلکلور»
او یک نویسنده به معنای بسیط کلمه بود، چون معمولا در ایران هیچکس نویسنده خاص نیست؛ یک یا دو کار دیگر هم دارند، نویسندگی هم میکنند، ولی صادق هدایت فقط نویسندگی میکرد و شاید به خاطر همین بود که نتوانست ادامه بدهد.
درباره نویسندگی او خیلی بحث شده، ولی به اختصار و غیر از ویژگیهای دیگر کار او میشود گفت اولین کسی بود که «نوول» نویسی را به طور صحیح در ایران رواج داد.
موضوع دیگر اینکه کسی واقعا خبر نداشت که در زوایای روح او چه میگذرد و نظراتی که ابراز میشود بر اساس درک اشخاص است از آنچه که دیدهاند و یا درباره او خواندهاند، اما آنچه که میشود به طور قاطع گفت آن است که مطالب جدی و دردهایش را آمیخته با شوخی و افسانه مینوشت.
او در عالم نویسندگی راهی را میرفت که شایسته رفتن است، اما در این راهی که میپیمود به بنبست برمیخورد.
از هزار و سیصد و سه تا هزار و سیصد و سی در حدود نود داستان کوتاه و بلند به زبان فارسی و سه داستان به زبان فرانسه نوشت.
بسیار زیاد مطالعه میکرد، شاید زندگی او در خواندن و نوشتن خلاصه میشد. همیشه در حاشیه کتابهایی که مطالعه میکرد مطالبی مینوشت، در رد یا تایید مندرجات آن کتاب.
بینش و درکی که او داشت در ملاحظه و مشاهده زیبایی و زشتی، خوبی و بدی بینظیر بود و همین امر او را جزو نویسندگان معدودی قرار داد که دنیا آنها را قبول کرده است.
از کتابهای سعدی و حافظ که بگذریم، «بوف کور» او به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و مورد توجه خوانندگان سرزمینهای مختلف قرار گرفته است. علاوه بر نویسندگی او کارهای دیگری نیز میکرد که نوشتن سفرنامه، نمایشنامهنویسی و جمعآوری «فلکلور» از آن جمله است. چند سفرنامه دارد که بسیار جذاب و جالب است. در زمینه جمعآوری فلکلور پایهگذار این کار بود و زحمت زیادی متحمل شد و آثاری درخشان ارائه داد.
بوف کور و آثار منتشرنشده او
تمایل خاصی به فلسفه هندی و ریاضت داشت به طوری که همیشه علاقهمند بود به این قاره سفر کند و بالاخره هم سفر کرد. حاصل این کار او پرارزشترین اثر او «بوف کور» است که در این سفر آن را به پایان رسانید.
از وقتی که خودکشی کرده تا به حال آنقدر درباره او مطلب نوشته شده و کتاب چاپ شده و بگومگو درگرفته که شاید درباره هیچ نویسنده دیگری چنین نبوده است.
متاسفانه در بسیاری از این نوشتهها و یا مقالات اغراض شخصی، شهرتطلبی و سر و صدا راه انداختن بیش از نشان دادن حقیقت به چشم میخورد و یا تخطئه کردن صادق هدایت و آثارش، ولی کسانی هم بودهاند که در نهایت بینظری درباره او تحقیق کردهاند.
از آثار منتشرنشده او «توپ مروارید» و «البعثتالاسلامیه» است که چاپ نشده و شاید هم تا مدت زمانی قابل چاپ نباشد، چون در این آثار مطالبی وجود دارد که به بعضی از طبقات ممکن است بر بخورد.
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت
دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت
عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت
صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت
نمیدانم چرا مردم از هنر انتظار دارند که معنی خاصی بدهد. در حالی که این واقعیت را پذیرفتهاند که زندگی معنای خاصی ندارد.
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
بعینه دل و دین میبرد به وجه حسن
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ ۚ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَیٰ أَنْ یُنَزِّلَ آیَةً وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ.
و گفتند: «چرا معجزه ای از جانب پروردگارش بر او نازل نشده است؟» بگو: «بی تردید، خدا قادر است که پدیده ای شگرف فرو فرستد، لیکن بیشتر آنان نمی دانند.»
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوه ی تلخ بار آورد
این واقعه را سخت بگیری شاید
از کوشش عاجزانه کاری ناید
از رحمت ایزدی کلیدی باید
تا قفل چنین واقعه را بگشاید
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفتهست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود
نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود
خدا بر موج خون خواهد سه ربع غیر مسکون را
ز بس بگریستم بی خویشتن بگریستم با خود
گدا و شیخ و شه دانند هر یک چندشان چون است
من بیدل نمی دانم که حتی کیستم با خود
_این اتفاق بیفته، دیگه متوجه میشم خدا ی بارم بهم خندیده.
_تو تاحالا کاری کردی و درراهش تلاش کردی ک خدا بهت نخندیده باشه.