شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

پیرمرد و دریا

نویسنده: ارنست همینگ وی

مترجم: نجف دریابندری

چاپ سوم: ۱۳۸۵

تعداد صفحات: ۲۲۶

انتشارات خوارزمی

پیرمرد و دریا همینگ وی

داستان یک پیرمرد ماهیگیر تنهای کوبایی که ۸۴ روز تمام است که هیچ ماهی را نگرفته است و مورد تحقیر همکاران و همشهریانش قرار گرفته تا جایی که شاگرد وفادارش به خاطر فشارهای پدر و مادرش از او جدا شده. ولی باز خود را شکست خورده نمی بیند و قصد سفر به آب های دور را می کند تا اینکه در یک جدال کشنده و نفسگیر موفق به صید یک نیزه ماهی غول آسا می شود، با وجود این موفقیت راه برگشت پرمخاطره ای دارد و مجبور به مبارزه با کوسه ماهی های گرسنه می شود… .

یک کتاب شاهکار از همینگ وی که آخرین اثر بزرگ و معروفش هم هست، رمان کوتاهی که در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شد و در شرایطی که همینگ وی سالها بود که یا اثری رو برای چاپ در دست نداشت و یا اگر هم داشت چندان مورد توجه مخاطبان و منتقدان قرار نمی گرفت و به اعتقاد خیلی ها همینگ وی با این اثر تونست فعالیت ادبی خودش رو کامل کنه و برای همیشه جاودان بمونه.

بخش اول کتاب با نام «ارنست همینگ وی: یک دور تمام» از آقای دریابندری مترجم کتاب هست که بیشتر در مورد چگونه نویسنده شدن و اون نثر ساده ولی محکم و قوی همینگ وی هست و در قسمت هایی هم ویژگی های آثار اون رو بررسی می کنه و البته مقایسه اش با جیمز جویس و دیگر نویسندگان هم عصر همینگ وی.

واقعا یک کتاب خوب از هر جنبه بود و طوری که آقای همینگ وی هم گفته یک داستان واقعی هست، چراکه همه عناصر واقعی و درجای خود هستند، پیرمرد یک پیرمرد واقعی هست و درچارچوب خودش رفتار میکنه نه مثل یک فیلسوف یا یک نویسنده…! یه جنبه خوب دیگش هم همون نثر ساده و قوی ای که داشت بود و خاطرات و تصویرهایی رو در حین خواندن برایم مجسم می کرد و جملات قصاری که در داستان بکار برده بود از هر حیث بی نظیر و یک زیبایی خاص داشت. صحافی کتاب و طرح جلد و نقاشی های هنرمندانه کتاب هم لذتمند بود و خوندن کتاب رو هیجان آورتر می کرد. قبل از اینکه این کتاب رو خونده باشم، نسخه سینماییش با همین نام و با بازی اسپنسر تریسی در نقش پیرمرد رو دیده بودم که در حین خوندن مدام به یاد سکانس های اون فیلم می افتادم!

کتاب جملات و پاراگرافهای زیبای متعددی داشت که بخاطر مختصر نشون دادنشون این چند تا رو قرار می دم…

+

«یادم هست. می دونم رفتنت از روی بی اعتقادی نبود.»

«دلم می خواست دی ماجوی بزرگ رو می بردم صید. می گن باباش صیاد بوده. شاید هم یک وقت مثل ما فقیر بوده، حرف ما حالیش می شد.»

«اگر مردم بشنون که من با خودم حرف می زنم خیال می کنن دیوونه م. ولی عیبی نداره، چون دیوونه نیستم. پولدارها رادیو دارن که تو قایق براشون حرف بزنه، خبر بیس بال رو براشون بگه.»

«هنوز دو ساعت دیگر مانده است تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن ساعت ماهی بالا آمد. اگر نیامد با ماه بالا می آید. اگر باز هم نیامد، شاید با آفتاب بالا بیاید. هیچ جایی از تنم خواب نرفته، زورم سر جاست. اوست که قلاب به دهن دارد. اما با این کشش از آن ماهی هاست. لابد دهنش را سفت روی سیم قلاب بسته است. کاش می دیدمش. کاش یک بار هم شده می دیدمش تا بدانم با کی طرفم.»

«پیرمرد با خود گفت از نابکاری من بود که ناچار شد این هدف را انتخاب کند. هدف ماهی این بود که دور از دامها و بندها و نابکاریها در ژرفای آب تاریک بماند. هدف من این بود که جایی بروم که هیچ کس نرفته است و او را پیدا کنم. اکنون به هم رسیده ایم و از ظهر تاکنون با هم بوده ایم. و هیچ کس نیست که به داد هیچ کداممان برسد.»

«ای ماهی، خیلی پیش من عزیزی، خیلی هم محترمی. اما تا این روز تمام نشده کارت رو می سازم، می کشمت.»

«با زندگی باید ساخت، چاره ای جز این نیست»

«پیرمرد در دل خود گفت ماهی تو داری مرا می کشی. اما حق هم داری. ای برادر، من تا به حال از تو بزرگ تر و زیباتر و آرام تر و نجیب تر چیزی ندیده ام. بیا مرا بکش. هر که هر که را می کشد بکشد.»

«ولی آدم را برای شکست نساخته اند. آدم ممکنه از بین بره، ولی شکست نمی خوره.»

«من از گناه سر در نمی آورم و گمان نکنم که اعتقادی هم به گناه داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بود. گمان می کنم گناه بود، هر چند این کار را برای آن کردم که زنده بمانم و خوراک مردم را بدهم.اگر این گناه است، پس همه کارها گناه است. فکر گناه را نکن. کار از این حرفها خیلی گذشته است، آدمهایی هستند که مزد می گیرند و گناه می کنند. بگذار آنها فکرش را بکنند. تو ماهیگیر به دنیا آمدی، چنانکه این هم ماهی به دنیا آمد. پطرس مقدس هم ماهیگیر بود، چنانکه پدر دی ماجوی بزرگ هم ماهیگیر بود.»

«با خود گفت این ماهی نان تمام زمستان مرا می داد. فکر این را نکن. فقط آرام بگیر و سعی کن دستهات را روبه راه کنی تا بتوانی از آنچه باقی مانده است دفاع کنی.»

«با خود گفت خیالات بی معنی را بگذار کنار. بخت چیزی است که به هزار شکل در می آید. کیست که او را بشناسد؟ ولی به هر شکلی که باشد من می خرم، هر چه هم بخواهند می دهم. گفت ای کاش روشنایی چراغها را می دیدم. خیلی چیزهاست که می گویم ای کاش، ای کاش. ولی این آن چیزی است که حالا می گویم ای کاش می دیدم. کوشید راحت تر تکیه کند و سکان را به دست بگیرد، و از درد تنش دانست که نمرده است.»

پزشک دهکده

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: فرامرز بهزاد

چاپ سوم: ۱۳۸۷

تعداد صفحات: ۹۵

انتشارات خوارزمی

پزشک دهکده فرانتس کافکا

شامل ۱۴ داستانک و داستان کوتاه از فرانتس کافکا ( وکیل مدافع جدید»، «پزشک دهکده»، «در ردیف آخر»، «نوشته‌ای قدیمی»، «جلو قانون»، «شغال‌ها و عرب‌ها» ،«بازدیدی از معدن»، «دهکده‌ بعدی»، «پیام امپراتوری»، «نگرانی پدر خانواده»، «یازده پسر»، «قتل برادر»، «خواب» و «گزارشی برای یک آکادمی ) که از میان آثار کافکا از کاملترین مجموعه اونهاست و در زمان خود کافکا و در سال ۱۹۱۹ به چاپ رسیده. برای من در کل کتاب متوسطی بود که البته همین انتظار رو هم ازش داشتم. داستان ها خیلی کوتاه هستن و البته تمثیل وار که باید اعتراف کنم خیلی هاشونو درک نکردم و خوندن چندبارشونم  کمک چندانی بهم نکردن، مثلا وکیل مدافع جدید ،جلو قانون، نگرانی پدر خانواده و پیام امپراطوری که پیچیدگی های زیادی دارن و نتونستم چندان باهاشون ارتباط برقرار کنم و باید برای درک بهترشون حتما تحلیل و تفسیراتشونو خوند و البته لغات دشواری که نیاز به فرهنگ لغت دارن. اما داستانک دهکده بعدی که همین برای من کافی بود و از همشون بیشتر خوشم اومد که یه تمثیل زیبا هست و هر بار که به سراغش میرم و میخونمش تا جایی که دیگه از حفظ دارمش. موضوعات این مجموعه داستان هم متفاوت و خوب بودن و کافکا در بیشترشون مطابق معمول از ترس و مرگ صحبت کرده و کمتر به عشق  پرداخته و تقریبا یه تلخی تو هر کدومشون دیده میشه که سرترینشون داستان «در ردیف آخر» بود، و در این داستان به احساسات انسانی کافکا پی بردم. متن شروع کتاب «به پدرم» هست که برای من خیلی جالب بود و البته باز هم خیلی تلخ.

از لحاظ ترجمه هم یکی از بهترین ترجمه هایی بود که تا حالا از ترجمه های آثار کافکا دیده بودم چرا که از آلمانی به فارسی برگردانده شده بود و آقای فرامرز بهزاد به نظر میرسه در ترجمه آثار کافکا یه استاد به تمام معنا هستن که این کار رو هم بخوبی انجام داده.

قسمت هایی زیبا از کتاب:

«واقعا این طور است یا اینکه از تبم استفاده کرده ای و داری گولم می زنی؟ – واقعا این طور است، قول شریف یک پزشک سوگند خورده را از من بپذیر و با خودت ببر.»

«راستی که غریبه ای، و گرنه می دانستی که در سراسر تاریخ جهان هیچ شغالی تا به حال از هیچ عربی نترسیده است. از آنها بترسیم؟ همین بدبختی کافی نیست که ما را میان چنین قومی انداخته اند؟»

«پدربزرگم می گفت: زندگی عجیب کوتاه است. حالا که گذشته را به یاد می آورم، زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم  چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده بعدی برود، اما نترسد که مبادا- قطع نظر از اتفاقات بد- مدت زمان همین زندگی عادی خوش و خرم، کفایت چنین سفری را نکند.»

«با آزادی، انسان ها در غالب موارد خود را فریب می دهند. و به همان اندازه که آزادی از جمله والاترین احساسهاست، به همان اندازه نیز سرخوردگیش از والاترین سرخوردگیهاست.» .

نامه به پدر

نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: فرامرز بهزاد

چاپ سوم: ۱۳۸۷

تعداد صفحات: ۱۰۶

انتشارات خوارزمی

قیمت: ۲۵۰۰ تومان

نامه به پدر - فرانتس کافکا

یک نامه بلند از فرانتس کافکا به پدر که شاید اسمش رو بشه رنج نامه یا گله نامه و یا در این مایه ها هم گذاشت، نامه ای که هیچ وقت به دست پدر نرسید و فرانتس در این نامه شرح تاثیر پدر بر سراسر زندگی ای که با درد و رنج و اختلافات این پدر و پسر بود رو می نویسه.این کتاب یکی از بهترین گزینه ها برای شناخت گوشه هایی از زندگی فرانتس کافکاست چرا که در یکی از نامه های کافکا به ملینا نامزدش به این نکته که برای درک زندگی گذشتش نامه به پدر رو بخونه اشاره میکنه:

«اگر یک وقتی خواستی بدانی گذشته من چطور بوده، از پراگ نامه طومار مانندی را که حدود شش ماه پیش به پدرم نوشته ام ولی هنوز به او نداده ام برایت می فرستم»
کتاب صحافی و چاپ شکیلی داره و خوندنش خیلی راحته اما محتوای نامه واقعا غم انگیزکننده هست و حالا فهمیدم چرا اینقدر میگفتن با خوندنش دل آدم میسوزه و حتی اشک آدم رو درمیاره.غیر از اصل نامه کتاب دارای یک مقدمه مترجم در ابتدا و یک مقاله از هاینتس پولیتسر در انتهای کتاب هست که به درک بهتر نامه کمک قابل توجهی میکنه.

قسمتهایی از کتاب:
«در آن زمان من از هر جهت و در همه جا احتیاج به تشویق داشتم، چون هیکل و جسم تو به تنهایی برای خوار کردن من کافی بود.مثلا یادم هست وقتی که در حمام در یک اتاقک لباسمان را می کندیم چه وضعی داشتیم.من لاغر، ضعیف و باریک اندام ،تو قدی بلند و چهارشانه.من خودم را در همان اتاقک فلاکت بار می دیدم و نه فقط در قبال تو بلکه در قبال تمام دنیا چون معیار همه چیزها برای من تو بودی.»

«نزدیکتر به هدف بیزاری تو نسبت به نویسندگی من بود، و نسبت به هر چه که به نحوی به آن ارتباط پیدا می کرد، حتی اگر آنها را نمی شناختی.در اینجا من واقعا تا حدی آزاد از قیود تو بودم، هر چند که وضعم حالت کرمی را به یاد می آورد که نیمه عقب بدنش را لگد کرده اند و حالا دارد نیمه جلو بدنش را جدا می کند و به کنار می کشد.»