سرزمین جالبی داریم. ما در کدام قطب این سرزمین قرار میگیریم که باید برای چاپ صد صفحه کتاب ده سال سر و کله بزنیم آنوقت چند نفر سیمیلیارد دلار از این کشور برمیدارند و میروند و گفته میشود بیست میلیارد هم بیشناسنامه گم است!
ما ملت کتکخورده و گمشدهای در دالان تاریخ هستیم...
وقتی که گل در نمیاد سواری اینور نمیاد
کو ه و بیابون چی چیه؟
وقتی که بارون نمیاد ابر زمستون نمیاد
این همه ناودون چی چیه؟
حالا تو دست بی صدا دشنه ما شعر و غزل
قصه مرگ عاطفه هوای خوب بغل بغل
انگار با هم غریبه ایم خوبی ما دشمنیه
کاش منو تو میفهمیدیم اومدنی رفتنیه
تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود
سپیده امروز با ما بود
برای تنهایی خودم دلم میسوزه
قلب امروزی من خالی تر از دیروزه
کسی حرف منو انگار نمیفهمه
مرده...زنده...خواب و بیدار.....نمیفهمه
کسی تنهاییمو از من نمیدزده
درد مارو در و دیوار نمیفهمه
واسه ی تنهایی خودم دلم میسوزه
قلب امروزی من خالی تر از دیروزه...!
سقوط من در خودمه ، سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه
دشمنیا مصیبته،سقوط ما مصیبته،مرگ صدا مصیبته، مصیبته حقیقته،حقیقته مصیبته
تقصیر این قصه ها بود،تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود
اگر خدا عمر بدهد که این وطن جذاب و عزیز را به قدری آباد کنم، که حتی خائنان راحت طلب سست عنصر و عیاش هم آنرا ترک نگویند و خارجه را بر آن ترجیح ندهند...
سفرنامه خوزستان. صفحه ۹۷
میخواهم بمیرم
میخواهم میلیاردها بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که در آن هر انسانی
بیش از یک بار نمیرد.
در عصر ما
دیگر چیزی به نامِ
فاصلهگرفتن از سیاست
وجودندارد....
همه چیز سیاسی است
و سیاست تودهای از
دروغ، بهانه جویی، حماقت، نفرت
و اسکیزوفرنی است....
کافکا نخستین کسی است که وضع نکبت بار انسان را در دنیایی که جای خدا در آن نیست شرح میدهد، دنیای پوچی که از این به بعد هیچ فردی نمیتواند پشت گرمی داشته باشد مگر به نیروی خود برای اینکه بتواند سرنوشتش را تعیین بکند. زیرا شیرازۀ همۀ وابستگی های سنتی از هم گسیخته است و برای اینکه دوباره بوجود بیاید، باید شالوده اش به موجب اصول و انگیزۀ دیگر ریخته شود.
افسوس که آشنا ترم نیست
در دسترس و برابرم نیست
بی چارگی آورد تلاشم
این مرگ که بار آخرم نیست
افتاده ام از نشاط و مستی،
چون دست، دگر به ساغرم نیست
آن زلف دراز و بزم آغوش،
عمری که بدست آورم، نیست
در آینه می کنم تماشا
جز حسرت او سراسرم نیست
رحمی که اثر کند بحالم،
در کیش نگار کافرم نیست
جان در قدمش سپرده ام، لیک
صد حیف کز آن فراترم نیست
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
[ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
***
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
***
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
***
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبهی بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مکنیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
***
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
***
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
***
- «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای
[هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که [میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»
***
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی یا پردههای تار:
- «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟ »
***
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
***
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کر آن گل کاغذین روید؟»
***
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، زسیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانهی شوم و بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
***
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
***
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهی دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
***
بیا ای خستهخاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
تهران، فروردینماه 1335
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطف (عطر) دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
١
من، برتولت برشت، اهل جنگلهای سیاهم
مادرم، وقتی در بطنش بودم
مرا به شهرها آورد، و سرمای جنگلها
تا روز مرگ در من خواهد ماند.
٢
در شهر آسفالت خانه دارم.
از روز ازل پابند آیین مرگم:
پابند روزنامهها و توتون و تلخابه.
بدگمان، تنبل و سرانجام خوشنود.
٣
با مردمان مهربانم
به آیین آنها کلاه کج بر سر میگذارم.
میگویم: عجب جانورانی بوگندویی هستند.
بعد میگویم: بیخیال، خود من نیز چنینم.