سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
سکوت سر شار از ناگفته هاست!
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
وهر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند .
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من .
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی که،
صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .
و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .
و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .
از بخت یاری ماست شاید ،
که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید
یا از دست می گریزد .
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .
حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .
پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم
به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم
و آغوشت را باز یابم،
استواری امن زمین را زیر پای خویش .
پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان
عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه
سپیده دمان از پس شبی دراز
آواز خروسی می شنوم از دور دست
و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .
هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............
این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،
و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .
جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن
در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،
در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد
تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی راهی بیراهه ای
طرح افکندن این راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .
بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .
به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی
من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.
پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که
احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود .
حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست
تصویردرست صادقانه
باخود وفادار می مانم آیا؟
یا راهی سهل تر اختیار می کنم .
بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .
وتهی دستی دیوار است و لولا است
زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن میافکنم.
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .
اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم
میان ما همبستگی آنگونه میبارد که زندگی ما
هر دو تن را غرق در شکوفه می کند
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را
با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
۱۳۰۹ _ ۱۳۹۶
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
فروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش
چو خواهی که گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضر جواب
کمال است در نفس انسان سخن
تو خود را به گفتار ناقص مکن
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبیند در شهر باز
ازان مرد دانا دهان دوختهست
که بیند که شمع از زبان سوختهست
" ظاهرا دنیای کافکا چهره ای کج و معوج دارد. اما به واقع او صورت به ظاهر عادی دنیای ما را کج و معوج می نمایاند تا آشفتگی آن را برملا کند. در عین حال، رفتار او در برابر این صورت آشفته به گونه ای است که گویی با پدیده ای کاملا عادی سر و کار دارد. وصف این واقعیت شگرف که چنین دنیای آشفته ای عادی انگاشته می شود، دقیقا از این طریق میسر می گردد."
نکته فوق، تکه ای از نگاه "گونتر آندرس" است که "علی اصغر حداد" – مترجم آثار کافکا- برگزیده ای از آن را در انتهای کتاب " مجموعه داستان های کوتاه کافکا" آورده است.
در جایی دیگر آورده است: " در آثار کافکا، اشیا و رویداد ها به خودی خود دلهره آور نیستند. آن چه مایه وحشت خواننده می شود این است که شخصیت های او در برابر آنها بی تفاوت می مانند .و همان واکنشی را بروز می دهند که در برابر اشیاء و رویداد های عادی از آنها دیده می شود. ماجرای"گرگور زامزا" از آن رو وحشت انگیز نیست که او یک روز صبح در هیئت حشره از خواب بیدار می شود. این که او، خود در این حادثه چیز شگفت انگیزی نمی بیند، به عبارت دیگر عادی بودن و روزمرگی مضحکه، آن را تا این اندازه هولناک می سازد."
با وجود ترجمه های جسته گریخته ای که پیش از این، از آثار کافکا در زبان فارسی موجود بود، "علی اصغر حداد" نخستین مترجمی است که سر صبر، کمر همت به ترجمه مجموعه آثار کافکا به زبان فارسی بسته است و به حق هم در ترجمه وی با تصویری درست و پاکیزه از ادبیات کافکا مواجهیم. وی تا کنون، مجموعه داستان های کافکا و رمان" محاکمه" را به زبان فارسی برگردانده که توسط نشر ماهی به بازار کتاب عرضه شده است و گویا به زودی رمان" قصر" کافکا هم با ترجمه حداد و توسط همین ناشر به دوستداران فارسی زبان آثار کافکا ارائه می شود.
اخبارِ دنیا دارد مرا فرو میبرد.
من بینِ سیل و قحطی و زمینلرزه دستوپا میزنم.
هرجا را درست میکنی، مصیبت از جای دیگری سردرمیآورد. من بین ارواحِ کشتهشدگان و صدای گرسنگان غرق میشوم. زنی پنج میمون بهدنیا آورد،
کوهها حرکت میکنند.
من نمیتوانم جلوی اتفاقات را بگیرم.
معدنچیانِ زندهبهگور، سوختگانِ آتش، و یتیمهای جنگ، درِ خانهی مرا میزنند.
من غرق میشوم.
فقط دستم است که به امیدِ نجات بیرون است
و کسی آنرا نمیگیرد...
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه افتاده خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
جای امیدها و افسوس هاست
و جمله ها
"یک نفر در یک جایی باید باشد"
آدمهای رونده ای هستیم
ما ناچیزترین ذرات معلق در هواییم
که باد با خود می برد...
نه خواب دوا می کند ..
نه سیر در دنیای خیالات..
نه خواب فرارم می دهد از کابوس زندگی..
نه دست و پا زدن در این باتلاق اسارت پوچی ها..
بیداری ها حصار کشیده اد بر چشمانم..
چون بختکی.
تا تظاهر به کوری کنم...
از آنچه می بینم ..
از آنچه مرا به سر گیجه وامیدارد.
مانده ام میان تردیدهای ... مُردن ..ماندن ! .
رفتن! گُم شدن ! و بی خیال خندیدن..؟
زندگی سر انگشتان خدا می چرخد .
و او می خندد براین عروسکان دست پرورده اش ..
و او می خندد بر این بازی بی بُرد و باخت...
شاعر؟
شبی دهشتناک
خسته و ملول ، غرق در نسخه ای شگفت و مرموز
از دانشی فراموش شده ،
در مرز خواب و بیداری،
ناگاه صدای تق تقی برخاست
گویا کسی آرام در اتاق را می زد.
زیر لب گفتم: "حتم دارم آشنایی است
که در را می زند –
همین و دیگر نه".
خوب به یاد می آورم
در دسامبر سرد و تیره و غمبار بود.
هر اخگر رو به خاموشی
شبح هولناکش را بر کف اتاق نقش می بست.
مشتاقانه آرزوی فردا را داشتم؛ -
بیهوده کوشیده بودم تا ازلابلای کتاب هایم
اندوه را مرهمی یابم –
اندوه از دست دادن لئنور –
همان بانوی بیتا و پرفروغ
که فرشتگان لئنور می نامندش –
او که هرگز نتوان نامی درخورشانش یافت.
خش خش گاه گاه وغمگین و ابریشمین هر پرده بنفش
می هراساند مرا
و پر می کرد مرا از ترسی وهم گون
بی هیچ سابقه؛
پس تا تپش های قلبم فرونشیند
می گفتم و بازمی گفتم:
"حتم دارم آشنایی است در درگاه
که اذن دخول می خواهد
آشنایی است ناخوانده در درگاه
که اذن دخول می خواهد؛-
همین و دیگر نه".
زود خود را باز یافتم؛
دگر مردد نبودم،
گفتم: "آقا یا خانم
گستاخی ام را ببخشید؛
آرام آرام داشت خوابم می برد
این قدر آرام، این قدر آهسته
تق تق در زدید
که شک داشتم چیزی شنیدم یا نه" –
اینجا بود که در را کامل باز کردم: -
ظلمات بود و دیگر نه.
تا ژرفای آن ظلمات را با چشمانم می کاویدم،
بسی آنجا اندیشناک ایستادم،
می هراسیدم، مردد بودم
و کابوس هایی می دیدم که تا آن وقت
احدی جرات دیدنشان را به خود نداده بود؛
لیک سکوت لاینقطع بود
و سکون نشان از چیزی نداشت،
تنها کلامی که نجوا می شد "لئنور" بود
که من برلب جاری می کردم
و پژواکش به من باز می گشت،
"لئنور" –
تنها این و دیگرنه.
پرتب و تاب، پر سوز و گداز
به اتاق بازگشتم،
اندکی بعد باز تق تقی را شنیدم
اندکی بلندتر از پیش،
گفتم: " حتم دارم،
حتم دارم چیزی است پشت پنجره؛
بگذار تا ببینم چه آنجاست
و پرده از این راز برگیرم –
بگذار قلبم دمی آرام گیرد
و پرده از این راز برگیرم؛ -
حتم دارم باد است و دیگر نه".
با ضربه ای پنجره را گشودم؛
ناگاه با عشوه و ناز،
پرپرکنان کلاغی به اندرون پای نهاد باشکوه
که نشان از روزگار پاک کهن داشت.
بی کم ترین کرنشی،
بی کم ترین وقفه ای،
به هیبت نجیب زاده ای،
پر زد و نشست بر در اتاق
نشست بر تندیس "پالاس"
درست بالای دراتاق؛
نشست و نشست و دیگر نه.
آن گاه این پرنده چون شب سیاه
با نزاکت و وقار سخت و خشکش
خیال اندوهناکم را به لبخند واداشت.
گفتم:"گرچه کاکلت کوتاه و بریده است،
تو ترسو نیستی.
ای کلاغ کهن سال عبوس!
ای آمده از ساحل شامگاه –
بگوچیست نام شاهانه ات
بر ساحل "پلوتونی" شامگاهان!"
و کلاغ قارقارکنان گفت:"دیگر نه".
از شنیدن کلامی هرچند بی معنی و نامربوط،
ازاین پرنده کریه
در شگفت ماندم؛
چون باید پذیرفت
تاکنون هیچ آدمیزاده ای
هرگز مفتخر نگشسته است به دیدن پرنده ای
بر در اتاق
بر تندیس حکاکی شده بر در اتاق
قارقارکنان گویان "دیگرنه".
لیک کلاغ،
یکه و تنها نشسته بر تندیس رنگباخته،
تنها این واژه را به زبان می آورد،
گویا که جانش را در این واژه می ریخت.
جز آن هیچ نمی گفت
و بال نمی جنباند.
نجواکنان گفتم:"دوستان همه پرگرفته اند –
فردا او نیز مانند "امیدهایم" تنهایم خواهد گذشت".
باز پرنده قارقارکنان گفت:"دیگرنه".
مبهوت از شکستن سکوت
با جواب به جایش،
گفتم: "بی شک آنچه که بر زبان جاری می سازد
همه داشته هایش است
که از صاحب مغمومش آموخته است.
صاحبی که مصائب،
بی رحمانه و پیاپی بر سرش فرود آمدند
تا این که تمام ترانه هایش
تا این که تمام مرثیه هایش از "امیدش"
به یک واژه غمبار تبدیل شدند: "دیگر نه – نه".
لیک هنوز کلاغ،
جان مغمومم را به لبخند وامی داشت.
راست کاناپه را جلوی پرنده، تندیس و در پیش بردم؛
آن گاه لمیده بر آن
به پیوند خیالات مشغول شدم
و می اندیشیدم که این پرنده شوم روزگاران کهن،
این پرنده سیاه و کریه،
این پرنده رنگ پریده بیمارگون،
چه می خواست بگوید
قارقارکنان "دیگرنه".
اندیشناک آنجا نشستم
لیک به سرکلاغ پی نبردم،
پرنده ای که چشمان آتشینش اکنون
درقلب من گر گرفته بود.
لمیده آنجا
به جواب این معما می اندیشیدم.
سرم آرام گرفته بود
در آستر مخملین بالشتک
که روشن بود از نورفانوس.
اما افسوس
"او" این آسترمخملین روشن از نور فانوس را
دیگر نخواهد فشرد؛ آه، دیگر نه!
لمحه ای بعد چنین می نمود
هوا متراکم است و معطر از عود سوزی نامرئی،
عودسوزی در دستان "سرافیم"
که دنگ دنگ قدم هایش بر کف اتاق طنین انداز بود.
فریاد برآوردم: "بیچاره!
خدایت به وسیله این فرشتگان
آرامش ودوای رهایی ازخاطرات لئنور را عطا کرده است!
سربکش
لاجرعه این دوای مهرآمیز را سربکش
وفراموش کن لئنور ازدست رفته را"!
کلاغ گفت:"دیگر نه"!
گفتم:"ای غیبگو!
ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!
چه پرنده باشی و چه اهریمن!
چه فرستاده ابلیس
و چه طوفان زده
مجبور به فرود در این صحرای جادو شده
در این خانه اشباح –
التماست می کنم، راست گو –
آیا در کوهسار "گیلید" مرهمی هست تسکین درد را؟
التماست می کنم، بازگو، بازگو"!
کلاغ گفت:"دیگر نه".
گفتم:"ای غیبگو!
ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!
چه پرنده باشی و چه اهریمن!
قسم به هفت آسمان
به خدایی که هر دو می پرستیمش –
بگو به این روان لبالب از اندوه
در آن دوردستان که عدن خوانندش،
خواهد توانست درآغوش گیرد دوشیزه ای پارسا را
که فرشتگان "لئنور" می نامندش".
کلاغ گفت:"دیگر نه".
برخاستم و فریاد زدم:"ای پرنده!
ای روح خبیث!
این تک واژه ات کلام آخرت خواهد بود با من!
بازگرد به دامن طوفان و ساحل "پلوتونی" شب!
هیچ پر سیاهت را
همچون یادگار دروغ روان پلیدت
اینجا رها مکن!
مرا در این انزوای پیوسته تنها گذار!
بلند شو ازآن تندیس، بر روی در!
منقارت را از قلبم بیرون آر
و شکل تیره و تارت را از در اتاق بزدا"!
کلاغ گفت:"دیگر نه".
و کلاغ بی هیچ حرکتی
هنوز هم نشسته است
هنوز هم نشسته است
بر تندیس رنگباخته "پالاس"
درست بالای در اتاق؛
گویا چشمانش از آن اهریمنند
غرق درخواب و خیال؛
و نور چراغ
افکنده است سایه اش را بر کف اتاق؛
روح من نیز دگر برنخواهد خواست
از این سایه مسطح بر کف اتاق – دیگر نه!
ترجمه از محمد رجب پور
پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹ کشـتیبان ولگـا ›› را از روی صفحه سیاه درمی آورد. صدای غرش باد می آمد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد، کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت.
مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی می آمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می آمد.
این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا ب آنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!
صفحه با آواز دور و خفه که بی شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت میکرد. میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهرا لبخند زده و به پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر میکـردم از اول آشنایی خودم را با آنها.
تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به ( تروویل ) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید تکان میخورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درختها پدیدار می شد.
بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا ( ویلرویل ) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که بشکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود.
پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچه های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا میکردنـد، یـا کمی در آب میدویدند و بیرون می آمدند، دسته ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه میخواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا میکردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار میدرخشـید.
کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر ( لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پائین بودند کم کم بالا می آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا میشناسـد. گـاهی بلنـد میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره می آمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان بهم مالیده میشد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: ( میسی سیپی ).
دست او را فشار میدادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره ای روشن روی آب میکشید صدای غرش آب کـه بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشت.
در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقه های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص بود که در ( ویلرویـل ) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است...
پاریس 15 دیماه 1308 ؛ از مجموعه داستان زنده بگور
ما هم در انتظار مرگ روزها را به شب مى آوریم و توى این کثافت غوطه وریم بى آنکه امیدى به روزهاى بهتر در آینده داشته باشیم و یا اعتقادى به زندگى بعد از مرگ.
از میان نامه ها به حسن شهید نورایى