شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

ساموئل بکت

گاهی اوقات فقط باید لبخند بزنی و رد شوی
بگذار خیال کنند که نفهمیدی... 

...

اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم...

...

چه اهمیتی دارد که من به دنیا آمده‌ ام یا نه،
زندگی کرده‌ ام یا نه، مرده‌ ام یا صرفاً در حالِ مردنم،
بهرحال باید راهم را همان گونه ادامه دهم، که تا پیش از این داده‌ام،
بی‌آنکه بدانم چگونه ادامه می‌دهم،
یا اینکه چه کسی هستم، یا کجا هستم،
یا اساساً هستم یا نیستم.

چند ضرب‌المثل اسپانیایی

1ــ ادب زیادی بی ادبی است .


2ــ این مرغ است که به خروس می گوید بانگ بردار.


3ــ اگر از کسی تنفر داری بگذار زنده بماند


4ــ آب صاف و روشن ماهی ندارد


5ــ افرادی که بوی بدی می دهند خود متوجه بوی بد خود نیستند


6ــ اندوه مانند دل پر خارش است که با خاریدن پیشتر می شود


7ــ اگر منبع یک جوی گل آلود باشد تمام جوی گل آلود خواهد بود


8ــ انسان از پیروزی چیزی یاد نمی گیرد ولی از شکست خیلی چیزها یاد می گیرد


9ــ از زنان زیبا همچنان بپر هیزید که از فلفل سرخ هندی


10ــ اگر لازم باشد حتی الاغ پدر خوانده می شود


11ــ اگر طلا ناب و خالص است چرا از آتش بترسد.


12ــ اسب می تواند لگد اسب را تحمل کند


13ــ آغاز درمان تشخیص بیماری است


14ــ انسان باید به احمق و گاو نر راه بدهد


15ــ آگر ابلهان به بازار نمی رفتن کالای بنجل به فروش نمی رفت


16ــ آزادی بها ندارد


17ــ اگر می خواهی زیاد عمر کنی در جوانی پیر شو.


18ــ انسان از هر مرضی که بترسد می میرد.


19ــ ازدواج مانند داخل کردن دست در یک کیسه پر مار است به خیال شانس بدست آوردن یک مار ماهی


20ــ اگر می خواهی نیفتی راه میانه را گزین


21ــ اگر می خواهی شناخته شوی حرف بزن


22ــ از دعوای بزرگ دوستی بزرگ می زاید.


23ــ آب دریا را از هر کجایش بچشی شور است


24ــ از کسی که با چاقوی خود دست خود را می برد نترس


25ــ اگر زنان بدند تقصیر از مردان است


26ــ از افراد خاموش و سگهای که پارس نمی کنند بر حذر باش


27ــ آن مرغ ؛ مرغ بدی است که غذایش را در خانه می خورد و تخمش را در خارج از خانه می گذارد.

داروگ

خشک آمد کشتگاه من

در جوارکشت همسایه.

گرچه می گویند:« می گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران»

قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران؟

بربساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

- چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران ؟

غزل شماره ۲۸ حافظ

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست


سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست


بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست


زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست


دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست


به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست


شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست


مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

میلان کوندرا

زندگی با همه‌ی بدیهاش 

یه خوبی داره 

که با گذشتِ زمان

شخصیتِ دوم آدمهای 

اطرافت رو 

نشونت میده ...

سر کوه بلند

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می‌آمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی‌گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم

غزل شماره ۳۸ حافظ

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست


هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست


می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست


وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست


نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست


صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست


در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست


حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست

غزل شماره ۳۸۸۲ صائب تبریزی

چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند

ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند

ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند

مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند

بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد

عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند

اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر

بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند

ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار

چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند

بغیر من که درین بوته ها گداخته ام

عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند

زبان غنچه پیچیده را درین گلزار

بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند

چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش

که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند

کلید مخزن اسرار غیب در غیب است

دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند

درین بساط زبان شکسته دل را

بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند

حجاب نیست در بسته عیبجویان را

بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند

ز وعده تو گرهها که در دل است مرا

بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند

زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی

مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند

قماش دست بلورین وپای سیمین را

بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند

چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد

قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند

اگر چه خانه آیینه است روی زمین

نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند

بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب

علاج درد مرا هیچ کس نمی داند

جرس کاروان

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

آی آدم‌ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون

گاه سر . گه پا

آی آدم ها

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

آی آدم ها ..

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها

 آی آدم ها… 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

 .و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

.زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آید

در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس میگذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

ــ سلام

ــ سلام

.و من به جفت گیری گلها می اندیشم

 

در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان

،صبور

،سنگین

،سرگردان

.فرمان ایست داد

چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست

 

در کوچه باد می آید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغ های پیر کسالت میچرخند

و نردبام

.چه ارتفاع حقیری دارد

 

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و کنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد ؟


ای یار ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت

.چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود

 

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه

.خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

 

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟

نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

 

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و میدانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

.چیزی به جا نخواهد ماند

 

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکلهای هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم عریانم عریانم

مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق عشق عشق

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود

.که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد

 

سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی

و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

که همچنان که ترا می بوسند

.در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

 

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود

و من درآینه می دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

…و من عروس خوشه های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

که دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت

گویی بکارت رویای پرشکوه مرا

.با خود بسوی بستر شب می برد

 

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟


و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

 

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

 

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخواند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد

،صبور

،سنگین

.سرگردان

 

در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار میکنند

ــ سلام

ــ سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را

…بوییده ای ؟

 

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

.ته مانده های روز رفته را به درون میکشید

 

من از کجا می ایم ؟

من از کجا می ایم ؟

که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه است

…مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم

 

چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی

و چلچراغها را

از ساقه های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

 

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند

چرا کلام را به صدا گفتند ؟

!چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرمید

به تیرهای توهّم

.مصلوب گشته است

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

.چگونه روی گونه او مانده ست

 

سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته

من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست

.زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار

زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم

.زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد

 

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگیش را

.با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی میداند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

.و در میان جامه های عروسی پوسیده ست

 

پس آفتاب سر انجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب نا امید نتابید

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

…و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند

 

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک

در ایستگاههای وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

…و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی

،آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوتهای توقف

در لحظه ای که باید باید باید

مردی به زیر چرخهای زمان له شود

.مردی که از کنار درختان خیس میگذرد

 

من از کجا می آیم؟

 

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

 

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آنرا

.آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

…نگاه کن که چه برفی می بارد

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود

و در تنش فوران میکنند

فواره های سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار.

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

خروج

خودم را تا حد بی عاطفگی محض از همه کنار کشیده ام. همه را با خود دشمن کرده ام. با هیچ کس حرف نمی زنم. مردی با چشمان سیاه و بی ترحم که انبوهی کت کهنه بر دوش دارد.

غزل شماره ۳۴۸ حافظ

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

آلبر کامو

انسان ها پوچ و بی منطقند و در تمام تاریخ یا خودکشی را راه نجات از این احساس برگزیدند، یا به مستمسکی چون دین متوسل شدند و یا در بهترین شرایط با علم به بی معنا بودن زندگی به آن ادامه داده اند، که این دسته آخر قهرمانان_پوچی نامیده میشوند.

سکوت

اگر رازم را مسکوت نگه دارم، آن راز زندانی من است؛ اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم. بار درخت سکوت، میوه آرامش است.