شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر. 
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجیر.

          *** 
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری 
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار 
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود. 

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب. 

          ***                       
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، 
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.  
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،  
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.     
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:  
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

             ***
نشستیم
و      
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.

تهران، خرداد 1340

افسانه

در شب تیره ، دیوانه ای که او
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من

جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی 
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر 
شاخی و شاخساری پریدی 
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن 
گر نخوردی فریب زمانه 
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس 
هر دمی یک ره و یک بهانه 
تا تو ای مست ! با من ستیزی 
تا به سرمستی و غمگساری 
با فسانه کنی دوستاری 
عالمی دایم از وی گریزد 
با تو او را بود سازگاری 
مبتلایی نیابد به از تو 
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او 
کس در این راه لغزان ندیده 
آه! دیری است کاین قصه گویند 
از بر شاخه مرغی پریده 
مانده بر جای از او آشیانه 
لیک این آشیان ها سراسر 
بر کف بادها اندر آیند 
رهروان اندر این راه هستند 
کاندر این غم ، به غم می سرایند 
او یکی نیز از رهروان بود 
در بر این خرابه مغازه 
وین بلند آسمان و ستاره 
سالها با هم افسرده بودید 
وز حوادث به دل پاره پاره 
او تو را بوسه می زد ، تو او را 
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم 
سالها همچو واماندگی 
لیک موجی که آشفته می رفت 
بودش از تو به لب داستانی 
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند 
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم 
یکه تازی سراسیمه 

عاشق : اما 
من سوی گلعذاری رسیدم 
در همش گیسوان چون معما 
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان 
نقش می بستم از او بر آبی 
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور 
بر رخ او به خوابی چه خوابی 
با چه تصویرهای فسونگر 
ای اسفانه ، فسانه ، فسانه 
ای خدنگ تو را من نشانه 
ای علاج دل ، ای داروی درد 
همره گریه های شبانه 
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها 
ای نشسته سر رهگذرها 
از پسرها همه ناله بر لب 
ناله ی تو همه از پدرها 
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد 
مادرم ، سرگذشت تو می گفت 
بر من از رنگ و روی تو می زد 
دیده از جذبه های تو می خفت 
می شدم بیهوش و محو و مفتون 
رفته رفته که بر ره فتادم 
از پی بازی بچگانه 
هر زمانی که شب در رسیدی 
بر لب چشمه و رودخانه 
در نهان ، بانگ تو می شنیدم 
ای فسانه ! مگر تو نبودی 
آن زمانی که من در صحاری 
می دویدم چو دیوانه ، تنها 
داشتم زاری و اشکباری 
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته 
زلف ها می فشاندم بر باد 
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد 
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار 
بودم افتاده من ، زرد و بیمار 
تو نبودی مگر آن هیولا 
آن سیاه مهیب شرربار 
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران 
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان 
در بن صخره ی کوهساران 
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود 
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد 
روی آن ماه ، از گرمی عشق 
چون گل نار تبخالع می زد 
می نوشتی تو هم سرگذشتی 
سرگذشت منی ای فسانه 
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته 
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو 
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی 
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند 
بی خبر که تویی جاودانه 
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده 
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی

بر سر کوه نوبن نشسته 
دیده از سوز دل خواب رفته 
دل ز غوغای دو دیده رسته 
باد سردی دمید از بر کوه 
گفت با من که : ای طفل محزون 
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ 
چنگ در زلف من زد چو شانه 
نرم و آسهته و دوستانه 
با من خسته ی بینوا داشت 
بازی وشوخی بچگانه 
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو 
بر خوشی و بدی گل من 
ای بسا کامدی اشک ریزان 
بر من و بر دل و حاصل من 
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا 
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش 
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده 
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل 
بس که گفتی دلم ساختی خون 
باورم شد که از غصه مستی 
هر که را غم فزون ، گفته افزون 
عاشقا ! تو مرا می شناسی 
از دل بی هیاهو نهفته 
من یک آواره ی آسمانم 
وز زمان و زمین بازمانده 
هر چه هستم ، بر عاشقانم 
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی 
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار 
بچه ها را به من ، مادر پیر 
بیم و لرزه دهد ، در شب تار 
من یکی قصه ام بی سر و بن 
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری 
قصه ی عاشق بیقراری 
نا امیدی ، پر از اضطرابی 
که به اندوه و شب زنده داری 
سال ها در غم و انزوا زیست 
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری 
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری 
زاده ی اضطراب جهانم 
یک زمان دختری بوده ام من 
نازنین دلبری بوده ام من 
چشم ها پر ز آشوب کرده 
یکه افسونگری بوده ام من 
آمدم بر مزاری نشسته 
چنگ سازنده ی من به دستی 
دست دیگر یکی جام باده 
نغمه ای ساز ناکرده ، سرمست 
شد ز چشم سیاهم ، گشاده 
قطره قطره سرشک پر از خون 
در همین لحظه ، تاریک می شد 
در افق ، صورت ابر خونین 
در میان زمین و فلک بود 
اختلاط صداهای سنگین 
دود از این خیمه می رفت بالا 
خواب آمد مرا دیدگان بست 
جام و چنگم فتادند از دست 
چنگ پاره شد و جام بشکست 
من ز دست دل و دل ز من رست 
رفتم و دیگرم تو ندیدی 
ای بسا وحشت انگیز شب ها 
کز پس ابرها شد پدیدار 
قامتی که ندانستی اش کیست 
با صدایی حزین و دل آزار 
نام من در بن گوش تو گفت 
عاشقا ! من همان ناشناسم 
آن صدایم که از دل بر آید
صورت مردگان جهانم 

یک دمم که چو برقی سر آید 
قطره ی گرم چشمی ترم من 
چه در آن کوهها داشت می ساخت 
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر 
ساکنین را نشد هیچ حاصل 
سالها طی شدند از پی هم 
یک گوزن فراری در آنجا 
شاخه ای را ز برگش تهی کرد 
گشت پیدا صداهای دیگر 
شمل مخروطی خانه ای فرد 
کله ی چند بز در چراگاه 
بعد از آن ، مرد چوپان پیری 
اندر آن تنگنا جست خانه 
قصه ای گشت پیدا ، که در آن 
بود گم هر سراغ و نشانه 
کرد از من درین راه معنی 
کی ولی با خبر بود از این راز 
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم 
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک 
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان 
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان 
که فروبسته ره را به گلزار 
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار 
تو مپوشان سخن ها که داری 
تو بگو با زبان دل خود 
هیچکس گوی نپسندد آن را 
می توان حیله ها راند در کار 
عیب باشد ولی نکته دان را 
نکته پوشی پی حرف مردم 
این ، زبان دل افسردگان است 
نه زبان پی نام خیزان 
گوی در دل نگیرد کسش هیچ 
ما که در این جانیم سوزان 
حرف خود را بگیریم دنبال 
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست 
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ 
از بن بام هایی که بشکست 
روی دیوارهایی که ماندند 
در یکی کلبه ی خرد چوبین 
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری 
خامشی بود و تاریکی شب 
باد سرد از برون نعره می زد 
آتش اندر دل کلبه می سوخت 
دختری ناگه از در درآمد 
که همی گفت و بر سر همی کوفت 
ای دل من ، دل من ، دل من 
آه از قلب خسته بر آورد 
در بر ما درافتاد و شد سرد 
این چنین دختر بیدلی را 
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق 
حاصل زندگانی منم ، من 
روشنی جهانی منم ، من 
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من 
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه 
آن شب و جنگل آلیو را 
که تو از کهنه ها می شمردی 
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی 
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند 
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او 
جای خالی نمای سواری 
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین 
مست می خواند و سرمست می رفت 
تا شناسد حریفش به مستی 
جام هر جای بر دست می رفت 
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم 
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم 
سینه ی آسمان باز و روشن 
شد ز ره کاروان طربناک 
جرسش را به جا ماند شیون 
آتشش را اجاقی که شد سرد 
عاشق : کوهها راست استاده بودند 
دره ها همچو دزدان خمیده 
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند 
دل ز کف دادگان ، وارمیده 
داستانیم از آنجاست در یاد 
هر کجا فتنه بود و شب و کین 
مردمی ، مردمی کرده نابود 
بر سر کوه های کباچین 
نقطه ای سوخت در پیکر دود 
طفل بیتابی آمد به دنیا 
تا به هم یار و دمساز باشیم 
نکته ها آمد از قصه کوتاه 
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود 
ناف از شیرخواری ببرید 
عاشق : آه 
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود 
باز آمد سوی خانه ی دل 
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل 
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک 

هر دم امشب ، از آنان که بودند 
یاد می آورد جغد باطل 
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل 
دست بر دست و با چشم نمناک 
افسانه : آمده از مزار مقدس 
عاشقا ! راه درمان بجوید 
عاشق : آمده با زبانی که دارد 
قصه ی رفتگان را بگوید 
زندگان را بیابد در این غم 
افسانه : آمده تا به دست آورد باز 
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است 
لیک چو سود ، کاندر بیابان 
هول را باز دندان گشاده است 
باید این جام گردد شکسته 
به که ای نقشبند فسونکار 
نقش دیگر بر آری که شاید 
اندر این پرده ، در نقشبندی 
بیش از این نز غمت غم فزاید 
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی 
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت 
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ آیا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلی ها در آن جنگل دور 
می سرایند با هم همآهنگ 
گه یکی زان میان است خوانا 
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر 
که چگونه زمستان سر آمد 
جنگل و کوه در رستخیز است 
عالم از تیره رویی در آمد 
چهره بگشاد و چون برق خندید 
توده ی برف از هم شکافید 
قله ی کوه شد یکسر ابلق 
مرد چوپان در آمد ز دخمه 
خنده زد شادمان و موفق 
که دگر وقت سبزه چرانی است 
عاشقا ! خیز کامد بهاران 
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید 
دشت از گل شده هفت رنگه 
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید 
خار و خاشاک دارد به منقار 
شاخه ی سبز هر لحظه زاید 
بچگانی همه خرد و زیبا 
عاشق : در سریها به راه ورازون 
گرگ ، دزدیده سر می نماید 
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ اکنون 
گرگ کاو دیری آنجا نپاید 
از بهار است آنگونه رقصان 
آفتاب طلایی بتابید 
بر سر ژاله ی صبحگاهی 
ژاله ها دانه دانه درخشند 
همچو الماس و در آب ، ماهی 
بر سر موج ها زد معلق 
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است 
که به هر جا زمانه به رقص است 
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است 
دور گردان گذشته ز خاطر 
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را 
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر 
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند 
بر سر سبزه ی بیشل اینک 
نازنینی است خندان نشسته 
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته 
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را 
هر دمی جانب تو نگاهی است 
عاشقا ! گر سیه دوست داری 
اینک او را دو چشم سیاهی است 
که ز غوغای دل قصه گوی است 
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است 
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است 
دیدن و سوزش و شادمانی 
چه خیالی و وهمی عجیب است 
بیخبر شاد و بینا فسرده است 
خنده ای ناشکفت از گل من 
که ز باران زهری نشد تر 
من به بازار کالافروشان 
داده ام هر چه را ، در برابر 
شادی روز گمگشته ای را 
ای دریغا ! دریغا ! دریغا 
که همه فصل ها هست تیره 
از گشته چو یاد آورم من 
چشم بیند ، ولی خیره خیره 
پر ز حیرانی و ناگواری 
ناشناسی دلم برد و گم شد 
من پی دل کنون بی قرارم 
لیکن از مستی باده ی دوش 
می روم سرگران و خمارم 
جرعه ای بایدم تا رهم من 
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا 
عاشق : گر نریزم 
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم 
بنگرم بر بساط بهاران 
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن 
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی 
که زبون دل خودشوی تو 
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد 
می گزد بند هر بند جان را 
پیچم از درد بر خود چو ماران 
تنگ کرده به ان استخوان را 
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست 
مدفن آرزوها و جان هاست 
ظاهرش خنده های زمانه 
باطن آن سرشک نهان هاست 
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی 
می برندم به خواهی نخواهی 
می درخشد ستاره بدانسان 
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی 
زیر آن تپه ها که نهان است 
حالیا روبه آوازه خوان است 
کوه و جنگل بدان ماند اینجا 
که نمایشگه روبهان است 
هر پرنده به یک شاخه در خواب 
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده 
شب دل عاشقی مست خورده 
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه 
چشم ها بسته ، خوابش ببرده 
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را 
که بسی خواب آشفته دیده است 
عاشق و عشق و معشوق و عالم 
آنچه دیده ، همه خفته دیده است 
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من 
گل ، به جامه درون پر ز ناز است 
بلبل شیفته چاره ساز است 
رخ نتابیده ، ناکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها 
واگذار ای فسانه ! که پرسم 
زین ستاره هزاران حکایت 
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اکنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده 
نقش یا بر رخ آب بوده 
عشق ، هذیان بیماری ای بود 
یا خمار میی ناب بود 
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما 
می دویدیم و خوشحال بودیم 
با نفس های صبحی طربناک 
نغمه های طرب می سرودیم 
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله 
ما ، شماله به کف ، در بر هم 
کوه ها ، پهلوانان خودسر 
سر برافراشته روی در هم 
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش 
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند 
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ 
عده ای رفته ، یک عده می ماند 
زیر دیوار از سرو و شمشاد 
آه ، افسانه ! در من بهشتی است 
همچو ویرانه ای در بر من 
آبش از چشمه ی چشم غمناک 
خاکش ، از مشت خاکستر من 
تا نبینی به صورت خموشم 
من بسی دیده ام صبح روشن 
گل به لبخند و جنگل سترده 
بس شبان اندر او ماه غمگین 
کاروان را جرس ها فسرده 
پای من خسته ، اندر بیابان 
دیده ام روی بیمار ناکان 
با چراغی که خاموش می شد 
چون یکی داغ دل دیده محراب 
ناله ای را نهان گوش می شد 
شکل دیوار ، سنگین و خاموش 
درههم فتاد دندانه ی کوه 
سیل برداشت ناگاه فریاد 
فاخته کرد گم آشیانه 
ماند توکا به ویرانه آباد 
رفت از یادش اندیشه ی جفت 

که تواند مرا دوست دارد 
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست 
کس نچیند گلی که نبوید 
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست 
آنکه پشمینه پوشید دیری 
نغمه ها زد همه جاودانه 
عاشق زندگانی خود بود 
بی خبر ، در لباس فسانه 
خویشتن را فریبی همی داد 
خنده زد عقل زیرک بر این حرف 
کز پی این جهان هم جهانی ست 
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست 
عشوه ی زندگانی است این حرف 
بار رنجی به سربار صد رنج 
خواهی ار نکته ای بشنوی راست 
محو شد جسم رنجور زاری 
ماند از او زبانی که گویاست 
تا دهد شرح عشق دگرسان 
حافظا ! این چهکید و دروغیست 
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست 
که بر آن عشق بازی که باقی ست 
من بر آن عاشقم که رونده است 
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم 
باز از قید وهمی نرستیم 
بی خبر خنده زن ، بیهده نال 
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت 
گریه را اختیاری نمانده ست 
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت 
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح 
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد 
می توان چون یکی تکه ی دود 
نقش تردید در آسمان زد 
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت 
شنوا بود و فرمانبر ، اما 
عشق هر لحظه پرواز جوید 
عقل هر روز بیند معما 
و آدمیزاده در این کشاکش 
لیک یک نکته هست و نه جز این 
ما شریک همیم اندر این کار 
صد اگر نقش از دل برآید 
سایه آنگونه افتد به دیوار 
که ببینند و جویند مردم 
خیزد اینک در این ره ، که ما را 
خبر از رفتگان نیست در دست 
شادی آورده ، با هم توانیم 
نقش دیگر براین داستان بست 
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست 
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من آیا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند 
زود گشتی زبون و فسرده 
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده 
با چنین زنده من کار دارم 
می زدم من در این کهنه گیتی 
بر دل زندگان دائما دست 
در از این باغ اکنون گشادند 
که در از خارزاران بسی بست 
شد بهار تو با تو پدیدار 
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان 
در بن شاخه ی خارزاری 
عاشق تو ، تو را بازیابد 
سازد از عشق تو بی قراری 
هر پرنده ، تو را آشنا نیست 
بلبل بینوا زی تو آید 
عاشق مبتلا زی تو آید 
طینت تو همه ماجرایی ست 
طالب ماجرا زی تو آید 
تو ، تسلیده ، عاشقانی 
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست 
که بچینندم و دوست دارند 
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر 
به که بر سبزه ام واگذارند 
با بهاری که هستم در آغوش 
کس نخواهم زند بر دلم دست 
که دلم آشیان دلی هست 
زاشیانم اگر حاصلی نیست 
من بر آنم کز آن حاصلی هست 
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست 
یک فریب دلاویزتر ، من 
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد 
یک دروغ کهن خیزتر ، من 
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو 
کرده در خلوت کوه منزل 
عاشق : همچو من 
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم 
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست 
عاشقا ! با همه این سخن ها 
به محک آمدت تکه ی زر 
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر 
لیک سیراب از این چوی اکنون 
یک حقیقت فقط هست بر جا 
آنچنانی که بایست ، بودن 
یک فریب است ره جسته هر جا 
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم 
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست 
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم 
روزگاری اگر فرصتی ماند 
بیش از این با هم اندر صفاییم 
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز 
تو غمی ، یک غم سخت زیبا 
بی بها مانده عشق و دل من 
می سپارم به تو ، عشق و دل را 
که تو خود را به من واگذاری 
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو 
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو 
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ 
ای دل عاشقان ! ای فسانه 
ای زده نقش ها بر زمانه 
ای که از چنگ خود باز کردی 
نغمه هیا همه جاودانه 
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار 
تا صدای مرا جز فرشته 
نشنوند ایچ در آسمان ها 
کس نخواند ز من این نوشته 
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او 
ناله ام در دل وی بیاکن 
روح گمنامم آنجا فرود آر 
که بر آید از آنجای شیون 
آتش آشفته خیزد ز دل ها 
هان ! به پیش آی از این دره ی تنگ 
که بهین خوابگاه شبان هاست 
که کسی را نه راهی بر آن است 
تا در اینجا که هر چیز تنهاست 
بسراییم دلتنگ با هم

گل ناز پرپر من

گل ناز آفتابی

گل ناز پرپر من
آخرین همسفر من
جای لب های قشنگت
مونده روی دفتر من
ای که شعر تلخ اشکات
قصه ی غربت من بود
عینهو
نفس کشیدن
دیدنت عادت من بود
گل ناز پرپر ای همدرد
به نبودنت باید عادت کرد
گل ناز پرپرم ای هم درد
به نبودنت باید عادت کرد
تو یه حرف تازه بودی واسه من
قصه ی دو نیمه و یکی شدن
تو به عشق یه معنی تازه دادی
تپش یه قلب و گرمای د و تن
گل ناز
پرپرم ای همدرد
به نبودنت باید عادت کرد
به نبودنت باید عادت کرد
میون دفتر شعرام
به تن سفید هر برگ
با همون خط قشنگت
تو نوشتی یا تو یا مرگ
ای رفیق نیمه راهم
می دونم که تو نمردی
ولی وقتی رفتی انگار
پیش چشمام جون سپردی
گل ناز
پرپرم ای هم درد
به نبودنت باید عادت کرد
گل ناز پرپرم ای هم درد
به نبودنت باید عادت کرد

رباعی شماره ۶۴ خیام

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

ارنستو ساباتو

وقتی میفهمی 
آدمها اونجوری نیستن 
که نشون میدن
تنهایی چقدر دلچسب میشه

رومن گاری

وقتـے آدم ها 
شما را ترک می کنند

مانعشان نشوید..
شما 
با کسانــے که 
رهایتان می کنند آینده ای ندارید.

روماریو !

دلیل علاقه من به شبگردی و خوشگذرانی شبانه بسیار ساده است. در شب تنها چیزی را که خودت میخواهی میبینی. درحالیکه در روشنایی روز مجبوری همه چیز را ببینی.

در دنیا چیزی وجود ندارد که بیشتر از فوتبال به آن علاقه‌مند باشم؛ مگر س**

من هم شبیه برزیلی‌های دیگر هستم. زنان را دوست دارم و دوست دارم وقتم را در بیرون بگذرانم و لذت ببرم، به همین دلیل است که مردم مرا درک میکنند.

وقتی که زیاد می‌خوابم در گلزنی موفق نیستم به همین دلیل است که بیشتر وقتم را در بیرون می‌گذرانم.

من شبیه پول هستم، درنهایت همه مرا دوست دارند.

T-shirt

"I don`t know the key to success because i have lost in"

باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من

بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار


باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

واقعیت دنیا

از اشک هایمان سیلی از لجن به راه افتاده...

می‌سوزم ...

مثل آدمی شده‌ام که آتش گرفته،
اگر بایستد،
می‌سوزد،
اگر بدود،
بیشتر می‌سوزد...

دور باش اما نزدیک

دلهای ما 
که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند 
که کجای این جهان باشیم 
دور باش اما نزدیک ...
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم.

ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد 
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. 
نگاهت تلخ و افسرده است. 
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. 
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. 
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. 
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران 
تو را این خشکسالی های پی در پی 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران 
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند 
تو را هنگامه شوم شغالان 
بانگ بی تعطیل زاغان 
در ستوه آورد. 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش 
که از آن سوی گندمزار 
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است 
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت 
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت 
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 
تو با چشمان غمباری 
که روزی چشمه جوشان شادی بود 
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست 
خواهی رفت. 
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم 
من اینجا تا نفس باقیست می مانم 
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست 
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم 
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی 
گل بر می افشانم 
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید 
سرود فتح می خوانم 
و می دانم 
تو روزی باز خواهی گشت

هنوز در فکر آن کلاغم

هنوز
در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش:

 

با قیچی سیاهش
بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار
با خِش‌خِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوه‌ها
بی‌حوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّه‌های سنگی‌شان
تکرار می‌کردند.

 

گاهی سوآل می‌کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه‌های پیر
کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟

+

گاه به دل طبیعت می روی و بی هیچ اندیشه ای تنها تصویری را که د راغوشش قرار گرفته ای در ذهن می نشانی ؛بارها بعد از آن دیدار، به ان تصویر می اندیشی و هربار اعجابت بیشتر و سوالاتت افزون تر می شود.درست مثل شاملو که در این شعر پرسشی دارد از تصویری که در ذهنش نشسته است:

کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .

رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:

رنگ ها:

آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت

قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ

زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)

رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی

صداها:

خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ

قار قار خشک کلاغ

توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.

اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.

کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .

رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:

رنگ ها:

آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت

قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ

زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)

رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی

صداها:

خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ

قار قار خشک کلاغ

توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.

اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.

منبع: اینترنت؟!

سفر بخیر

به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسید
دل من گرفته ز اینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
سفرت بخیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را.