بهار که بازمیگردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باور کنم
بهار هم یک انسان است
به این اُمید که بیاید و برایم اشکی بریزد
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتا گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمیگردند
گلهای دیگری میآیند و برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمیشود
چراکه هر چیزی واقعی است.
فرناندو پسوا | ترجمهی حسین منصوری
انصاف نیست
یک بار بدنیا آمدن
و این همه مُردن...
#فروغ_فرخزاد
۲۴ بهمن ماه سال ۱۳۴۵ ... فروغ همیشه زنده است ...
هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما
آنروز کخ دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی ما را
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست
باغی که در آن آب هوا روشن نیست
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست
هر دوست که راستگوی و یکرو نبود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ...
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮه ای
ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲﺑﺮه
ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺑﻲ ﻧﻔﺲ
ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮﻗﻔﺲ
ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪﺑـﺎد
ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـﻲﺑـﺮه
ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب
ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲاﻧﺪﻳﺸﻢ
ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﺧـﻮﻳـﺶ
از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را ﻣﻲﺑﻴﻨﻢ
ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ
ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮم
و ﺗﻮ را ﻣﻲﺧﻮاﻧﻢ
و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ
ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ
ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ
ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮهای
ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲﺑﺮه
ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره
ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺑﻲ ﻧﻔﺲ
ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮﻗﻔﺲ
ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪﺑـﺎد
ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـﻲﺑـﺮه
ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب
ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲاﻧﺪﻳﺸﻢ
ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﺧـﻮﻳـﺶ
از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را ﻣﻲﺑﻴﻨﻢ
ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ
ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮم
و ﺗﻮ را ﻣﻲﺧﻮاﻧﻢ
و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ
ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ
ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ
ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ
ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ
و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ
در ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎی ﺳﻴﺎسی، ﺁن که ﺍﺩﻋﺎی ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ بشری ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻄﺮﻧﺎک تر ﺍﺳﺖ.
ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍی ﺑﺮﭘﺎیی بهشت ﺑﺮ زمین همیشه جهنم به بار آورده...
مرا با حقیقت بیازار،
اما هرگز با دروغ ، آرامم نکن !
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
زمستان۱۳۳۶
یاد آر ز شمعِ مرده یادآر
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!
ای مونسِ یوسف اندر این بند!
تعبیرْ عیان چو شد تو را خواب،
دلْ پُر ز شعف، لب از شکرخند
محسودِ عدو، به کامِ اصحاب،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یکچند
در آرزوی وصالِ احباب
اختر به سحر شمُرده، یادآر!
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبلِ مستمندِ مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگارخانهی چین،
گلْ سرخ و به رخ عرق ز شبنم،
تو داده ز کف زمامِ تمکین،
زان نوگلِ پیشرس که در غم
ناداده به نارِ شوقْ تسکین،
از سردیِ دی فسرده، یادآر!
ای همرهِ تیهِ پورِ عمران!
بگذشت چو این سنینِ معدود،
وآن شاهدِ نغزِ بزمِ عرفان
بنمود چو وعدِ خویشْ مشهود،
وز مذبحِ زر چو شد به کیوان،
هر صبحْ شمیمِ عنبر و عود،
زان کو به گناه قومِ نادان،
در حسرتِ روی ارضِ موعود
بر بادیه جان سپرده، یادآر!
چون گشت ز نو زمانه، آباد
ای کودکِ دورهی طلایی!
وز طاعتِ بندگان خود شاد
بگرفت ز سرْ خدا خدایی،
نه رسمِ ارم، نه اسمِ شدّاد
گِل بست زبانِ ژاژخایی،
زان کس که ز نوکِ تیغِ جلاد
مأخوذ به جرمِ حقستایی
تسنیمِ وصالْ خورده، یادآر!
چو دریا درفشان از جوش منشین
سخن سر کرده ای خاموش منشین
به دل گو باش خاشاکی به خاکی
چو در کف هست خاکی نیست باکی
جهان گر جمله از من رفت گو رو
ز مشتی خاک ریزم طرحش از نو
زمان خوش دلی تنگ است دریاب
شتاب عمر بین در عیش بشتاب
رها کن عقل را دیوانه می گرد
چو مستان بر در میخانه می گرد
بساط از خانه بیرون ده که وقت است
قدم بر طرف هامون نه که وقت است
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
فلک را جور بی اندازه گشتست
جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هزار امروز هم آواز زاغ است
گل از بی رونقی ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گر باده دیرینه داری
دو چیز انده برد از خاطر تنگ
نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس داد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هم آوازم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.