شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

حکمت زندگی

سرانجام به حکمت

اتفاقات زندگی پی میبرید ،


پس فعلا به سردرگمیها بخند

ازمیان اشک‌ها لبخند بزن

وهمواره 

به خودت یادآوری کن

پشت هرحادثه

قطعا دلیلی نهفته است ...!

منبع:؟

قدر عافیت آن داند که به مصیبتی گرفتار آید

نداند کسی قدر روز خوشی

مگر روزی افتد به سختی کشی

زمستان درویش در تنگ سال

چه سهل است پیش خداوند مال

سلیمی که یک چند نالان نخفت

خداوند را شکر صحت نگفت

چو مردانه‌رو باشی و تیز پای

به شکرانه باکند پایان بپای

به پیر کهن بر ببخشد جوان

توانا کند رحم بر ناتوان

چه دانند جیحونیان قدر آب

ز واماندگان پرس در آفتاب

عرب را که در دجله باشد قعود

چه غم دارد از تشنگان زرود

کسی قیمت تندرستی شناخت

که یک چند بیچاره در تب گداخت

تو را تیره شب کی نماید دراز

که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟

براندیش از افتان و خیزان تب

که رنجور داند درازای شب

به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خود کرده را تدبیر نیست

وقتی کسی خودش را دچار مشکل کند و خودش برای خودش گرفتاری و ناراحتی درست کند، مردم به او می گویند: «خود کرده را تدبیر نیست.» یعنی هر بلایی هست، خودت بر سر خودت آورده ای؛ پس باید مشکلاتش را هم تحمل کنی و دم بر نیاوری

داستان ضرب المثل:

روزی بود، روزگاری بود. آسیابان مهربانی بود که توی آسیاب خودش گندم دیگران را آرد می کرد و کاری به کار مردم نداشت.

روزی، ناگهان در آسیاب باز شد و غولی وارد آسیاب شد. غولی بزرگ و پشمالو. غولی که آسیابان نمی دانست برای چه از آسیاب او سر در آورده است.

آسیابان تا غول را دید، ترسید اما خودش را نباخت و از غول پرسید: «تو کی هستی؟» غول در جواب گفت: «تو کی هستی؟»

آسیابان گفت: «من خودم هستم.»

غول گفت: « من هم خودم هستم.»

آسیابان هر چه می گفت، غول هم حرف او را دوباره تکرار می کرد. علاوه بر این، آسیابان هر کاری می کرد، غول هم همان کار را می کرد. مدتی آسیابان با غول حرف زد، اما هیچ چیز از حرف ها و کارهای او نفهمید.

آسیابان به دردسر افتاده بود و نمی دانست چه بکند. یک بار که از کارهای تقلیدی غول خیلی عصبانی شده بود، به او گفت: «می روی یا بکشمت.

غول هم رو به آسیابان کرد و گفت: "میروی یا بکشمت."

آسیابان این بار از غول خیلی ترسید. این را فهمید که به راحتی نمی تواند غول را از آسیابش بیرون کند. چاره ای جز فرار نداشت.

در یک فرصت خوب، با عجله از آسیاب خارج شد. از آسیاب که بیرون آمد، گوشه ی دنجی نشست و نفس راحتی کشید. خیلی فکر کرد که چه باید بکند و چگونه خودش را از شر غول نجات بدهد، اما فکرش به جایی نرسید. عاقبت تصمیم گرفت به دیدن مرد دانا و آگاهی که توی روستا بود برود و تمام ماجرا را برای او تعریف کند.

آسیابان از جا بلند شد و به دیدن مرد دانا رفت.

مرد دانا فکری کرد و به آسیابان گفت: «پس می خواهی هر طور شده از شر غول خلاص بشوی و به کار آرد کردن گندم ها بپردازی. این که کاری ندارد جواب های، هوی است به آسیاب برو و کارهایی را که می گویم انجام بده؛ مطمئن باش از دست غول خلاص می شوی.»

حرف های مرد دانا که تمام شد، آسیابان بدون ترس و ناامیدی به آسیاب خودش برگشت به پیشنهاد مرد دانا، هنگام برگشتن به آسیاب، دو کاسه در دستش بود در آسیاب را با پا باز کرد و با صدای بلند به غول سلام کرد. غول هم گفت: «سلام.»

آسیابان توی یکی از کاسه ها نفت ریخته بود و توی آن یکی آب. آسیابان جایی ایستاد که نزدیک غول باشد و او تمام کارهایشان را ببیند او کاسه ی نفت را روی زمین گذاشت، کاسه ی آب را روی سر خودش ریخت و به لباس خودش کبریت کشید. غول هم همین کارها را کرد او نفت را روی سرش ریخت، کبریت را روشن کرد و شعله ی کبریت را به بدنش نزدیک کرد غول یک باره آتش گرفت. فریادش بلند شد و با عجله به طرف رودخانه دوید.

اما تا به رودخانه برسد، کلی از موهایش و چند جای بدنش سوخته بود غول خودش را داخل آب انداخت و آتش بدنش را خاموش کرد و سلانه سلانه، در حالی که از درد ناله می کرد، پیش غول های دیگری که با آن ها زندگی می کرد رفت.

غول های دیگر دور و برش جمع شدند و پرسیدند: «چه شده است؟ چرا به این حال و روز افتاده ای ؟ چه کسی تو را آتش زده؟»

غول گفت: «خودم.» و بعد تمام ماجرای آشنایی با آسیابان و تقلید حرف ها و کارهای او را برای غول ها تعریف کرد. غول ها به او خندیدند و گفتند: «پس، خود کرده را تدبیر نیست.»

حسین پناهی

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ...

برتولت برشت

گندم را دزدیده بودند

صـدای اعتراض‌ها بلند شد

نان بین مردم پخش کردند

اعتراض‌ها خاموش شد ...

این جماعت فقط به دنبال

سیر کردن شکم خود هستند

نه گرفتن حقشان !!

غزل شماره ۳۵۷ حافظ

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

این همه از نظر لطف شما می‌بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان شما می‌بینم

مسیر سبز

من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستویی که توی بارون باشه!
خسته ازنداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم!
و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس!
از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام!
انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! می فهمی؟!

کوه‌ها

کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان.

این سه مورد لازمه همیشه مخفی نگهدارید

۱- درآمد

۲- عاشقانه‌هاتون

۳- حرکت بعدیتون

لویی فردینان سلین

دریک سن بخصوصی 

بعد از بعضی ناملایمات، 

آدم یک ‌چیز بیشتر دلش نمی‌خواهد: 

اینکه ولش کنند راحت‌ باشد. 

حتی از این هم‌ بهتر، 

جوری رفتار کنند که ‌انگار مُردی...

گل زیره

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره
لالا لالا گل گندم چی اومد بر سر مردم
میون آتش افتادیم شدیم از روی دنیا گم
لالا لالا بد آوردیم بنام زندگی مُردیم
خیانت شکل یاری شد ز یاران پشت پا خوردیم
لالا لالا گل لاله حریم عشــــــق پاماله
سیاهی رنگ هرسفره سر هفت سین هر ساله

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره

به نام عشق و آزادی غم این خلق می‌خوردند
ولی با دست خود ما را به قربانگاه می‌بردند
کجایند آنهمه دلسوز در این هنگامه ماتم
که رفتند و رها کردند من و ما را به حال هم
لالا لالا گل مریم شکسته حرمت آدم
شدیم آواره‌ی عالم چرا تشنه به خون هم

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره

رهایی ریشه ما بود همه اندیشه ما بود
ولی در آن روی سکه تبر بر ریشه ما بود
گل و گلدون و گلخونه شده امروز یه ویرونه
سر فواره‌ها خونه ببین مردن چه آسونه
لالا لالا گل لاله حریم عشـــــق پاماله
سیاهی رنگ هرسفره سر هفت سین هر ساله

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره

لالا لالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره

غزل شماره ۲۰۸ حافظ

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی
آنچه در مذهب ارباب طریقت نبود
 
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
 
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
 
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
 
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
 
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

هیچ وقت

هیچ وقت عشق، محبت، رفاقت و هیچ چیز با ارزش دیگری را از کسی گدایی نکن، چون معمولا" چیز با ارزش را به گدا نمی دهند.

طلوع

با آن که می‌دانم

در پی صبح

شب باز خواهد آمد،

با این همه، طلوع آفتاب

چه نفرت‌آور است، دریغا!