«بارتلبی در واشینگتون کارمند جزئی در «دایرهی مرسولات باطله» بوده که غفلتا متعاقب یک تغییر و تحول اداری از کار برکنار شده است.
وقتی به این شایعه فکر میکنم، نمیتوانم احساسی را که به من دست میدهد به خوبی بیان کنم. مرسولات باطله! آیا شبیه آدمهای مرده به نظر نمیرسد؟ مردی را مجسم کنید از بداقبالی و بالذاته مستعد یأس و کسالت. برای این خلقیات آیا مشغلهای تشدید کنندهتر از کار با نامههای باطله و دستهبندی آنها برای سوزاندن هست؟ گاهی کارمند رنگپریده در میان تای کاغذ حلقهی انگشتری مییابد. شاید انگشتی که مقصد آن بوده اکنون در گور پوسیده باشد. اسکناسی که به قصد اعانت در اسرع وقت ارسال شده، درحالیکه نیازمندش دیگر نه میخورد و نه گرسنه میشود. رحمت خدا بر آنان که مأیوس مردند. استدعای امید براب آنان که ناامید مردند. اخبار مسرتبخش برای آنان که از رنجهای تسکین نیافته نفسبریده مردند. در مأموریتهای زندگی، این نامهها به سوی مرگ میشتابند. آه، بارتلبی! آه، انسان!»
هرطور فکر کردم بعد خوندن این کتاب مطلب خاصی ب ذهنم نرسید؛ هرچند داستان درگیرکننده و پرمفهومی هستش که نتونستم هدف و مقصود نهایی هرمان ملویل از این اثرش رو بهش برسم و ابهامات زیادی تو ذهنم موند. ولی چیزی ک عیان بود جنبههای منفی زندگی و مواجهه سخت آدمیزاد با دنیاست و بارتلبی بجز دیوار چیز دیگری در دنیایش نمیبیند. و ترجیح میدهد دیگر کاری با جهان پیرامونش نداشته باشد.