نویسنده: اسکات فیتس جرالد
مترجم: کریم امامی
چاپ هشتم: 1390
تعداد صفحات: 288
انتشارات نیلوفر ، 5500 تومان
نویسنده: رضا قاسمی
چاپ دهم: 1390
تعداد صفحات: 207
انتشارات نیلوفر، 4500 تومان
داستان روشنفکر ایرانی و گروهی دیگر از ایرانیانی که به فرانسه تبعید شده و در طبقه ششم آپارتمانی مستقل زندگی می کنند. واقعیت این رمان انسان هایی است که در جستجوی آزادگی و رهایی بوده و بی آنکه خود ارتباط مناسبی بایکدیگر برقرار کنند با خود بیگانه شده و به بیماری "خودویرانگری" دچار شده اند...
کتابی است که جنبه های هنری، سیاسی و مذهبی را داراست. کتاب سختی بود با تعریف هایی که ازش شنیدم برای من در قسمت هایی غیرقابل تحمل و دشوار میشد و کمتر باهاش ارتباط برقرار می کردم. پایان داستان هم خیلی ناگهانی اتفاق می افته و جای سوالات و ابهامات زیادی در ذهن خواننده بجا میگذاره که ویژگی بیان و نثر کتاب این رو ثابت می کنه یعنی غیرخطی بودن داستان و تو در تو بودنش و در بسیاری از رویدادها نتیجه گیری رو به عهده خواننده واگذار می کنه، که تاثیرگیری مشخصی از بوف کور داشته یعنی همون فضای سرد، خودآزاری و خوفناکی.
درک کتاب برای پناهندگان ایرانی در فرانسه باید خیلی روشنتر باشه و ارتباط واضح تری با جریانات رمان داشته باشند. با همه ابهامات زبان نویسنده صمیمی است و جملات زیبایی در کتاب به چشم میاد. رمان آقای قاسمی جوایز متعددی از جمله بنیاد گلشیری رو به ارمغان آورده.
قسمت های انتخابی از کتاب:
«منظره ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده زرخرید، حالا منتظر گوشه چشمی است به او بکنی، ببینی...»
«مدتی بود که اینجا و آنجا، هرازگاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می برید. و من که از هراس آن دست ها خانه پدری را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم، اما حالا می دیدم که آن دست ها روبه روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!»
«خدایا تو مرا از شر دوستانم حفظ کن خودم از پس دشمنانم بر میایم»
چند روز بعد نوشت: همچنین بخوانید مطالبی از رضا قاسمی و کتابش در ( + ) .
نویسنده: هوشنگ گلشیری
چاپ چهاردهم: ۱۳۸۴
تعداد صفحات: ۱۲۰
انتشارات نیلوفر
چون کتاب کاملا شناخته شدهای هست، تنها یک نقد خوب از خانم ترانه جوانبخت قرار میدم. رمان شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشیری یک رمان غیر خطی ست که نویسنده در آن به شرح وقایع آخریندوران قاجاریه می پردازد. ا ین رمان از این جهت غیر خطی ست که زمان گذشته بعد از زمان حال در داستانروایت می شود.
شخصیت های مهم رمان عبارت ند از: شازده احتجاب همسرش فخرالنساء مستخدمش فخری شازده بزرگپدربزرگ شازده احتجاب پدر و مادر شازده احتجاب مراد پیشکارسابق شازده و همسرش حسنی. شخصیت اصلیرمان یعنی شازده احتجاب مبتلا به بیماری سل است. او مردی با ذهنیتی سنتی ست که از اداره کردن عماراتارث اجدادی اش سرباز زده و اموالش را صرف قمار می کند.
داستان چند روایت کننده دارد: یک روایت کننده گلشیری به عنوان نویسنده داستان است. دیگری شازده احتجاب وسومی فخری. بخش های مختلف داستان از زبان این راویان نقل می شود.
زندگی شازده احتجاب با همسر و مستخدمش یک زندگی تکراری و بدون تغییر است. همسرش فخرالنساء دائم درخانه می ماند. این انزوا که برخلاف میل باطنی اوست و از طرف شازده احتجاب به او تحمیل شده باعث می شودکه شازده احتجاب بتواند مردسالاری را در خانه حاکم کند.
شازده احتجاب در آخر ین شب زندگی اش خاطرات خانوادگی خود را به یاد می آورد و نویسنده در بطن این خاطرات به شرح خون ریزی و ستم اجداد شازده می پردازد. در این بخش از داستان گلشیری روایت می کند که پدربزرگ شازده احتجاب چگونه با ریختن خون رعیت های معترض آنها را سرکوب کرده است. از آن جایی که شازده از اداره کردن عمارات اجدادی اش سرباز زده مورد خشم پدربزرگ و سرزنش دیگر اعضای فامیل است و آنها وی را موجب سرافکندگی خاندان خود می دانند.
فخری مستخدم شازده تنها کسی ست که در آخر داستان با اوست و شاهد مرگ فخرالنساء همسر شازده نیز هست. شخصیت فخری یک شخصیت تقسیم شده است زیرا از زمان مرگ فخرالنساء به بعد شازده همسرش را در فخری جستجو می کند و وی را واردار می کند که شبیه فخرالنساء ظاهرش را بیاراید. اگرچه فخری با تکرار این جمله که "من فخری هستم نه فخرالنساء" به شازده اعتراض می کند اما این اعتراض فایده ای ندارد و تا آخر داستان این تقسیم شخصیت ادامه می یابد و وی ناچار است با این توهم شازده کنار بیاید.
شازده احتجاب چندان به همسرش فخرالنساء وابستگی روحی ندارد به طوری که برای نشنیدن صدای سرفه های مکرر فخرالنساء از مستخدمش فخری می خواهد که با صدای بلند بخندد. در آن قسمت از رمان که شازده در جریان مرگ فخرالنساء قرار می گیرد می بینیم که وی چندان از این حادثه متاثر نمی شود. او با جایگزین کردن فخری به جای فخرالنساء خیلی زود به مرگ همسرش عادت می کند.
دو مفهوم که در رمان شازده احتجاب جالب است یکی مفهوم خیانت و دیگری مفهوم قربانی ست. در قسمت های مختلف این رمان می بینیم که خیانت به دیگران به تدریج به صورت خیانت به خود در می آید. شازده نه تنها به زن خود خیانت می کند و او را در خانه اسیر زندگی روزمره می کند و مستخدمش را جای زنش می گذارد بلکه به اجداد خود نیز به دلیل لابالی بودن و عدم احساس مسئولیت نسبت به به اداره کردن املک اجدادی اش خیانت می کند. او حتی به خودش هم خیانت می کند و عمر خود را در پوچی می گذراند.
مفهوم قربانی نیز در این رمان قابل بحث است. اصل قربانی کیست و اگر بیش از یک نفر است چه کسانی هستند؟ اولین قربانی که از دیگران نقشش پررنگ تر است فخرالنساء زن شازده است. دومین قربانی فخری مستخدم اوست که جسما توسط وی استثمار شده و در عین حال باید نقش زنش را در ذهن این مرد لابالی برای وی بازی کند. سومین قربانی خانواده پدری شازده است که عمرشان با او تلف شده اما قربانی اصلی به نظر من خود شازده است چون حتی از مفهوم اصلی زندگی که تنوع و تکاپویی ست گریزان است و روزمرگی و پوسیدگی روح را تجربه می کند و حتی تفریح با زنان روح او را نمی تواند از روزمرگی که دچارش شده نجات دهد.
زبان شخصیت ها در این رمان با یکدیگر فرق دارد: زبان فخرالنساء طنز است ولی شازده احتجاب از زبان تحکم استفاده می کند و سعی دارد با این زبان هر دو زن را تحت رای و نظر خود قرار دهد.
مراد پیشکار سابق شازده دائم به او خبر مرگ نزدیکانش را می دهد و در پایان داستان خبر مرگ خود شازده را برایش می آورد. در این قسمت از داستان راوی خود گلشیری ست و داستان پس از تعریف شدن از زبان شازده و فخری دوباره از زبان خود نویسنده نقل می شود.
مورد جالب دیگری که در این رمان قابل بحث است تعبیری ست که از بخش پایانی رمان می توان داشت. چرا گلشیری از مرگ افراد مختلفی در این رمان نوشته که توسط پیشکار شازده خبر مرگشان به شازده داده می شود؟ و چرا خبر آخر خبر مرگ خود شازده است؟ به نظر من می توان از دو جنبه به این قضیه نگاه کرد. اول تکرار و یکنواختی در زندگی این مرد باعث بی تفاوتی اش نسبت به زندگی خودش و دیگران شده به گونه ای که حتی خبر مرگ اطرافیان تغییری در روند زندگی اش نمی دهد. اما مورد دیگر که می توان در عمق این روزمرگی دید این است که مرگ شازده تعبیرش همان مرگ درونی اوست. چطور ممکن است یک پیشکار بتواند مرگ شازده را پیش گویی کند؟ تعبیر من از بخش پایانی داستان گلشیری این است که نویسنده می خواهد مرگ درونی شازده را از سوی زیردست وی به او یادآوری کند و صرفا مرگ جسمانی شازده مورد نظر گلشیری نبوده است.
در این داستان پلی فونی یا چند صدایی وجود ندارد. تصویر هیچ یک از شخصیت های داستان در افراد مختلف پراکنده نمی شود و ساختارشکنی نیز در متن داستان دیده نمی شود. بنابراین این داستان یک داستان مدرن است که گلشیری در آن با زبان مدرن به حکایت زندگی سنتی آخرین دوران قاجار پرداخته است.
قسمت زیبایی از کتاب:
فخرالنساء نگاهم می کرد، زیرچشمی، از پشت آن شیشه های عینک. می گفتم: “خانم من که تقصیری ندارم ” می گفت: “می دانم، تو خوبی ” و باز سرفه می کرد.
پی نوشت: معرفی کتاب های جدید و بروزرسانی وب سایت بعد از پایان امتحانات ترم!
نویسنده: ژان پل سارتر
مترجم: امیرجلال الدین اعلم
چاپ دهم: ۱۳۸۷
تعداد صفحات: ۳۱۲
انتشارات نیلوفر
قیمت: ۴۸۰۰ تومان
این بهترین اثر سارتر رو حداقل به خاطر فلسفه و درک اگزیستانسیالیستی سارتر باید خوند.سارتر در این شاهکارش تمام توانش رو در بکار بردن فلسفه اگزیستانسیالیست خودش بکار برده و زمانی هم دست به نوشتنش برده که استاد دانشگاه بوده.آنتوان روکانتن قهرمان تنهای داستان که درگیر و دار فلسفه وجودی خودش هست تنها نوشتن یک رمان میتونه اونو از این تهوع دربیاره و شاید به این وجود بی معنی و نابجا که احتمالا خودش هم یکی از مسببانش هست یک معنی ببخشه.شاید خواننده هم از اونجایی که آنتوان روکانتن درگیر تجسم اشیاء،افراد، محیط و کلنجار با وجود خودش هست دچار تهوع بشه! ولی دیدار آنتوان با آنی پس از سالها و امید به نوشتن دوباره کتاب این تهوع رو خنثی و زیبایی نوشته رو بیشتر میکنه. دیدار آنتوان با آنی پس از سالها و قسمت مربوط به رسوایی دانش اندوز زیباترین و در عین حال نقطه اوج داستان هستند.
قسمتهایی زیبا از کتاب:
حالم خراب است!حالم خیلی خراب است:دچارش شده ام، دچار این کثافت، دچار تهوع و این بار به شکل تازه:توی یک کافه مرا گرفت:تا حالا کافه ها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانی اند.نمی دانم وقتی در اتاق گیر بیفتم باید کجا بروم.
من حاجتی به جمله پردازی ندارم.برای آن می نویسم که بعضی اوضاع و احوال را روشن کنم.باید از ادبیات بر حذر باشم.باید قلم را رها کنم که به حال خودش بنویسد بدون آنکه در پی کلمه ها بگردم.
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم.در این شش سال چه می کرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه می شویم؟آنی نمی داند دستپاچه شدن یعنی چه.طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم.ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم.باید یادم باشد از راه که می رسم دستم را به طرفش دراز نکنم:از این کار متنفر است.