شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

هنوز در فکر آن کلاغم

هنوز
در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش:

 

با قیچی سیاهش
بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار
با خِش‌خِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوه‌ها
بی‌حوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّه‌های سنگی‌شان
تکرار می‌کردند.

 

گاهی سوآل می‌کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه‌های پیر
کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

+

گاه به دل طبیعت می روی و بی هیچ اندیشه ای تنها تصویری را که د راغوشش قرار گرفته ای در ذهن می نشانی ؛بارها بعد از آن دیدار، به ان تصویر می اندیشی و هربار اعجابت بیشتر و سوالاتت افزون تر می شود.درست مثل شاملو که در این شعر پرسشی دارد از تصویری که در ذهنش نشسته است:

کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .

رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:

رنگ ها:

آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت

قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ

زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)

رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی

صداها:

خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ

قار قار خشک کلاغ

توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.

اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.

کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .

رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:

رنگ ها:

آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت

قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ

زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)

رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی

صداها:

خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ

قار قار خشک کلاغ

توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.

اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.

منبع: اینترنت؟!

سفر بخیر

به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسید
دل من گرفته ز اینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
سفرت بخیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را.

آه زمین، اگر فراموشت کنم

وقتی که ماروین ده ساله بود، پدرش او را از میان راهرویی طولانی که از میان نیروگاه و مرکز فرماندهی می‌گذشت و طنین گام‌ها در آن می‌پیچید عبور داد تا این که بالاخره به بالاترین طبقه رسیدند و در میان گیاهان سریع رشد کشتزارها قرار گرفتند. ماروین این‌جا را دوست داشت، تماشای گیاهان متعدد و ظریفی که با علاقه‌ای آشکار به طرف نور خورشیدی می‌خزیدند که از میان گنبد پلاستیکی عبور می‌کرد تا پایین بیاید و به آن‌ها برسد، لذت‌بخش بود. رایحه‌ی زندگی در همه جا به مشام می‌رسید، قلبش از اشتیاقی تکان‌دهنده و غیر قابل وصف آکنده می‌شد: دیگر هوای سرد و خشک قسمت‌های مسکونی را که هیچ بویی جز رایحه‌ی ضعیف اوزون نداشت، تنفس نمی‌کرد. او آرزو می‌کرد که بتواند برای چند لحظه بیشتر آن‌جا بماند ولی پدر به او اجازه نداد. آن‌ها به پیش رفتند تا این‌که به ورودی رصدخانه رسیدند که او هیچ وقت آن را ندیده بود، اما توقف نکردند و ماروین با احساس هیجانی که مدام افزایش می‌یافت فهمید که تنها یک احتمال باقی مانده است؛ برای اولین بار در عمرش، او داشت بیرون می‌رفت... 
آن‌جا یک دو جین ماشین سطح‌پیما با لاستیک‌های بادی پهن و کابین‌های تحت فشار در تالار بزرگ نگهداری قرار داشتند. بایستی چشم انتظار پدرش بوده باشند چون آن‌ها بلافاصله به طرف یک ماشین پیشاهنگ کوچک هدایت شدند که با در دایره‌ای شکل بزرگ در مقابل هوابند[3] منتظر بود. ماروین که از آنچه پیش رو داشتند هیجان‌زده شده بود خودش را درون کابین تنگ جا داد. پدرش موتور را روشن کرد و مشغول بررسی کردن کنترل‌ها شد. در کشویی قفل داخلی باز و سپس پشت آن‌ها بسته شد. او صدای خروش پمپ‌های بزرگ باد را می‌شنید که در ضمن آن‌که فشار تا حد صفر تقلیل می‌یافت کم‌کم محو می‌شدند، سپس علامت «خلاء» روشن شد، در بیرونی جدا و پشت سر ماروین زمینی که تا آن زمان هیچگاه به آن پا نگذاشته بود باقی ماند.

البته ماروین این را در عکس‌ها دیده بود، او صدها بار برهوتی را که بر صفحه تلویزیون به تصویر درآمده بود تماشا کرده بود، اما اکنون برهوت در همه‌ی اطرافش گسترده شده بود و در زیر خورشید شرزه که به کندی در امتداد آسمان سیاه کهربایی می‌خزید، می‌سوخت. او به سوی غرب چشم دوخته بود، جایی که دور از خورشید باشکوه کورکننده، ستارگان دیده می‌شدند. همان‌طور که به او گفته بودند اما هیچ‌گاه کاملاً باور نکرده بود. برای مدتی طولانی به آن‌ها خیره شد، شگفت‌زده از این‌که چطور چیزی می‌تواند چنین درخشان و در عین حال کوچک باشد.

آن‌ها نقاط کم نور بی‌شماری بودند و او ناگهان شعری را به یاد آورد که در یکی از کتاب‌های پدرش خوانده بود:

«چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچک... من در شگفتم که تو چه هستی...»

خوب، او می‌دانست که ستاره‌ها چه چیزی هستند. هر کس که چنین سوالی را پرسیده بود باید خیلی خنگ بوده باشد. و منظور آن‌ها از «چشمک زدن» چه بود؟ هر کس با یک نگاه می‌توانست ببیند که همه‌ی ستارگان با نوری یکنواخت و بدون نوسان می‌درخشیدند. او معما را رها کرد و توجه‌اش را به چشم‌انداز اطرافش معطوف کرد.

آن‌ها تقریباً در یک ساعت یک‌صد کیلومتر در منطقه مسطحی پیش رفته بودند. لاستیک‌های بادی بزرگ ابر کوچکی از گرد و خاک را در پشت آن‌ها به هوا بلند کرده بود. نشانه‌ای از مهاجرنشین[4] وجود نداشت: در دقایق اندکی که او به ستارگان خیره نگاه می‌کرد گنبد و برج رادیویی آن در پشت افق پنهان شده بود. هنوز نشانه‌های دیگری از حضور انسان وجود داشت. در حدود یک مایلی ماروین می‌توانست ساختارهایی را که به گونه‌ای عجیب شکل داده شده و اطراف ورودی یک معدن را احاطه کرده بودند ببیند. دیر یا زود توده‌ای بخار از یک دودکش عریض و پهن
بیرون می‌آمد و فوراً ناپدید می‌شد.

آن‌ها در یک لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونه‌ای بی ملاحظه و بی‌پروا رانندگی می‌کرد؛ مثل این‌که - این فکر عجیبی بود که به ذهن یک پسر بچه خطور کند - تلاش می‌کرد تا از چیزی فرار کند. پس از لحظاتی کوتاه آن‌ها به لبه فلاتی رسیدند که مهاجرنشین بر روی آن ساخته شده بود. از آن به بعد زمین در زیر پای آنها با شیبی گیج کننده به دره‌ای منتهی می شد که امتداد پایینی آن در سایه گم شده بود. در جلو، تا جایی که چشم کار می‌کرد تنها طرح درهم و برهمی از زمین لم یزرع با دهانه‌های آتشفشانی، رشته کوه‌ها و دره‌هایی عمیق وجود داشت. ستیغ کوه‌ها خورشید را که همچون جزیره‌ای از آتش در دریایی از تاریکی شعله‌ور بود در بر گرفته بود و در بالای سر آن‌ها ستارگان هنوز با همان درخشش ثابت همیشگی نورافشانی می‌کردند.

در پیش روی آن‌ها نمی‌توانست راهی وجود داشته باشد، یا هنوز نبود. در حالی که ماشین بر فراز سرازیری حرکت می‌کرد و سقوطی طولانی را آغاز می‌نمود ماروین مشت‌هایش را گره کرد. سپس او شیارهای قابل رویتی را دید که در پایین بخش کوهستانی باقی مانده بودند و کمی آسوده خاطر شد. به نظر می‌رسید که انسان‌های دیگری قبلاً از این راه رفته‌اند.

در حالی که آن‌ها در امتداد سایه حرکت می‌کردند تاریکی به گونه‌ای ناگهانی و موحش پایین آمد و خورشید در امتداد تاج فلات پنهان شد. نورافکن‌های دوتایی روشن شدند و شعاع‌های نور سفید و آبی را بر روی صخره‌های سر راه گستردند و باعث شد که نیاز اندکی به تنظیم سرعت پیدا کنند. برای ساعت‌ها آن‌ها از میان دره‌ها رانندگی کردند و دامنه کوه‌هایی را که به نظر می‌رسید قله‌هایشان سر به ستارگان می‌سایند پشت سر گذاشتند. برخی اوقات که از زمین‌های مرتفع‌تر بالا می‌رفتند برای لحظاتی در زیر نور خورشید قرار می‌گرفتند.

اکنون در سمت راست دشتی غبار آلود و چین و چروک خورده قرار داشت و در سمت چپ، پستی و بلندی‌های آن که مایل‌ها و مایل‌ها بالا می‌رفت تا به آسمان می‌رسید، دیواری از کوه‌ها بود که تا فاصله‌ای بسیار دور پیشروی کرده بودند تا آن‌که قله‌هایشان در زیر لبه‌ی جهان از دید مخفی می‌شد. آن‌جا هیچ نشانه‌ای نبود که نشان دهد انسان‌ها زمانی این سرزمین را مورد کاوش قرار داده باشند، هر چند که آن‌ها یک بار از کنار باقیمانده‌ای از یک موشک در هم شکسته عبور کردند که در کنار آن سنگ قبری که توسط یک صلیب فلزی مشخص شده بود قرار داشت.

به نظر ماروین ‌رسید که کوه‌ها تا ابد امتداد یافته‌اند اما سرانجام، ساعت‌ها بعد، رشته کوه‌ها در پرتگاهی ناگهانی و بلند که از تعدادی تپه‌ی کوچک با شیب تند تشکیل شده بود پایان یافتند. آن‌ها به سمت پایین و درون یک دره کم عمق قوسی شکل که به طرف بخش دورتر کوه‌ها انحنا یافته بود حرکت کردند و همین طور که پیش می‌رفتند ماروین کم‌کم متوجه شد که چیز بسیار عجیبی در زمین پیش رویشان اتفاق می‌افتد.

خورشید اکنون در ارتفاعی پایین، پشت تپه‌های سمت راست قرار گرفته بود؛ دره‌ی پشت سر آن‌ها می‌بایست در تاریکی مطلق باشد. با این وجود از درخشندگی سفید بی‌روحی لبریز شده بود که از بالای تخته سنگ‌های تحتانی که بر روی آن‌ها می‌راندند ساطع می‌شد. سپس به طور ناگهانی آن‌ها از دره خارج شدند و درون دشت آزادی قرار گرفتند و منبع نور در پیش روی آن‌ها با تمام شکوهش نمودار شد.

اکنون که موتورها خاموش شده بودند داخل کابین کوچک بسیار ساکت بود. تنها صدای موجود وزوز ضعیف تهویه‌ی اکسیژن و خش‌خش فلزی گاه و بیگاهی بود که هنگامی که دیواره‌های بیرونی سطح‌پیما حرارت خود را دفع می‌کردند به گوش می‌رسید؛ برای دفع حرارتی که هرگز از هلال نقره‌ای بزرگی که در آن پایین در بالای افق دوردست شناور بود و تمام این سرزمین را با نوری مرواریدوار در خود غرق می‌کرد، نمی‌رسید. هلال آن‌قدر تابان بود که لحظاتی گذشت تا ماروین توانست به مبارزه طلبیدنش را قبول و به طور ثابت به تابش خیره کننده‌ی آن نگاه کند. سرانجام او توانست طرح کلی قاره‌ها، کناره‌ی مبهم اتمسفر و جزیره سفیدی از ابرها را تشخیص دهد و حتی از این فاصله او می‌توانست تلالو و درخشندگی انعکاس نور خورشید بر روی یخ‌های قطبی را ببیند.

این منظره بسیار زیبا بود و از اعماق فضا قلب او را به خود فرا می‌خواند. آن‌جا در چنین هلال درخشانی تمام شگفتی‌هایی که او هرگز درک نکرده بود وجود داشت: منظره‌ی آسمان‌هایی با خورشید در حال غروب، مویه‌ی دریا بر روی شن‌های ساحل، شرشر ریزش باران و نعمت بی‌پایان برف. این چیزها و هزاران مورد دیگر می‌بایست حق طبیعی او باشد، اما او این‌ها را فقط از طریق کتاب‌ها و تاریخچه‌های قدیمی می‌شناخت و فکر و خیال او را با غم و اندوه تبعید در خود فرو برد.

چه می‌شد اگر آن‌ها می‌توانستند برنگردند؟ به نظر می‌رسید که جهان پایین آن ردیف‌های ابرهای قدم‌رو، بسیار آرام و مسالمت آمیز باشد. سپس ماروین-چشم‌هایش دیگر تحت تاثیر تابش خیره‌کننده قرار نداشت-دید که بخشی از قرص که می‌بایست در تاریکی باشد به طور خفیفی با روشنایی شریرانه‌ای سوسو زد و او به خاطر آورد؛ او داشت به آتش مراسم تدفین یک جهان که عواقب رادیواکتیویته‌ی نبرد نهایی[5] بود نگاه می‌کرد. در آن سوی فضا در فاصله یک چهارم میلیون مایل، درخشش اتم‌های در حال مرگ هنوز قابل رویت بود، یادآوری جاودانه‌ای از گذشته‌ی خانمان برانداز و ویران کننده. هنوز قرن‌ها مانده بود تا آن درخشش مرگ‌آور از روی صخره‌ها پاک شود و زندگی دوباره به جهان ساکت و خاموش بازگردد.

و اکنون پدر شروع به صحبت کرد، برای ماروین داستانی را گفت که تا این لحظه برای او معنایی بیش از داستان‌های افسانه‌ای که یک بار برای او گفته بود نداشت. چیزهای زیادی بود که او نمی‌توانست بفهمد؛ برای او غیر ممکن بود که طرحی روشن و واضح از زندگی بر روی سیاره‌ای که هرگز ندیده بود تصور کند. او نیروهایی را که در پایان سیاره را نابود کردند، مهاجرنشین را بنا نهادند و توسط انزوای آن به عنوان تنها باقیماندگان حفظ شدند، درک نمی‌کرد. با این وجود او می‌توانست در درد و رنج آن روزهای پایانی سهیم شود، هنگامی که مهاجرنشینان بالاخره فهمیدند که هرگز بار دیگر سفینه‌های تداراکات زبانه‌کشان از میان ستارگان با هدایی از خانه پایین نمی‌آیند. یکی پس از دیگری ایستگاه‌های رادیویی از گفتن باز می‌ایستادند، بر روی کره‌ی غبار گرفته روشنایی شهرها تحلیل می‌رفت و می‌مرد، و سرانجام آن‌ها تنها شدند، به گونه‌ای که هیچ انسانی قبلاً هرگز چنین تنها نبوده است، و آینده‌ی نژاد را در دستانشان گرفتند.

سپس سال‌های ناامیدی و یاس به دنبال آمدند و مبارزه‌ای ممتد و طولانی برای بقاء در این دنیای خشن و بی‌رحم آغاز شد. آن‌ها در این نبرد چیره شدند اگرچه با سختی‌های فراوانی همراه بود؛ این آبادی کوچک از زندگی در برابر بدترین حملات طبیعت ایمن بود، لیکن در صورتی که هدفی وجود نداشت-آینده‌ای که بتوان برای رسیدن به آن فعالیت کرد-مهاجرنشین اراده‌اش برای زنده ماندن را از دست می‌داد و نه ماشین، نه مهارت و نه علم نمی‌توانست آن را نجات دهد.

از این رو، در پایان، ماروین هدف از این سفر مقدس را فهمید. او هرگز در کنار رودخانه‌های آن جهان گم شده و افسانه‌ای گام بر نمی‌داشت یا به غرش رعدهای خشمناک از بالای تپه‌های مسطح آن گوش فرا نمی‌داد. با این حال یک روز-چقدر بعد؟-بچه‌هایِ بچه‌های او باز می‌گشتند تا میراث خود را طلب کنند باد و باران سموم را از زمین سوخته می‌شستند و به دریا می‌بردند و آن‌ها در اعماق دریا زهر خود را بیهوده تلف می‌کردند تا ‌که دیگر نتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. پس از آن سفینه‌های بزرگ، که هنوز این‌جا در سکوت در دشت‌های غبار آلود منتظر بودند، یک بار دیگر به درون فضا اوج می‌گرفتند و در مسیری که به خانه منتهی می‌شد پیش می‌رفتند.

این رویا بود: و یک روز، ماروین با بصیرتی ناگهانی دریافت که آن را به پسرش منتقل کند، این‌جا در چنین محلی با کوه‌هایی در پشت او و در میان نوری نقره‌ای رنگ از آسمان که بر صورت او می‌تابید.

هنگامی که آنها سفر بازگشت را شروع کردند او به عقب نگاه نکرد. او نمی‌توانست تحمل کند که درخشش سرد زمین هلالی شکل را که در میان صخره‌های اطرافش رنگ می‌باخت نظاره کند، در حالی که او می‌رفت تا به مردمش در تبعید طولانی آن‌ها ملحق شود.

نوشته آرتور سی.کلارک / برگردان از محمد حاج زمان

رودکی

با صد هزار مردم تنهایی * بی صد هزار مردم تنهایی


سوته‌دلان

-خوش به سعادتتون که می‌رین روضه ، جاتون وسط بهشته ، ما که دنیامون شده آخرت یزید . کیه ما رو ببره روضه ؟ آقا مجید تو رو چه به روضه ، روضه خودتی ، گریه کن نداری ، وگرنه خودت مصیبتی ، دلت کربلاس !

 

-چقدر دشمن داری ای خدااااااا ، دوستات هم که ماییم، یه مشت عاجز علیل ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی.

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ است، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش 
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود 
من به هر سو می‌دوم گریان 
در لهیب آتش پر دود 
وز میان خنده‌های‌ام تلخ 
و خروش گریه‌ام ناشاد 
از درون خسته‌ی سوزان 
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!


خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم 
هم‌چنان می‌سوزد این آتش 
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و دیوار 
در شب رسوای بی‌ساحل 
وای بر من، سوزد و سوزد 
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری 
در دهان گود گلدان‌ها 
روزهای سخت بیماری 
از فراز بام‌هاشان ، شاد 
دشمنان‌ام موذیانه خنده‌های فتح‌شان بر لب 
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب 
من به هر سو می‌دوم گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد‌، ای فریاد! ای فریاد!


وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش 
آن‌چه دارم یادگار و دفتر و دیوان 
و آن‌چه دارد منظر و ایوان 
من به دستان پر از تاول 
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود 
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود 
خفته‌اند این مهربان همسایگان‌ام شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر 
وای، آیا هیچ سر بر می‌کُنند از خواب؟
مهربان همسایگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

برای روزهای تلخ سال نود و پنج و مرگ آتش‌نشان های فداکار

دنیا دار مکافات است

بترس!

از او که سکوت کرد وقتى دلش را شکستى

او تمام حرفهایش را جاى تو به خدا زد

خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش مى ماند

خواهد رسید روزى که خدا تمام حرفهاى او را سرت فریاد خواهد کشید

و تو آن روز درک خواهى کرد

چرا گفتند دنیا دار مکافات است...

بودن

گر بدین سان زیست باید پست 
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک! 

ساحل دووِر

امشب دریا آرام است.

مدّ دریا در اوج، مهتاب به زیبایی

بر تنگه ها لمیده است؛ در سواحل فرانسه، نوری

کورسوزنان ناپدید می شود؛ پرتگاه های ساحل انگلیس برپا ایستاده اند،

نورانی گسترده، بر پهنه خلیج ساکن

به کنار پنجره بیا، هوای شامگاهی بس دلپذیر است!

تنها در راستای خط دراز کف آلودی

آن جا که دریا به شن های سفید شده از مهتاب می رسد،

گوش فرادار! صدای خروشان سنگ ریزه ها را می شنوی

که امواج با خود پس می کشند

و به هنگام بازگشت، دوباره به ساحل بلند می پاشند،

سفرشان را می آغازند و باز می ایستند و باز از نو می آغازند،

با آوایی موزون و آرام و با خود می آورند

نشانه جاودانی اندوه را.

___

 

سوفکل سال ها بیش از این

همین آهنگ را از دریای اژه شنید، آهنگی که

جزر و مدّ آشفته تیره روزی های انسانی را

به یاد او آورد؛ ما نیز

که در کناره این دریای شمالی دوردست به نظاره ایستاده ایم

با این آهنگ در اندیشه فرو می رویم.

___

 

دریای ایمان نیز

روزگاری در اوج مدّ بود و گراداگرد خاک ساحل را

چونان چین های کمربند بسته درخشانی فراگرفته بود

اما اکنون من فقط می شنوم

غرّش غم انگیز و ممتد و واپس رونده آن را

که با وزش نسیم شبانگاهی، از کناره ساحل گسترده و تیره

و سنگ ریزه های عریان جهان

به دریا باز می گردد.

___

 

آه ای عشق، بیا صادقانه حرف دل بگوییم

با یکدیگر! زیرا این جهان، که گویی

هم چون سرزمین رویایی

این چنین گونه گون، این چنین زیبا، این چنین تازه

پیش روی ما گسترده است،

به راستی نه نشاطی دارد، نه عشق، نه روشنی

نه یقین، نه آرامش، نه تسکین برای آلام،

و ما این جا گویی در دشتی تیره ره می پوییم

و با ناقوس جنگ و گریز سپاهیان بی خبر

که کورکورانه می جنگند به هر سو کشیده می شویم.

مترجم: ؟

روی جاده ی نمناک

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست،
و طرف دامن ازاین خاک دامن گیربرچیده ست:
هنوز از خویش میپرسم
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا،و آزار دلخواهی1؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار2؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ3؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر4
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک5 روی جاده های نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده،کافکا6؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج،لج اندر خون و خون درزهر). -
همه خشم و همه نفرین،همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه افاق،مست راستین خیام7؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب،یا باز
تفی دیگر به ریش عرش وبر آیین این ایام ؟
چه نقشی می زدست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر،آن نازنین عیار وش لوطی8؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه،
وز او پنهان،به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را،چون باد بر خیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.
ولی من نیک میدانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست،یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

------

مرثیه برای صادق هدایت

از کسانی که بر بالین افتخار ادبیات ایران صادق هدایت در آپارتمانش در پاریس محله شامپی یونه خانه شماره37 حاظر بودند نقل است که: وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونه ای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخی های همیشگی اش را می کرد.در کنار تختش مبلغ 4510 فرانک جهت مراسم کفن و دفن قرار داشت.و همچنین نقل است که تکه های کاغذ پاره ای که نوشته کامل از بین رفته بود و تنها چیزی که خوانده می شد این بود: روی جاده نمناک ...

اخوان ثالث در این شعر ب چند داستان و شخصیت از آثار هدایت اشاره دارد...

پانویس1- داستان کوتاه "زنی که مردش را گم کرد"
پانویس 2 - داستان کوتاه "سگ ولگرد"
پانویس 3- داستان کوتاه "تاریکخانه"
پانویس 4- داستان کوتاه "اسیر فرانسوی"
پانویس 5- داستان کوتاه "سه قطره خون"
پانویس 6- ترجمه رمان "مسخ" اثر کافکا که جریان فکری صادق هدایت بسیار نزدیک به این نویسنده میباشد.
پانویس 7- هدایت کتابی در شرح و انتخاب رباعیات اصیل حکیم عمر خیام دارد
پانویس 8- داستان کوتاه "داش آکل"

غزل ۲۱۹ وحشی بافقی

پرسیدن حال دل ریشم بگذارید

یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید

 

یاران به میان من و آن مست میآیید

گر می کشد آن عربده کیشم بگذارید

روستای ولش هیل

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

کرم جگر و زخم سم و کنه دنبه

از درون، گوسفندان را می خورند

گله گوسفندان در بولچ-ئی-فدون می چرخند

مثل همیشه، با ترتیبی زمانتیک

بر پس زمینه سنگ صیقلی

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

خزه و لجن دودکش های سرد بخاری را پوشانده

از شکاف های در چوبی، گزنه روئیده

خانه های نانت-یر-ایرا ، خالی از سکنه

و سوراخ های سقف را اشعه خورشید حصیروار پوشانده

و مزرعه ها کم کم به علفزاری پژمرده بدل می شوند

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

چشمان بی حرکت او، و آن سل پیش رونده که

از زیر آن نیم تنه مندرس،ذره ذره وجودش را نابود می کند

هنوز مردی در تاین-ئی-فانوگ به کشاورزی مشغول است

غمزده، به سرنوشت محتوم خود، دل سپرده

و نطفه نوای شکسته در گلوی او، دیگر مرده است.

درخت بادام

چراغ های سبز چونان برگ نعنا بود
درختهایی از آهن تیره در برابرم
برگ داده بود
چنان که گویی آن شاهزاده خوشبختی هستم
در جنگلی شاداب، که با سوت خود
تابستان را فرا می خوانم
و با اشاره سر، زمستان را پس می رانم.

ویکتور هوگو

از میان دو واژه انسان و انسانیت 
اولی در میان کوچه ها 
و دومی در لابلای کتابها 
سرگردان است.

رفیقان

رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بد بدتر از آنند

ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند

رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند