شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

هر لحظه مزن در

هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما
آنروز کخ دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی ما را 
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست

فرخی یزدی

باغی که در آن آب هوا روشن نیست 
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست 
هر دوست که راستگوی و یکرو نبود 
در عالم دوستی کم از دشمن نیست

ایرج میرزا

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ...
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ

شهر من

ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮه ای

‫ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲﺑﺮه

‫ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره

‫ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺑﻲ ﻧﻔﺲ

‫ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮﻗﻔﺲ

‫ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪﺑـﺎد

‫ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـﻲﺑـﺮه

‫ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب

‫ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲاﻧﺪﻳﺸﻢ

‫ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﺧـﻮﻳـﺶ

‫از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را ﻣﻲﺑﻴﻨﻢ

‫ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ

‫ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮم

‫و ﺗﻮ را ﻣﻲﺧﻮاﻧﻢ

‫و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ

‫ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ

‫ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

‫و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ

‫ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

‫و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ

‫ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮهای

‫ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲﺑﺮه

‫ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره

‫ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺑﻲ ﻧﻔﺲ

‫ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮﻗﻔﺲ

‫ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪﺑـﺎد

‫ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـﻲﺑـﺮه

‫ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب

‫ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲاﻧﺪﻳﺸﻢ

‫ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﺧـﻮﻳـﺶ

‫از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را ﻣﻲﺑﻴﻨﻢ

‫ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ

‫ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮم

‫و ﺗﻮ را ﻣﻲﺧﻮاﻧﻢ

‫و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ

‫ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ

‫ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

‫و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ

‫ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

‫و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ

‫ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

‫و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐﺗﻮﺳﺖ

کارل پوپر

در ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎی ﺳﻴﺎسی، ﺁن که ﺍﺩﻋﺎی ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ بشری ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻄﺮﻧﺎک‌ تر ﺍﺳﺖ.

ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍی ﺑﺮﭘﺎیی بهشت ﺑﺮ زمین همیشه جهنم به بار آورده...

رومن رولان

مرا با حقیقت بیازار،
اما هرگز با دروغ ، آرامم نکن !

تو را من چشم در راهم شباهنگام

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم

زمستان۱۳۳۶

یاد آر

یاد آر ز شمعِ مرده یادآر

 

ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،

وز نفحه‌ی روح‌بخشِ اسحار

رفت از سرِ خفتگان، خماری،

بگشود گره ز زلفِ زرتار

محبوبه‌ی نیلگونْ عماری،

یزدان به‌ کمال شد پدیدار

و اهریمنِ زشت‌خو حصاری،

یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!


ای مونسِ یوسف اندر این بند!

تعبیرْ عیان چو شد تو را خواب،

دلْ پُر ز شعف، لب از شکرخند

محسودِ عدو، به‌ کامِ اصحاب،

رفتی برِ یار و خویش و پیوند

آزادتر از نسیم و مه‌تاب،

زان کو همه‌ شام با تو یک‌چند

در آرزوی وصالِ احباب

اختر به‌ سحر‌ شمُرده، یادآر!


چون باغ شود دوباره خرّم

ای بلبلِ مستمندِ مسکین!

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق، نگارخانه‌ی چین،

گلْ سرخ و به‌ رخ عرق ز شبنم،

تو داده ز کف زمامِ تمکین،

زان نوگلِ پیش‌رس که در غم

نا‌داده به‌ نارِ شوقْ تسکین،


از‌ سردیِ‌ دی‌ فسرده، یادآر!


ای هم‌رهِ تیهِ پورِ عمران!

بگذشت چو این سنینِ معدود،

وآن شاهدِ نغزِ بزمِ عرفان

بنمود چو وعدِ خویشْ مشهود،

وز مذبحِ زر چو شد به کیوان،

هر صبحْ شمیمِ عنبر و عود،

زان کو به گناه قومِ نادان،

در حسرتِ روی ارضِ موعود


بر‌ بادیه‌ جان‌ سپرده، یادآر!


چون گشت ز نو زمانه، آباد

ای کودکِ دوره‌ی طلایی!

وز طاعتِ بندگان خود شاد

بگرفت ز سرْ خدا خدایی،

نه رسمِ ارم، نه اسمِ شدّاد

گِل بست زبانِ ژاژ‌خایی،

زان کس که ز نوکِ تیغِ جلاد

مأخوذ به جرمِ حق‌ستایی


تسنیمِ وصالْ خورده، یادآر!

راز نو

چو دریا درفشان از جوش منشین

سخن سر کرده ای خاموش منشین

به دل گو باش خاشاکی به خاکی

چو در کف هست خاکی نیست باکی

جهان گر جمله از من رفت گو رو

ز مشتی خاک ریزم طرحش از نو

زمان خوش دلی تنگ است دریاب

شتاب عمر بین در عیش بشتاب

رها کن عقل را دیوانه می گرد

چو مستان بر در میخانه می گرد

بساط از خانه بیرون ده که وقت است

قدم بر طرف هامون نه که وقت است

غم هر بوده و نابوده تا چند

حکایت گفتن بیهوده تا چند

فلک را جور بی اندازه گشتست

جهان را رسم و آیین تازه گشتست

هزار امروز هم آواز زاغ است

گل از بی رونقی ها خار باغ است

نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد

نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد

غم دیرینه گر در سینه داری

چه غم گر باده دیرینه داری

دو چیز انده برد از خاطر تنگ

نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ

فلک را عادت دیرینه این است

که با آزادگان دائم به کین است

فریاد

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

آفتابی

صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

شمس لنگرودی

مثل میوه ی افتاده ئی

دلتنگم

میوه ای که درختش را بریده و

 برده اند .         

سکوت

سکوت سر شار از ناگفته هاست!

دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند .

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من .

 

 

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.

گوشی که،

صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .

 

 

و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .

 

از بخت یاری ماست شاید ،

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید

یا از دست می گریزد .

 

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

 

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .

 

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش .

 

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان

عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه

 

سپیده دمان از پس شبی دراز

آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !

 

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............

 

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .

جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن

در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

طرح افکندن این راز راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

 

بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .

 

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.

 

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم

آغاز جداسری شاید از دیگران نبود .

 

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

یا راهی سهل تر اختیار می کنم .

 

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .

وتهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .

 

بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم

خود را به تمامی بر آن میافکنم.

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .

 

اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

میان ما همبستگی آنگونه میبارد که زندگی ما

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

 

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را

با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم