-خوش به سعادتتون که میرین روضه ، جاتون وسط بهشته ، ما که دنیامون شده آخرت یزید . کیه ما رو ببره روضه ؟ آقا مجید تو رو چه به روضه ، روضه خودتی ، گریه کن نداری ، وگرنه خودت مصیبتی ، دلت کربلاس !
-چقدر دشمن داری ای خدااااااا ، دوستات هم که ماییم، یه مشت عاجز علیل ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی.
جک لندن
ترجمه پرویز داریوش
باک سگ خوش هیکل زیبا و مورد علاقه خانواده قاضی میلر هس. کاری بجز خوابیدن و گردش با اعضای خونواده میلر نداره و به نوعی پادشاهی میکنه. باغبان منزل قاضی میلر در ازای مبلغی ناچیز باک رو مخفیانه میفروشه. روزهای سخت و جانکاه باک شروع میشه و اجبارا با اربابان بی رحم به سفری برای جستجوی طلا در منطقه کلوندایک راهی میشه...
لندن در این بهترین اثرش تصویری از داستان سگی مجسم میکنه که حقیقتا و درواقع جنبه های مختلف زندگی انسانها در مواجهه با تلخی ها آشفتگیها و ناملایمات دنیوی هس. داستان در هفت فصل نوشته شده که در اون رفته رفته باک به خودشناسی و نفس اصیل از اجدادش میرسه. فصل آخر کتاب و ماجرای پرکشش و جذابِ درگیری باک با قبیله ییهت از بهترین های کتاب بود و از پرلذت ترین لحظات کتاب خوانی برای من.
این کتاب همراه با داستان پرشور سپیددندان به رمانهای سگی لندن معروفن. سپید دندان داستان سگ-گرگی رو حکایت میکنه که از میان گرگان به جهان انسانها وارد میشه. داستان هایی که از کودکی با ما بودن و همچنین در همه زمانها و سنین مختلف اثربخشی خودشون رو دارن که از ویژگیهای ممتاز و ستودنی جک لندن در خلق این دو اثر جاودانهاش به حساب میاد.
+
مردم قبیله ییهت داشتند بر ویرانه کلبه چوبی میرقصیدند که غرش وحشتناکی شنیدند و حیوانی که مانندش را ندیده بودند بر سرشان تاخت. این باک بود، گردباد زنده خشم بود که با جنون تخریب بر سر ایشان هجوم آورده بود.
خانهام آتش گرفته است، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایام تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از درون خستهی سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
خانهام آتش گرفتهست، آتشی بیرحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بیساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانام موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب
من به هر سو میدوم گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکُنند از خواب؟
مهربان همسایگانام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
برای روزهای تلخ سال نود و پنج و مرگ آتشنشان های فداکار
بترس!
از او که سکوت کرد وقتى دلش را شکستى
او تمام حرفهایش را جاى تو به خدا زد
خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش مى ماند
خواهد رسید روزى که خدا تمام حرفهاى او را سرت فریاد خواهد کشید
و تو آن روز درک خواهى کرد
چرا گفتند دنیا دار مکافات است...
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
جان اشتاین بک
ترجمه داریوش شاهین
دو کارگر مزرعه به نامهای جرج و لنی در دوران رکود اقتصادی در کالیفرنیا به مزرعههای مختلفی برای کار کوچ میکنن. جرج فردی باهوش هس که باوجود عقب ماندگی لنی ازش محافظت میکنه و دوستی همراه با ترحمی نسبت بهش داره... لنی فوق العاده درشت هیکل ولی عقب ماندگی ذهنی و جنون کنترل نشده ای داره و عاشق اینه که خرگوش داشته باشه و ازشون نگهداری بکنه و درمقابل جرج آرزوی دیرینه داشتن مزرعه و از زیر بار خارج شدن اربابان زورگو رو داره ...
داستان پرنماد و استعاره هس و همچون خیلی از آثار دیگه اشتاین بک به فقر و فلاکت انسان ها پرداخته و دوستی ها و محبت ها در شرایط مختلف رو بخوبی گوشزد میکنه. دوستی هایی که در زمانی که آتش منفعت طلبی زبانه میکشه ولی همچنان محکم و استوار باقی مانده.
کلمه فقر در این اثر انسانیِ اشتاین بک موج میزنه و در لابلای جملات و صفحاتش بخوبی احساس خواهید کرد شخصیت ها چطور و چه مقدار در آرزوی رسیدن به کمترین و بحقترین خواستههای زندگی هستن. وقتی از اشتاین بک پرسیده شد انگیزه پرداختن به فقر در تمام داستانهای شما چیست؟ اینچنین پاسخ داد:
-حقیقتی راستین تر از فقر نیست. همچنان که خداوند در آغاز آدمی را تهیدست رها ساخت و آدمی این تلاش را آغاز کرد و به فرزندان خویش آموخت و فقر آهنگ مکرر زندگی است. غیرفقر در زندگی کلمه ای پوک و بی معنی است. لحظه ای فریبا برای نازیدن بخویش هست. اگر مردمان فقیر نبودند، حالا اینهمه تجمل برای اشراف وجود نداشت و اینجاست که باید سهم ارزنده و شایان توجه فقیران را به آنان نمایاند.
+
آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.
امشب دریا آرام است.
مدّ دریا در اوج، مهتاب به زیبایی
بر تنگه ها لمیده است؛ در سواحل فرانسه، نوری
کورسوزنان ناپدید می شود؛ پرتگاه های ساحل انگلیس برپا ایستاده اند،
نورانی گسترده، بر پهنه خلیج ساکن
به کنار پنجره بیا، هوای شامگاهی بس دلپذیر است!
تنها در راستای خط دراز کف آلودی
آن جا که دریا به شن های سفید شده از مهتاب می رسد،
گوش فرادار! صدای خروشان سنگ ریزه ها را می شنوی
که امواج با خود پس می کشند
و به هنگام بازگشت، دوباره به ساحل بلند می پاشند،
سفرشان را می آغازند و باز می ایستند و باز از نو می آغازند،
با آوایی موزون و آرام و با خود می آورند
نشانه جاودانی اندوه را.
___
سوفکل سال ها بیش از این
همین آهنگ را از دریای اژه شنید، آهنگی که
جزر و مدّ آشفته تیره روزی های انسانی را
به یاد او آورد؛ ما نیز
که در کناره این دریای شمالی دوردست به نظاره ایستاده ایم
با این آهنگ در اندیشه فرو می رویم.
___
دریای ایمان نیز
روزگاری در اوج مدّ بود و گراداگرد خاک ساحل را
چونان چین های کمربند بسته درخشانی فراگرفته بود
اما اکنون من فقط می شنوم
غرّش غم انگیز و ممتد و واپس رونده آن را
که با وزش نسیم شبانگاهی، از کناره ساحل گسترده و تیره
و سنگ ریزه های عریان جهان
به دریا باز می گردد.
___
آه ای عشق، بیا صادقانه حرف دل بگوییم
با یکدیگر! زیرا این جهان، که گویی
هم چون سرزمین رویایی
این چنین گونه گون، این چنین زیبا، این چنین تازه
پیش روی ما گسترده است،
به راستی نه نشاطی دارد، نه عشق، نه روشنی
نه یقین، نه آرامش، نه تسکین برای آلام،
و ما این جا گویی در دشتی تیره ره می پوییم
و با ناقوس جنگ و گریز سپاهیان بی خبر
که کورکورانه می جنگند به هر سو کشیده می شویم.
مترجم: ؟
Directed by Damián Szifron (+)
Argentina -2014
یه تصمیم اشتباه چقدر میتونه تو زندگی فاجعه بار بشه!
لئونارد کوهن (1934 - 2016)
ترجمه احسان مهتدی
گزیده اشعاری از کتابهای «کتاب اشتیاق»، «جاادویه ای زمین»، «گل هایی برای هیتلر»، «قوای بردگان» و «شعرهایی پراکنده؛ گزیده ای از سایر آثار». کوهن شاعر ترنه سرا، خواننده و گاهی آهنگساز و نوازنده؛ اشعاری روان و ساده دارد عاشقانه و بعضا در دوره هایی که از افسردگی رنج میبرد ترانههایی با رنگ و بوی غم میسرود. کوهن کانادایی در سال 2008 به تالار مشاهیر راک اند رول راه پیدا کرد.
حال
چه حس خوبی دارد
که باور داشته باشی به خدا
باید یکبار امتحانش کنی
بیا همین حالا امتحان کن
و ببیناین طور هست
یا نه
خدا میخواهد که تو
باور داشته باشی به او.
اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست،
و طرف دامن ازاین خاک دامن گیربرچیده ست:
هنوز از خویش میپرسم
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا،و آزار دلخواهی1؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار2؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ3؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر4
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک5 روی جاده های نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده،کافکا6؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج،لج اندر خون و خون درزهر). -
همه خشم و همه نفرین،همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه افاق،مست راستین خیام7؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب،یا باز
تفی دیگر به ریش عرش وبر آیین این ایام ؟
چه نقشی می زدست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر،آن نازنین عیار وش لوطی8؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه،
وز او پنهان،به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را،چون باد بر خیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.
ولی من نیک میدانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست،یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.
------
مرثیه برای صادق هدایت
از کسانی که بر بالین افتخار ادبیات ایران صادق هدایت در آپارتمانش در پاریس محله شامپی یونه خانه شماره37 حاظر بودند نقل است که: وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونه ای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخی های همیشگی اش را می کرد.در کنار تختش مبلغ 4510 فرانک جهت مراسم کفن و دفن قرار داشت.و همچنین نقل است که تکه های کاغذ پاره ای که نوشته کامل از بین رفته بود و تنها چیزی که خوانده می شد این بود: روی جاده نمناک ...
اخوان ثالث در این شعر ب چند داستان و شخصیت از آثار هدایت اشاره دارد...
پانویس1- داستان کوتاه "زنی که مردش را گم کرد"
پانویس 2 - داستان کوتاه "سگ ولگرد"
پانویس 3- داستان کوتاه "تاریکخانه"
پانویس 4- داستان کوتاه "اسیر فرانسوی"
پانویس 5- داستان کوتاه "سه قطره خون"
پانویس 6- ترجمه رمان "مسخ" اثر کافکا که جریان فکری صادق هدایت بسیار نزدیک به این نویسنده میباشد.
پانویس 7- هدایت کتابی در شرح و انتخاب رباعیات اصیل حکیم عمر خیام دارد
پانویس 8- داستان کوتاه "داش آکل"
پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید
یاران به میان من و آن مست میآیید
گر می کشد آن عربده کیشم بگذارید
ریونوسوکه آکوتاگاوا
ترجمه امیرفریدون گرکانی
مجموعهای از 6 داستان کوتاه از نویسنده صاحب نام ژاپنی که شروع کننده موج تازه ای از داستان نویسی کوتاه در ژاپن بود. آکوتاگاوا داستانهای این مجموعه رو بر پایه روایات و افسانههای قدیم ژاپن نوشته و البته بعضیاشونم نسخهای تازه از نویسندگان دیگری است که نویسنده با دید و روانشناسی تازه داستان های تاریخی رو بازگو میکنه...داستان کوتاه در بیشه و دومین داستان بنام راشومون از بهترینهای این مجموعه و عمر کوتاه نویسندگی آکوتاگاوا بحساب میاد... زبان نویسندگی و درآمیختن روایات توسط اشخاص مختلف در داستان در بیشه آنچنان زیبا و منسجم گفته شده که گویی با سرودی توام با هیجان و شور و نشاط مواجهیم.
دربارهی ریونوسوکه آکوتاگاوا
ریونوسوکه در اول ماه مارس 1892 در محل کاسب نشین شهر توکیو بدنیا آمد. مادرش که از نه ماهگی ریونوسوکه دچار اختلالات حواس شده بود نهایت به سال 1902 درگذشت. بیماری و فوت مادرش تا اواخر عمر ریونوسوکه تاثیرگذار بود و تا لحظه مرگش پیوسته ریونوسوکه رو رنج داد.از این تاریخ سرپرستیش برعهده خالهی شوهرنکردهاش افتاد. ریونوسوکه در محیطی افسرده و سخت همچون کودکی گوشه گیر و سریعالتاثیر با بنیهای ضعیف رشد میکرد. از همون دوران کودکی ذهنی فعال داشت ک در دهسالگی شروع به نویسندگی و کتابخوانی میکرد. نمرههای درسیش اونقدر عالی بوده ک بدون امتحان ورودی به دبیرستان نمونه توکیو و بعدها به دانشگاهی با همین اسم ک به دانشگاه امپراطوری معروف بود ورود پیدا کرد... در همین دوران به مطالعه آثاری از بودلر و استریندبرگ مشغول شد. داستان راشومون رو در 1915 و در 23 سالگی نوشت که مورد بی مهری قرار گرفت. در همین سال با نات سومه سوسکی که یکی از نوسدههای صاحب سیک ژاپن و دارای مکتبی به اسم تفنن بود آشنا شد و داستان بینی توسط این فرد نامی مورد تشویق قرار گرفت که همین داستان آکوتاگاوا رو به جهان ادبیات ژاپن معرفی کرد. اولین بار سال 1922 سلامت آکوتاگاوا که هیچگاه قوی نبود رو به ضعف گذارد و نشانه خستگی اعصابش ظاهر شد و برای استراحت به چشمههای آب گرم یوگووارا واقع در جزیره ایزو رهسپار شد. یک سال بعد در اثر زمین لرزه و آتش سوزی که در حومه توکیو و یوکوهاما واقع شد مجموعه اشیاء هنریش که در تنهاترین سفر ریونوسوکه به چین و کره همراه خودش آورده بود از بین رفتن و این ماجرا سخت روی زندگیش تاثیر گذاشت. در 1925 که سخت بیمار و کم کار شده بود به سرائیدن اشعار بر وزن هایکو روی آورد؛ یک سال بعدش بازم دچار حمله عصبی دیگهای شد و دوباره ب چشمههای آب گرم روی آورد. و سرانجام در سال 1927 یعنی زمانی که مشقتهای سخت زندگی ک با یادآوری مادر جوانمرگ شدهاش توام شده بود مجالی جز مرگ برایش نماند و در صبح 24 ژوییه پیکرش رو بیجان میابند. مرگ ریونوسوکه به سبب افراط در خوردن قرص خواب آور باربیتون تشخیص داده شد و در کنار جسدش یک کتاب انجیل بهمراه یادداشتی برای زن، دوستان و "یک دوست ناشناس" پیدا شد.
می گویند که آکوتاگاوا عاری از احساسات گرم بشری بود و اشخاصی را که در داستانها خلق میکرد همه چون او خالی از احساسات یودند و او ترجیح میداد که آنها را بدون تاثر تماشا کند و چون شخصی که از راهی بگذرد توجهی به آنها نداشت. البته این قضاوت بسیار سطحی است وی مردی بسیار روشنفکر، فاضل و مستقل الرای بود، باستثنای آنچه را که به عنوان هنر خود میپذیرفت باقی را رد میکرد و در تکمیل هنر خود نیز هیچ مانعی را مهم نمیدانست. آکوتاگاوا شخصی بسیار بغرنج بود. وی پای بندان اصول اخلاقی را بد میداشت ولی خود صمیمانه اخلاقی بود. از تنهایی لذت میبرد ولی یارایی تنها بودن را نداشت میدانست که احساساتی است ولی پیوسته در بیم بود که مبادا احساساتی بودنش بر ملاء افتد. کسی بیاد ندارد از او دروغی شنیده باشد طبیعت را با فروتنی دوست میداشت و درعین حال آنرا با کینه توزی تیره و تار میکرد. وی از ارواح، دیوها و غول ها خوشش میامد ولی هیچگاه بوجودشان ایمان نداشت. شخصی حقیقت بین بود ولی معجزه را میپرستید. در یکی از مکالمات پیامبرانه او که بعد از مرگش انتشار یافته است:
«صدایی میگوید: ولی تو خوانندگان آثار خود را برای همیشه از دست داده ای...
خودم و اما خوانندگان آثار من در آتیه خواهند بود.»
آکوتاگاوا بیشتر از 150 داستان ازش منتشر شده و بجز مجموعه حاضر چندین و چند اثر دیگه بشکلهای مختلف و از مترجمان مختلف دیگه در ایران چاپ شده. همچنین در سال های اخیر مجموعهای کاملتر توسط رضا دادویی نشر آدوار منتشر شده.
+
«هیچ فکر نمیکردم که وی به چنین سرنوشتی دچار میشود. به راستی زندگانی انسان همچون قطرهای شبنم که با شعاع نور محو شود فناپذیر است. کلمات نمیتواند تاثراتم را شرح دهد.»
«ممکن است که انسان گاهی زندگی را در آرزویی بگذراند و به رسیدن آن آرزو اطمینان کافی نداشته باشد. آنهائیکه بدین دیوانگیها میخندند، تماشاگر واقعی زندگی نیستند.»
«مگر این مهم است؟ آنگاه که آدمی در راه پیمودن مدارج عالی انسانیت به لحظه گرانبهای پذیرش الهام رسد حیات خویش را ارزش زیستن میدهد. و اگر در بالا، درمیان آسمان پرستاره ، موجی بلند پید آرد، و از حدود دلبستگیهای تاریک جهان بگذرد، در حباب بلورین کمال، انور قمرهایی را که هنوز هویدا نشده است آیینه وار منعکس میسازد. بنابراین آنان که لورنزو را در پایان زندگانیش میشناختند کسانی هستند که او را سراسر عمر میشناخته اند.»