شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

دهقان فداکار

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.

۱۳۰۹ _ ۱۳۹۶

آلبر کامو

انسانها 
نمی‌دانند که
تجربه نوعی شکست است

باید همه چیزت را
از دست بدهی 
تا ذره ای بفهمی....!

گفتار اندر فضیلت خاموشی

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مرد بسیار دان

که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز

دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فروان سخن باشد آگنده گوش

نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟

نباید سخن گفت ناساخته

نشاید بریدن نینداخته

تأمل کنان در خطا و صواب

به از ژاژخایان حاضر جواب

کمال است در نفس انسان سخن

تو خود را به گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل

جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

که گر فاش گردد شود روی زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی

بود کز پسش گوش دارد کسی

درون دلت شهر بندست راز

نگر تا نبیند در شهر باز

ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست

گفتگو با "علی اصغر حداد" مترجم آثار کافکا

" ظاهرا دنیای کافکا چهره ای کج و معوج دارد. اما به واقع او صورت به ظاهر عادی دنیای ما را کج و معوج می نمایاند تا آشفتگی آن را برملا کند. در عین حال، رفتار او در برابر این صورت آشفته به گونه ای است که گویی با پدیده ای کاملا عادی سر و کار دارد. وصف این واقعیت شگرف که چنین دنیای آشفته ای عادی انگاشته می شود، دقیقا از این طریق میسر می گردد."

نکته فوق، تکه ای از نگاه "گونتر آندرس" است که "علی اصغر حداد" – مترجم آثار کافکا- برگزیده ای از آن را در انتهای کتاب " مجموعه داستان های کوتاه کافکا" آورده است.

در جایی دیگر آورده است: " در آثار کافکا، اشیا و رویداد ها به خودی خود دلهره آور نیستند. آن چه مایه وحشت خواننده می شود این است که شخصیت های او در برابر آنها بی تفاوت می مانند .و همان واکنشی را بروز می دهند که در برابر اشیاء و رویداد های عادی از آنها دیده می شود. ماجرای"گرگور زامزا" از آن رو وحشت انگیز نیست که او یک روز صبح در هیئت حشره از خواب بیدار می شود. این که او، خود در این حادثه چیز شگفت انگیزی نمی بیند، به عبارت دیگر عادی بودن و روزمرگی مضحکه، آن را تا این اندازه هولناک می سازد."

با وجود ترجمه های جسته گریخته ای که پیش از این، از آثار کافکا در زبان فارسی موجود بود، "علی اصغر حداد" نخستین مترجمی است که سر صبر، کمر همت به ترجمه مجموعه آثار کافکا به زبان فارسی بسته است و به حق هم در ترجمه وی با تصویری درست و پاکیزه از ادبیات کافکا مواجهیم. وی تا کنون، مجموعه داستان های کافکا و رمان" محاکمه" را به زبان فارسی برگردانده که توسط نشر ماهی به بازار کتاب عرضه شده است و گویا به زودی رمان" قصر" کافکا هم با ترجمه حداد و توسط همین ناشر به دوستداران فارسی زبان آثار کافکا ارائه می شود. 


ادامه مطلب ...

بهرام بیضایی

اخبارِ دنیا دارد مرا فرو می‌برد.

من بینِ سیل و قحطی و زمین‌لرزه دست‌و‌پا می‌زنم.
هرجا را درست می‌کنی، مصیبت از جای دیگری سردرمی‌آورد. من بین ارواحِ کشته‌شدگان و صدای گرسنگان غرق می‌شوم. زنی پنج میمون به‌دنیا آورد،
کوه‌ها حرکت می‌کنند. 
من نمی‌توانم جلوی اتفاقات را بگیرم.
معدنچیانِ زنده‌به‌گور، سوختگانِ آتش، و یتیم‌های جنگ، درِ خانه‌ی مرا می‌زنند.
من غرق می‌شوم.
فقط دستم است که به امیدِ نجات بیرون است 
و کسی آنرا نمی‌گیرد...

رباعی شماره 117 خیام

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه افتاده خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

دنیا

جای امیدها و افسوس هاست

و جمله ها

"یک نفر در یک جایی باید باشد"

آدمهای رونده ای هستیم

ما ناچیزترین ذرات معلق در هواییم

که باد با خود می برد...

پوچی

نه خواب دوا می کند ..
نه سیر در دنیای خیالات..
نه خواب فرارم می دهد از کابوس زندگی..
نه دست و پا زدن در این باتلاق اسارت پوچی ها..
بیداری ها حصار کشیده اد بر چشمانم..
چون بختکی.
تا تظاهر به کوری کنم...

از آنچه می بینم ..
از آنچه مرا به سر گیجه وامیدارد.
مانده ام میان تردیدهای ... مُردن ..ماندن ! .
رفتن! گُم شدن ! و بی خیال خندیدن..؟

زندگی سر انگشتان خدا می چرخد .
و او می خندد براین عروسکان دست پرورده اش ..
و او می خندد بر این بازی بی بُرد و باخت... 
شاعر؟

کلاغ

شبی دهشتناک

خسته و ملول ، غرق در نسخه ای شگفت و مرموز

از دانشی فراموش شده ،

در مرز خواب و بیداری،

ناگاه صدای تق تقی برخاست

گویا کسی آرام در اتاق را می زد.

زیر لب گفتم: "حتم دارم آشنایی است

که در را می زند –

همین و دیگر نه".

 

خوب به یاد می آورم

در دسامبر سرد و تیره و غمبار بود.

هر اخگر رو به خاموشی

شبح هولناکش را بر کف اتاق نقش می بست.

مشتاقانه آرزوی فردا را داشتم؛ -

بیهوده کوشیده بودم تا ازلابلای کتاب هایم

اندوه را مرهمی یابم –

اندوه از دست دادن لئنور –

همان بانوی بیتا و پرفروغ

که فرشتگان لئنور می نامندش –

او که هرگز نتوان نامی درخورشانش یافت.

 

خش خش گاه گاه وغمگین و ابریشمین هر پرده بنفش

می هراساند مرا

و پر می کرد مرا از ترسی وهم گون

بی هیچ سابقه؛

پس تا تپش های قلبم فرونشیند

می گفتم و بازمی گفتم:

"حتم دارم آشنایی است در درگاه

که اذن دخول می خواهد

آشنایی است ناخوانده در درگاه

که اذن دخول می خواهد؛-

همین و دیگر نه".

 

زود خود را باز یافتم؛

 دگر مردد نبودم،

گفتم: "آقا یا خانم

گستاخی ام را ببخشید؛

آرام آرام داشت خوابم می برد

این قدر آرام، این قدر آهسته

تق تق در زدید

که شک داشتم چیزی شنیدم یا نه" –

اینجا بود که در را کامل باز کردم: -

ظلمات بود و دیگر نه.

 

تا ژرفای آن ظلمات را با چشمانم می کاویدم،

بسی آنجا اندیشناک ایستادم،

می هراسیدم، مردد بودم

و کابوس هایی می دیدم که تا آن وقت

احدی جرات دیدنشان را به خود نداده بود؛

لیک سکوت لاینقطع بود

و سکون نشان از چیزی نداشت،

تنها کلامی که نجوا می شد "لئنور" بود

که من برلب جاری می کردم

و پژواکش به من باز می گشت،

"لئنور" –

تنها این و دیگرنه.

 

پرتب و تاب، پر سوز و گداز

به اتاق بازگشتم،

اندکی بعد باز تق تقی را شنیدم

اندکی بلندتر از پیش،

گفتم: " حتم دارم،

حتم دارم چیزی است پشت پنجره؛

بگذار تا ببینم چه آنجاست

و پرده از این راز برگیرم –

بگذار قلبم دمی آرام گیرد

و پرده از این راز برگیرم؛ -

حتم دارم باد است و دیگر نه".

 

با ضربه ای  پنجره را گشودم؛

ناگاه با عشوه و ناز،

پرپرکنان کلاغی به اندرون پای نهاد باشکوه

که نشان از روزگار پاک کهن داشت.

بی کم ترین کرنشی،

بی کم ترین وقفه ای،

به هیبت نجیب زاده ای،

پر زد و نشست بر در اتاق

نشست بر تندیس "پالاس"

درست بالای دراتاق؛

نشست و نشست و دیگر نه.

 

آن گاه این پرنده چون شب سیاه

با نزاکت و وقار سخت و خشکش

خیال اندوهناکم را به لبخند واداشت.

گفتم:"گرچه کاکلت کوتاه و بریده است،

تو ترسو نیستی.

ای کلاغ کهن سال عبوس!

ای آمده از ساحل شامگاه –

بگوچیست نام شاهانه ات

بر ساحل "پلوتونی" شامگاهان!"

و کلاغ قارقارکنان گفت:"دیگر نه".

 

از شنیدن کلامی هرچند بی معنی و نامربوط،

ازاین پرنده کریه  

در شگفت ماندم؛

چون باید پذیرفت

تاکنون هیچ آدمیزاده ای

هرگز مفتخر نگشسته است به دیدن پرنده ای

بر در اتاق

بر تندیس حکاکی شده بر در اتاق

قارقارکنان گویان "دیگرنه".

 

لیک کلاغ،

یکه و تنها نشسته بر تندیس رنگباخته،

تنها این واژه را به زبان می آورد،

گویا که جانش را در این واژه می ریخت.

جز آن هیچ نمی گفت

و بال نمی جنباند.

نجواکنان گفتم:"دوستان همه پرگرفته اند –

فردا او نیز مانند "امیدهایم" تنهایم خواهد گذشت".

باز پرنده قارقارکنان گفت:"دیگرنه".

 

مبهوت از شکستن سکوت

با جواب به جایش،

گفتم: "بی شک آنچه که بر زبان جاری می سازد

همه داشته هایش است

که از صاحب مغمومش آموخته است.

صاحبی که مصائب،

 بی رحمانه و پیاپی بر سرش فرود آمدند

تا این که تمام ترانه هایش

تا این که تمام مرثیه هایش از "امیدش"

به یک واژه غمبار تبدیل شدند: "دیگر نه – نه".

 

لیک هنوز کلاغ،

 جان مغمومم را به لبخند وامی داشت.

راست کاناپه را جلوی پرنده، تندیس و در پیش بردم؛

آن گاه لمیده بر آن

به پیوند خیالات مشغول شدم

و می اندیشیدم که این پرنده شوم روزگاران کهن،

این پرنده سیاه و کریه،

این پرنده رنگ پریده بیمارگون،

چه می خواست بگوید

قارقارکنان "دیگرنه".

 

اندیشناک آنجا نشستم

لیک به سرکلاغ پی نبردم،

پرنده ای که چشمان آتشینش اکنون

درقلب من گر گرفته بود.

لمیده آنجا

 به جواب این معما می اندیشیدم.

سرم آرام گرفته بود

 در آستر مخملین بالشتک

که روشن بود از نورفانوس.

اما افسوس

"او" این آسترمخملین روشن از نور فانوس را

دیگر نخواهد فشرد؛ آه، دیگر نه!

لمحه ای بعد چنین می نمود

هوا متراکم است و معطر از عود سوزی نامرئی،

عودسوزی در دستان "سرافیم"

که دنگ دنگ قدم هایش بر کف اتاق طنین انداز بود.

فریاد برآوردم: "بیچاره!

خدایت به وسیله این فرشتگان

آرامش ودوای رهایی ازخاطرات لئنور را عطا کرده است!

سربکش

لاجرعه این دوای مهرآمیز را سربکش

وفراموش کن لئنور ازدست رفته را"!

کلاغ گفت:"دیگر نه"!

 

گفتم:"ای غیبگو!

ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!

چه پرنده باشی و چه اهریمن!

چه فرستاده ابلیس

و چه طوفان زده

مجبور به فرود در این صحرای جادو شده

در این خانه اشباح –

التماست می کنم، راست گو –

آیا در کوهسار "گیلید" مرهمی هست تسکین درد را؟

التماست می کنم، بازگو، بازگو"!

کلاغ گفت:"دیگر نه".

 

گفتم:"ای غیبگو!

ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!

چه پرنده باشی و چه اهریمن!

قسم به هفت آسمان

به خدایی که هر دو می پرستیمش –

بگو به این روان لبالب از اندوه

در آن دوردستان که عدن خوانندش،

خواهد توانست درآغوش گیرد دوشیزه ای پارسا را

که فرشتگان "لئنور" می نامندش".

کلاغ گفت:"دیگر نه".

 

برخاستم و فریاد زدم:"ای پرنده!

ای روح خبیث!

این تک واژه ات کلام آخرت خواهد بود با من!

بازگرد به دامن طوفان و ساحل "پلوتونی" شب!

هیچ پر سیاهت را

همچون یادگار دروغ روان پلیدت

اینجا رها مکن!

مرا در این انزوای پیوسته تنها گذار!

بلند شو ازآن تندیس، بر روی در!

منقارت را از قلبم بیرون آر

و شکل تیره و تارت را از در اتاق بزدا"!

کلاغ گفت:"دیگر نه".

 

 

و کلاغ بی هیچ حرکتی

هنوز هم نشسته است

هنوز هم نشسته است

بر تندیس رنگباخته "پالاس"

درست بالای در اتاق؛

گویا چشمانش از آن اهریمنند

غرق درخواب و خیال؛

و نور چراغ

افکنده است سایه اش را بر کف اتاق؛

روح من نیز دگر برنخواهد خواست

از این سایه مسطح بر کف اتاق – دیگر نه!

 ترجمه از محمد رجب پور

مادلن

پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹ کشـتیبان ولگـا ›› را از روی صفحه سیاه درمی آورد. صدای غرش باد می آمد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد، کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت.

مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی می آمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می آمد.

این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا ب آنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!

صفحه با آواز دور و خفه که بی شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت میکرد. میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهرا لبخند زده و به پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر میکـردم از اول آشنایی خودم را با آنها.

تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به ( تروویل ) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید تکان میخورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درختها پدیدار می شد.

بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا ( ویلرویل ) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که بشکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود. 

پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچه های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا میکردنـد، یـا کمی در آب میدویدند و بیرون می آمدند، دسته ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه میخواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا میکردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار میدرخشـید.

کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر ( لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پائین بودند کم کم بالا می آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا میشناسـد. گـاهی بلنـد میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره می آمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان بهم مالیده میشد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: ( میسی سیپی ).

دست او را فشار میدادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره ای روشن روی آب میکشید صدای غرش آب کـه بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشت.

در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقه های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص بود که در ( ویلرویـل ) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است...

پاریس 15 دیماه 1308 ؛ از مجموعه داستان زنده بگور

انتظار

ما هم در انتظار مرگ روزها را به شب مى آوریم و توى این کثافت غوطه وریم بى آنکه امیدى به روزهاى بهتر در آینده داشته باشیم و یا اعتقادى به زندگى بعد از مرگ.

از میان نامه ها به حسن شهید نورایى

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شد خزان

شد خزان گلشن آشنایی
باز هم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جورو جفایی
از دل سنگت...آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو مست ازمی به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و این چون ناله کشیدن ها
من و گل چون جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
جه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی؟
نمی کنی ای گل یکدم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هرچه توانی ناز

قاصدک

“قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیّاری ، باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصدک تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی ...
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی- طمع شعله نمی بندم - اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند ...”

دهکده‌ی بعدی

پدر بزرگم میگفت:‍‌«زندگی عجیب کوتاه است.حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده‌ی بعدی برود،امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»