شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

روستای ولش هیل

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

کرم جگر و زخم سم و کنه دنبه

از درون، گوسفندان را می خورند

گله گوسفندان در بولچ-ئی-فدون می چرخند

مثل همیشه، با ترتیبی زمانتیک

بر پس زمینه سنگ صیقلی

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

خزه و لجن دودکش های سرد بخاری را پوشانده

از شکاف های در چوبی، گزنه روئیده

خانه های نانت-یر-ایرا ، خالی از سکنه

و سوراخ های سقف را اشعه خورشید حصیروار پوشانده

و مزرعه ها کم کم به علفزاری پژمرده بدل می شوند

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

چشمان بی حرکت او، و آن سل پیش رونده که

از زیر آن نیم تنه مندرس،ذره ذره وجودش را نابود می کند

هنوز مردی در تاین-ئی-فانوگ به کشاورزی مشغول است

غمزده، به سرنوشت محتوم خود، دل سپرده

و نطفه نوای شکسته در گلوی او، دیگر مرده است.

درخت بادام

چراغ های سبز چونان برگ نعنا بود
درختهایی از آهن تیره در برابرم
برگ داده بود
چنان که گویی آن شاهزاده خوشبختی هستم
در جنگلی شاداب، که با سوت خود
تابستان را فرا می خوانم
و با اشاره سر، زمستان را پس می رانم.

ویکتور هوگو

از میان دو واژه انسان و انسانیت 
اولی در میان کوچه ها 
و دومی در لابلای کتابها 
سرگردان است.

نغمه‌ای از آتش و یخ | بازی تاج و تخت کتاب اول قسمت اول

جرج آر. آر. مارتین

مترجم: میلاد بابانژاد ؛ مهرزاد جعفری

چاپ دوم: 1394

نشر آذرباد، 400 ص

بازی تاج و تخت

در فانتزی حماسی مارتین و دنیایی ک ترسیم کرده تحولات عجیب و غریبی بسرعت در حال وقوع هس... در نگاه اول با خط داستانی قدرت و پادشاهی ک سهم عمده ای از موضوع رمان در دس داره و از سوی دیگر مواجهه و خطر موجوداتی ک فراتر از خیال و تصورات رفته و لحظه ب لحظه ب واقعیت نزدیک میشوند و در  دنیای آشفته حال و متلاطمی ک مردمانش خوی وحشیگری و نزاع بر سه گانه زور و زر و تزویر پیش گرفته اند این دنیا رو ب دوزخی از آتش و خون تبدیل میکنن...
داستان ازجایی شروع میشه که در ابتدا کشته شدن نگهبانان شب بدست موجودات فرازمینی و همچنین مشاهده و پیدا کردن توله گرگ هایی ک نشان خاندان استارک هاست موجب ایما و اشاعه هایی از خطرات و فجایع آینده ای است ک در راهه ... زمستان در راه است... در این کتاب(بازی تاج و تخت کتاب اول قسمت اول) داستان از اونجایی پیش میره ک دست پادشاه  یعنی جان آرین کشته میشه و رابرت باراتیون پادشاه هفت اقلیم از قاره وستروس پس از سالها ب شمال و نزد دوست و همرزم سابقش ند استارک میره و ازش میخواد دست پادشاه بشه...برن استارک ک شاهد عشقبازی دوقلوهای لنیستر(جیمی و سرسی) هس از برج پرتاب میشه و ب کما میره... جان اسنو فرزنده حرامزاده ند استارک ک ناتوان از همراهی کردن پدرش ب بارانداز پادشاهی هس با عمویش یعنی بنجن استارک ب شمالی ترین مکان دنیای نغمه ک همون دیوار هس مهارجرت میکنه و قسمت اعظمی از داستان مربوط ب جان میشه...در آن سوی اقیانوس ها آخرین بازماندگان خاندان تارگرین(بنیانگذار هفت پادشاهی) تبعید شدن و دنریس تارگرین با کال دروگو از قوم دوتراک ازدواج میکنه ...
انتخاب این مجموعه سنگین تصمیم دشواری بود ... با وجود ترجمه های متعدد و نشرهایی ک در ایران موجود هس پیشنهاد بنده اینه ترجمه های موجود در اینترنت که با خانم مشیری از این حماسی فانتزی شروع شد رو بخونین لذا با وجود ترجمه روان، عاری از هر گونه سانسور هس و نام عبارات و اسامی بدرستی آورده شده.
-هنوز هم صدایش را می شنوید. در اتاقی که بوی خون و گل با هم آمیخته بود، اشک می ریخت. بهم قول بده، ند. تب توانش را بریده بود و صدایش به آهستگی نجوا بود. اما وقتی قول را گرفت، ترس از چشمان اورخت بست. ند به خوبی لبخندش را در آن لحظه به یاد می آورد. اینکه به چه محکمی دست برادرش را گرفته بود، طوری که انگار زندگیش را در دست گرفته است...
«برن: یک مرد موقع ترس هم میتونه شجاع باشه؟
ند استارک: این تنها زمانیه که یه مرد میتونه شجاعتش رو نشون بده.»

1. علاوه بر این مجموعه سه رمان کوتاه درباره حوادث قبل از شروع داستان نوشته شده. ماجراهای دانک و اگ ، شاهزاده خانم و ملکه ، شاهزاده سرکش
2. نوشتن این رمان از سال 1991 شروع و اولین کتاب در سال 1996 منتشر شد.
3. اول قرار بود کار این مجموعه در سه کتاب ساخته شود ولی بعدها مارتین تصمیم گرفت یک مجموعه هفت جلدی ارائه دهد.
4. بازی تاج و تخت (۱۹۹۶) نبرد پادشاهان (۱۹۹۸) طوفان شمشیرها (۲۰۰۰) ضیافتی برای کلاغ‌ها (۲۰۰۵) رقصی با اژدهایان (۲۰۱۱) بادهای زمستان (آینده) رویای بهار (آینده)
5. مجموعه تلویزیونی بازی تاج و تخت ک بر اساس اقتباسی از این رمان هست از پرآوازه ترین سریال های تاریخ تلویونی بشمار میره و هم اکنون درحال پخشه.
متاسفانه مشغله های متعددی برام  پیش اومده و نمیتونم کتاب بخونم! امیدوارم بعدها موقعیتش پیش بیاد و حداقل این مجموعه رو کامل بخونم.

رفیقان

رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بد بدتر از آنند

ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند

رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند

لمس تن تو

لمس تن تو

 

شهوت است و گناه

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد...

داغی لبت جهنم من است

حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند...

پریا

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

 

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

 

" - پریا! گشنه تونه؟

پریا! تشنه تونه؟

پریا! خسته شدین؟

مرغ پر شسه شدین؟

چیه این های های تون

گریه تون وای وای تون؟ "

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

***

" - پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟

 

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 

پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه

خونه دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبک می زنن

می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن

نقل بیابون می ریزن

های می کشن

هوی می کشن:

" - شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره " ...

***

پریا!

دیگه تو روز شیکسه

درای قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شین

سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد

جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن

دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن

سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا

آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن

داس شونو ور می میدارن

سیل می شن: گرگرگر!

تو قلب شب که بد گله

آتیش بازی چه خوشگله!

 

آتیش! آتیش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چیزی به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

 

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن

به جائی که شنگولش کنن

سکه یه پولش کنن:

دست همو بچسبن

دور یاور برقصن

" حمومک مورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن

" قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو " در بیارن

 

پریا! بسه دیگه های های تون

گریه تاون، وای وای تون! " ...

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...

***

" - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک

تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه سبز پری زرد پری

قصه سنگ صبور، بز روی بون

قصه دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

[ که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 

دنیای ما -  هی هی هی !

عقب آتیش - لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک ...

 

دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه!

 

خوب، پریای قصه!

مرغای شیکسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ "

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

***

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون -

پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن

[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،

[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس

[ شدن، ستاره نحس شدن ...

 

وقتی دیدن ستاره

یه من اثر نداره:

می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -

یکیش تنگ شراب شد

یکیش دریای آب شد

یکیش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

 

شرابه رو سر کشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 

" - دلنگ دلنگ، شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد.

خورشید خانوم! بفرمائین!

از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله کردیم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم

دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم ... "

***

بالا رفتیم دوغ بود

قصه بی بیم دروغ بود،

پائین اومدیم ماست بود

قصه ما راست بود:

 

قصه ما به سر رسید

غلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!

 

پریا ،  احمد شاملو 

اسکار وایلد

هر چیزی باید از درون خود آدم بجوشد .
گفتن چیزی به کسی که آن را احساس نمی کند و توانایی فهمش را ندارد بی فایده است.

از اعماق / اسکار وایلد

به یاد مادر

تهیه و تدوین: حسین دهشکار فراهانی

چاپ اول 1382 ، 104 صفحه

ناشر: راه ظفر

مجموعه ترانه‌هایی از شاعرانی همچون سعدی، حافظ، خیام، مولانا، سنایی، عطار، فردوسی، سهراب سپهری، نیما یوشیج، احمد شاملو، مزدک، چتر نور، اردلان سرافراز و حبیب محبیان...این کتاب رو از خیلی وقت پیش که دقیقا" یادم نمیاد تو کتابخونه داشتم و حالا با خوندن این ترانه های عاشقانه و بعضا اخلاقی،  یاد این خواننده محبوب که در انتخاب ترانه ها خیلی دقیق و هوشمندانه عمل میکرد در خاطرم میمونه...به نظر میاد این کتاب مدتهاست که دیگه چاپ نمیشه و کمتر اثری میشه ازش پیدا کرد، هر چند کتابهایی پیرامون زنده یاد حبیب محبیان اکنون در حال چاپ و نشر است!


مرداب

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست.....خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را.....برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی.....چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند.....به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست.....کمال دار را برای من کمال پرست

هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست.....به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

آرتور شوپنهاور

ما چنان 

زندگی میکنیم
که گویی همواره
در انتظار چیزی بهتر
هستیم، حال آنکه اغلب
آرزو میکنیم، ای کاش گذشته بازگردد...

علیرضا روشن

باید خودم را ببرم خانه...
باید ببرم صورتش را بشویم...
ببرم دراز بکشد...
دلداری اش بدهم که فکر نکند...
بگویم که می گذرد... که غصه نخورد...
باید خودم را ببرم بخوابد...
من خسته است...

قول | فاتحه‌ای بر رمان پلیسی

نویسنده: فریدریش دورنمات

مترجم: س.محمود حسینی زاد

چاپ پنجم: 1395

نشر ماهی ، 192 ص جیبی ، 8000 تومان

قول فریدریش دورنمات

کارآگاه ماتئی با این‌که بیش از پنجاه سال ندارد، در آستانه‌ی بازنشستگی است. ماتئی کارآگاهی متکی به فکر و بسیار توانمند است و همکارانش آنچنان از توانایی وی در اعجابند که اسمش را گذاشته‌اند «ماتِ اتومات». در آخرین روزِ ماتئی در دفتر کارش، گزارش می‌رسد که جسد مثله‌شده‌ی دختر کوچکی در جنگل نزدیک دهکده‌ای دورافتاده پیرامون زوریخ پید شده است. ماتئی به مادر دخترک مقتول قول می‌دهد که قاتل فرزندش را تسلیم عدالت خواهد کرد. این قول زندگی ماتئی را زیر و رو می‌کند.
گاه زنی زندگی را زیر و رو می‌کند و گاه مردی، گاه مرگی و مرضی، و گاه تصادفی. زندگی ماتئی را یک قول زیر و رو کرد. قول پاسخ ماتئی، بازرس سرشناس و در اوج موفقیتِ پلیس سوئیس اس، به درماندگی مادری که دخترک 9 ساله‌اش قربانی هوسرانی قاتلی زنجیره‌ای شده است. متن پشت جلد کتاب
شاهکار و آخرین رمان پلیسی دورنمات... آخرین از سه‌گانه دورنمات (+)، با بازرس ماتئی نسخه ای دیگر از بازرس برلاخ، ولی  اینبار هم کارآگاهی از همان نسل و همان ویژگی ها(تنها و تکرو، دنیادیده و وفا به عهد و ...) ک قولش زندگی‌اش را متحول میکنه... 
این کتاب با مقدمه از خود نویسنده بعنوان راوی شروع میشه و گفتگویش با رئیس پلیس بازنشسته و انتقادهایی ک به داستانهای پلیسی نویسنده داره شروعی هست بر تمایز و بدور از کلیشه بودن  و حتی انقلابی در داستانهای پلیسی...همچنین قسمتهای پایانی و بازهم حملات کوبنده رئیس پلیس علیه نویسده و پایان های تکراری و خسته کننده که از واقعیت‌ها پیروی نمی‌کنند...
این کتاب و پایانش تاثیر بیشتری نسبت به دو کتاب قبلی بر من بجا گذاشت و بمانندقاضی و جلادش حس تعلیق رو بشدت در خواننده ایجاد می‌کرد. شخصیت و کاریزمای ماتئی بمانند برلاخ دوست داشتنی و تکرار نشدنی خواهد بود و معرفی ماتئی بعنوان فردی که به قولش متعهد هس، با داستانی فراتر از یک رمان پلیسی بلکه در زوایای بشردوستانه و مبارزه تمام عیار با شر سر و کار داریم... نگاه ماتئی به کودکان در فرودگاه از بهترین های این رمان بود...
در سینما فیلمی با همین عنوان به کارگردانی شان پن و بازی جک نیکلسون محصول 2001 ساخته شده.
+
«من نمی‌خواستم با دنیا روبرو بشوم، می‌خواستم مثل یک آدم کارکشته به دنیا غلبه کنم، اما غصه اش را نخورم، می‌خواستم برتری‌ام را دربرابرش حفظ کنم، به خودم مسلط باشم، مثل یک تکنسین، به آن تسلط داشته باشم.»
«امیدوارم هرگز قولی ندهید که مجبور باشید انجامش بدهید.»

سوءظن

نویسنده: فریدریش دورنمات

مترجم: س.محمود حسینی زاد

چاپ سوم: 1393

نشر ماهی ، 167 ص جیبی ، 5000 تومان

سوءظن

ادامه ای بر سرگذشت بازرس برلاخ از کتاب قاضی و جلادش... این بار برلاخ روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند و آخرین روزهای زندگی خودش رو در حال گذران هست ک در یکی از روزها با در دست گرفتن مجله لایف خودش را مشغول کرده و مشاهده عکسی از صفحات مجله دچار سوءظنی میشود نسبت ب جنایتهای پزشکی آلمانی در اردوگاههای مرگ نازیسم... حالا برلاخ در روزهای واپسین عمر دغدغه ای ندارد بجز حل مسئله ای که نمیتواند بیخیالش شود...
در عین تعجب دورنمات بعدی ملی و تاریخی ب داستان های برلاخ داده و اینبار ب جنگ نازی ها و جتایتهایشان ک حتی بعد از جنگ دوم هم کماکان ادامه میدهند رفته...بجز شخصیت قهرمان اصلی داستان یعنی بازرس برلاخ؛ دورنمات در خلق موجوداتی شاید فرازمینی و اسطوره ای به مانند یهودی(غول پیکر) بخوبی عمل کرده و صحبتهایشان، درد دل هایشان و رازهایی ک ازهم خبر دارند دلنشین بوده و اینبارهم نبرد خیر و شر ب سبک دورنمات در تاربخ داستهای پلیسی ماندگار شد...
من این کتاب را هیچ وقت در حد و اندازه های کتاب قبلی یعنی قاضی و جلادش نمی‌دانم و انتظاری ک میرف نتوانست کاملا راضی نگهم دارد... جمع بندی داستان برایم نوعی کلیشه بود و یه جورایی سرهم بندی شده و در پاره ای از قسمت ها ناقص... چقد آسون از سرگذشت دکتر مارلوک چشم پوشی شد!
+
»آن‌قدر که شیطان فکر نخبگانش است، پروردگار نیست.«
»بیا ودکا بخوریم. تاثیرش بی‌بر و برگرد است. نباید ازش غافل شد، وگرنه در این سیاره‌ای که پروردگار هم فراموشش کرده، آخرین رویاهای شیرینمان را هم از دست می‌دهیم.«
»این قصه‌ی مرد دائم در سفر است که الان روبروی تو نشسته، بازرس. قصه‌ی دردها و دربه‌دری‌هایش در میان دریای خون، و بیهودگی های این زمانه. هنوز هم تخته پاره های جسم و روحم در گرداب روزگار که میلیون ها و میلیون ها نفر بی گناه و باگناه را می‌بلعد. به هر سمت و سو می‌رود.«
»برلاخ که در چشم برهم زدنی سوءظنش تایید شده بود_سوءظنی عظیم و سردرگم کشف شده در رنگ پریدگی هونگر توبل و عکسی کهنه، سوءظنی که او در این روزها مثل باری سنگین بر دوش کشیده بود_با خستگی به پنجره نگاه کرد. قطره های نقره ای و براق آب،تک تک، در مسیر میله ها می‌چکید. برلاخ انگار که در انتظار لحظه‌ی آرامش باشد‌ در انتظار این دانایی بود.«

ﻋﺒﺎس ﮐﯿﺎﺭﺳﺘﻤﯽ

ﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ
ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻠﺦ
ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻨﺪ
ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ
ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﮐﻨﺎﯾﻪ
ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ
ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ...

ﻋﺒﺎﺱ ﮐﯿﺎﺭﺳﺘﻤﯽ ۱۳۱۹ - ۱۳۹۵