از اشک هایمان سیلی از لجن به راه افتاده...
مثل آدمی شدهام که آتش گرفته،
اگر بایستد،
میسوزد،
اگر بدود،
بیشتر میسوزد...
دلهای ما
که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند
که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک ...
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم.
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
+
گاه به دل طبیعت می روی و بی هیچ اندیشه ای تنها تصویری را که د راغوشش قرار گرفته ای در ذهن می نشانی ؛بارها بعد از آن دیدار، به ان تصویر می اندیشی و هربار اعجابت بیشتر و سوالاتت افزون تر می شود.درست مثل شاملو که در این شعر پرسشی دارد از تصویری که در ذهنش نشسته است:
کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .
رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:
رنگ ها:
آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت
قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ
زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)
رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی
صداها:
خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ
قار قار خشک کلاغ
توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.
اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.
کلاغی در دره های یوش که باحرکت قیچی وار خود با صدایی مثل خش خش کاغذ ،کاغذ سفید آسمان را برشی می زند و رو به کوه ها قار قار خشکش را تقدیم این عابدان خسته خواب آلود می کنددر زیر گرمای خورشید وصدای او که تا دیرگاهی تکرار می شود .
رنگ و صدا در این شعر بسیار زیبا توصیف شده است:
رنگ ها:
آسمان کاغذی مات:سفیدی مات و مبهوت
قیچی سیاه کلاغ:برش سیاه قیچی وار کلاغ
زردی برشته گندمزار:زردی مایل به قهوه ای(انسان را به یاد گندم برشته می اندازد)
رنگ سوگوار مصر کلاغ:یاد آور نهایت تیرگی بدون ذره ای کم رنگ شدن و یا دخالت رنگی دیگر در این سیاهی
صداها:
خش خش مضاعف حرکت قیچی وار کلاغ
قار قار خشک کلاغ
توصیف عابدان با کلمات خسته خواب آلود با کله های سنگی.کسانی که زاهد شب هستند و تنها زاهد و عابد.نه زیبایی در دنیا می بینند و نه دستگیر کسی هستند زیرا تفکر نمی کنند وتنها مثل طوطی تکرار می کنند آنچه را که درک نمی کنندوجالب این است که قار قار خشک کلاغی را تکرار میکنند که نقطه سیاهی است بر ان همه زیبایی.
اما اصطلاح حضور قاطع بی تخفیف و قار قار خشک که هر دو برای کلاغ به کار رفته است بسیار زیباست.تصور کنید همه چیز در اوج زیبایی:گندمزاری زیبا که با وزش باد به رقص در آمده است.آسمانی سفید.کوه هایی در دوردست.سپیدارهایی بلندووسر به فلک کشیده ودر میان اینهمه زیبایی کلاغی است که گویی مصرانه و قاطعانه برای به هم ریختن اینهمه زیبایی برخاسته است.
منبع: اینترنت؟!
البته ماروین این را در عکسها دیده بود، او صدها بار برهوتی را که بر صفحه تلویزیون به تصویر درآمده بود تماشا کرده بود، اما اکنون برهوت در همهی اطرافش گسترده شده بود و در زیر خورشید شرزه که به کندی در امتداد آسمان سیاه کهربایی میخزید، میسوخت. او به سوی غرب چشم دوخته بود، جایی که دور از خورشید باشکوه کورکننده، ستارگان دیده میشدند. همانطور که به او گفته بودند اما هیچگاه کاملاً باور نکرده بود. برای مدتی طولانی به آنها خیره شد، شگفتزده از اینکه چطور چیزی میتواند چنین درخشان و در عین حال کوچک باشد.
آنها نقاط کم نور بیشماری بودند و او ناگهان شعری را به یاد آورد که در یکی از کتابهای پدرش خوانده بود:
«چشمک بزن، چشمک بزن ستاره کوچک... من در شگفتم که تو چه هستی...»
خوب، او میدانست که ستارهها چه چیزی هستند. هر کس که چنین سوالی را پرسیده بود باید خیلی خنگ بوده باشد. و منظور آنها از «چشمک زدن» چه بود؟ هر کس با یک نگاه میتوانست ببیند که همهی ستارگان با نوری یکنواخت و بدون نوسان میدرخشیدند. او معما را رها کرد و توجهاش را به چشمانداز اطرافش معطوف کرد.
آنها تقریباً در یک ساعت یکصد کیلومتر در منطقه مسطحی پیش رفته بودند. لاستیکهای بادی بزرگ ابر کوچکی از گرد و خاک را در پشت آنها به هوا بلند کرده بود. نشانهای از مهاجرنشین[4] وجود نداشت: در دقایق اندکی که او به ستارگان خیره نگاه میکرد گنبد و برج رادیویی آن در پشت افق پنهان شده بود. هنوز نشانههای دیگری از حضور انسان وجود داشت. در حدود یک مایلی ماروین میتوانست ساختارهایی را که به گونهای عجیب شکل داده شده و اطراف ورودی یک معدن را احاطه کرده بودند ببیند. دیر یا زود تودهای بخار از یک دودکش عریض و پهن
بیرون میآمد و فوراً ناپدید میشد.
آنها در یک لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میکرد؛ مثل اینکه - این فکر عجیبی بود که به ذهن یک پسر بچه خطور کند - تلاش میکرد تا از چیزی فرار کند. پس از لحظاتی کوتاه آنها به لبه فلاتی رسیدند که مهاجرنشین بر روی آن ساخته شده بود. از آن به بعد زمین در زیر پای آنها با شیبی گیج کننده به درهای منتهی می شد که امتداد پایینی آن در سایه گم شده بود. در جلو، تا جایی که چشم کار میکرد تنها طرح درهم و برهمی از زمین لم یزرع با دهانههای آتشفشانی، رشته کوهها و درههایی عمیق وجود داشت. ستیغ کوهها خورشید را که همچون جزیرهای از آتش در دریایی از تاریکی شعلهور بود در بر گرفته بود و در بالای سر آنها ستارگان هنوز با همان درخشش ثابت همیشگی نورافشانی میکردند.
در پیش روی آنها نمیتوانست راهی وجود داشته باشد، یا هنوز نبود. در حالی که ماشین بر فراز سرازیری حرکت میکرد و سقوطی طولانی را آغاز مینمود ماروین مشتهایش را گره کرد. سپس او شیارهای قابل رویتی را دید که در پایین بخش کوهستانی باقی مانده بودند و کمی آسوده خاطر شد. به نظر میرسید که انسانهای دیگری قبلاً از این راه رفتهاند.
در حالی که آنها در امتداد سایه حرکت میکردند تاریکی به گونهای ناگهانی و موحش پایین آمد و خورشید در امتداد تاج فلات پنهان شد. نورافکنهای دوتایی روشن شدند و شعاعهای نور سفید و آبی را بر روی صخرههای سر راه گستردند و باعث شد که نیاز اندکی به تنظیم سرعت پیدا کنند. برای ساعتها آنها از میان درهها رانندگی کردند و دامنه کوههایی را که به نظر میرسید قلههایشان سر به ستارگان میسایند پشت سر گذاشتند. برخی اوقات که از زمینهای مرتفعتر بالا میرفتند برای لحظاتی در زیر نور خورشید قرار میگرفتند.
اکنون در سمت راست دشتی غبار آلود و چین و چروک خورده قرار داشت و در سمت چپ، پستی و بلندیهای آن که مایلها و مایلها بالا میرفت تا به آسمان میرسید، دیواری از کوهها بود که تا فاصلهای بسیار دور پیشروی کرده بودند تا آنکه قلههایشان در زیر لبهی جهان از دید مخفی میشد. آنجا هیچ نشانهای نبود که نشان دهد انسانها زمانی این سرزمین را مورد کاوش قرار داده باشند، هر چند که آنها یک بار از کنار باقیماندهای از یک موشک در هم شکسته عبور کردند که در کنار آن سنگ قبری که توسط یک صلیب فلزی مشخص شده بود قرار داشت.
به نظر ماروین رسید که کوهها تا ابد امتداد یافتهاند اما سرانجام، ساعتها بعد، رشته کوهها در پرتگاهی ناگهانی و بلند که از تعدادی تپهی کوچک با شیب تند تشکیل شده بود پایان یافتند. آنها به سمت پایین و درون یک دره کم عمق قوسی شکل که به طرف بخش دورتر کوهها انحنا یافته بود حرکت کردند و همین طور که پیش میرفتند ماروین کمکم متوجه شد که چیز بسیار عجیبی در زمین پیش رویشان اتفاق میافتد.
خورشید اکنون در ارتفاعی پایین، پشت تپههای سمت راست قرار گرفته بود؛ درهی پشت سر آنها میبایست در تاریکی مطلق باشد. با این وجود از درخشندگی سفید بیروحی لبریز شده بود که از بالای تخته سنگهای تحتانی که بر روی آنها میراندند ساطع میشد. سپس به طور ناگهانی آنها از دره خارج شدند و درون دشت آزادی قرار گرفتند و منبع نور در پیش روی آنها با تمام شکوهش نمودار شد.
اکنون که موتورها خاموش شده بودند داخل کابین کوچک بسیار ساکت بود. تنها صدای موجود وزوز ضعیف تهویهی اکسیژن و خشخش فلزی گاه و بیگاهی بود که هنگامی که دیوارههای بیرونی سطحپیما حرارت خود را دفع میکردند به گوش میرسید؛ برای دفع حرارتی که هرگز از هلال نقرهای بزرگی که در آن پایین در بالای افق دوردست شناور بود و تمام این سرزمین را با نوری مرواریدوار در خود غرق میکرد، نمیرسید. هلال آنقدر تابان بود که لحظاتی گذشت تا ماروین توانست به مبارزه طلبیدنش را قبول و به طور ثابت به تابش خیره کنندهی آن نگاه کند. سرانجام او توانست طرح کلی قارهها، کنارهی مبهم اتمسفر و جزیره سفیدی از ابرها را تشخیص دهد و حتی از این فاصله او میتوانست تلالو و درخشندگی انعکاس نور خورشید بر روی یخهای قطبی را ببیند.
این منظره بسیار زیبا بود و از اعماق فضا قلب او را به خود فرا میخواند. آنجا در چنین هلال درخشانی تمام شگفتیهایی که او هرگز درک نکرده بود وجود داشت: منظرهی آسمانهایی با خورشید در حال غروب، مویهی دریا بر روی شنهای ساحل، شرشر ریزش باران و نعمت بیپایان برف. این چیزها و هزاران مورد دیگر میبایست حق طبیعی او باشد، اما او اینها را فقط از طریق کتابها و تاریخچههای قدیمی میشناخت و فکر و خیال او را با غم و اندوه تبعید در خود فرو برد.
چه میشد اگر آنها میتوانستند برنگردند؟ به نظر میرسید که جهان پایین آن ردیفهای ابرهای قدمرو، بسیار آرام و مسالمت آمیز باشد. سپس ماروین-چشمهایش دیگر تحت تاثیر تابش خیرهکننده قرار نداشت-دید که بخشی از قرص که میبایست در تاریکی باشد به طور خفیفی با روشنایی شریرانهای سوسو زد و او به خاطر آورد؛ او داشت به آتش مراسم تدفین یک جهان که عواقب رادیواکتیویتهی نبرد نهایی[5] بود نگاه میکرد. در آن سوی فضا در فاصله یک چهارم میلیون مایل، درخشش اتمهای در حال مرگ هنوز قابل رویت بود، یادآوری جاودانهای از گذشتهی خانمان برانداز و ویران کننده. هنوز قرنها مانده بود تا آن درخشش مرگآور از روی صخرهها پاک شود و زندگی دوباره به جهان ساکت و خاموش بازگردد.
و اکنون پدر شروع به صحبت کرد، برای ماروین داستانی را گفت که تا این لحظه برای او معنایی بیش از داستانهای افسانهای که یک بار برای او گفته بود نداشت. چیزهای زیادی بود که او نمیتوانست بفهمد؛ برای او غیر ممکن بود که طرحی روشن و واضح از زندگی بر روی سیارهای که هرگز ندیده بود تصور کند. او نیروهایی را که در پایان سیاره را نابود کردند، مهاجرنشین را بنا نهادند و توسط انزوای آن به عنوان تنها باقیماندگان حفظ شدند، درک نمیکرد. با این وجود او میتوانست در درد و رنج آن روزهای پایانی سهیم شود، هنگامی که مهاجرنشینان بالاخره فهمیدند که هرگز بار دیگر سفینههای تداراکات زبانهکشان از میان ستارگان با هدایی از خانه پایین نمیآیند. یکی پس از دیگری ایستگاههای رادیویی از گفتن باز میایستادند، بر روی کرهی غبار گرفته روشنایی شهرها تحلیل میرفت و میمرد، و سرانجام آنها تنها شدند، به گونهای که هیچ انسانی قبلاً هرگز چنین تنها نبوده است، و آیندهی نژاد را در دستانشان گرفتند.
سپس سالهای ناامیدی و یاس به دنبال آمدند و مبارزهای ممتد و طولانی برای بقاء در این دنیای خشن و بیرحم آغاز شد. آنها در این نبرد چیره شدند اگرچه با سختیهای فراوانی همراه بود؛ این آبادی کوچک از زندگی در برابر بدترین حملات طبیعت ایمن بود، لیکن در صورتی که هدفی وجود نداشت-آیندهای که بتوان برای رسیدن به آن فعالیت کرد-مهاجرنشین ارادهاش برای زنده ماندن را از دست میداد و نه ماشین، نه مهارت و نه علم نمیتوانست آن را نجات دهد.
از این رو، در پایان، ماروین هدف از این سفر مقدس را فهمید. او هرگز در کنار رودخانههای آن جهان گم شده و افسانهای گام بر نمیداشت یا به غرش رعدهای خشمناک از بالای تپههای مسطح آن گوش فرا نمیداد. با این حال یک روز-چقدر بعد؟-بچههایِ بچههای او باز میگشتند تا میراث خود را طلب کنند باد و باران سموم را از زمین سوخته میشستند و به دریا میبردند و آنها در اعماق دریا زهر خود را بیهوده تلف میکردند تا که دیگر نتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. پس از آن سفینههای بزرگ، که هنوز اینجا در سکوت در دشتهای غبار آلود منتظر بودند، یک بار دیگر به درون فضا اوج میگرفتند و در مسیری که به خانه منتهی میشد پیش میرفتند.
این رویا بود: و یک روز، ماروین با بصیرتی ناگهانی دریافت که آن را به پسرش منتقل کند، اینجا در چنین محلی با کوههایی در پشت او و در میان نوری نقرهای رنگ از آسمان که بر صورت او میتابید.
هنگامی که آنها سفر بازگشت را شروع کردند او به عقب نگاه نکرد. او نمیتوانست تحمل کند که درخشش سرد زمین هلالی شکل را که در میان صخرههای اطرافش رنگ میباخت نظاره کند، در حالی که او میرفت تا به مردمش در تبعید طولانی آنها ملحق شود.
نوشته آرتور سی.کلارک / برگردان از محمد حاج زمان