شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

قول | فاتحه‌ای بر رمان پلیسی

نویسنده: فریدریش دورنمات

مترجم: س.محمود حسینی زاد

چاپ پنجم: 1395

نشر ماهی ، 192 ص جیبی ، 8000 تومان

قول فریدریش دورنمات

کارآگاه ماتئی با این‌که بیش از پنجاه سال ندارد، در آستانه‌ی بازنشستگی است. ماتئی کارآگاهی متکی به فکر و بسیار توانمند است و همکارانش آنچنان از توانایی وی در اعجابند که اسمش را گذاشته‌اند «ماتِ اتومات». در آخرین روزِ ماتئی در دفتر کارش، گزارش می‌رسد که جسد مثله‌شده‌ی دختر کوچکی در جنگل نزدیک دهکده‌ای دورافتاده پیرامون زوریخ پید شده است. ماتئی به مادر دخترک مقتول قول می‌دهد که قاتل فرزندش را تسلیم عدالت خواهد کرد. این قول زندگی ماتئی را زیر و رو می‌کند.
گاه زنی زندگی را زیر و رو می‌کند و گاه مردی، گاه مرگی و مرضی، و گاه تصادفی. زندگی ماتئی را یک قول زیر و رو کرد. قول پاسخ ماتئی، بازرس سرشناس و در اوج موفقیتِ پلیس سوئیس اس، به درماندگی مادری که دخترک 9 ساله‌اش قربانی هوسرانی قاتلی زنجیره‌ای شده است. متن پشت جلد کتاب
شاهکار و آخرین رمان پلیسی دورنمات... آخرین از سه‌گانه دورنمات (+)، با بازرس ماتئی نسخه ای دیگر از بازرس برلاخ، ولی  اینبار هم کارآگاهی از همان نسل و همان ویژگی ها(تنها و تکرو، دنیادیده و وفا به عهد و ...) ک قولش زندگی‌اش را متحول میکنه... 
این کتاب با مقدمه از خود نویسنده بعنوان راوی شروع میشه و گفتگویش با رئیس پلیس بازنشسته و انتقادهایی ک به داستانهای پلیسی نویسنده داره شروعی هست بر تمایز و بدور از کلیشه بودن  و حتی انقلابی در داستانهای پلیسی...همچنین قسمتهای پایانی و بازهم حملات کوبنده رئیس پلیس علیه نویسده و پایان های تکراری و خسته کننده که از واقعیت‌ها پیروی نمی‌کنند...
این کتاب و پایانش تاثیر بیشتری نسبت به دو کتاب قبلی بر من بجا گذاشت و بمانندقاضی و جلادش حس تعلیق رو بشدت در خواننده ایجاد می‌کرد. شخصیت و کاریزمای ماتئی بمانند برلاخ دوست داشتنی و تکرار نشدنی خواهد بود و معرفی ماتئی بعنوان فردی که به قولش متعهد هس، با داستانی فراتر از یک رمان پلیسی بلکه در زوایای بشردوستانه و مبارزه تمام عیار با شر سر و کار داریم... نگاه ماتئی به کودکان در فرودگاه از بهترین های این رمان بود...
در سینما فیلمی با همین عنوان به کارگردانی شان پن و بازی جک نیکلسون محصول 2001 ساخته شده.
+
«من نمی‌خواستم با دنیا روبرو بشوم، می‌خواستم مثل یک آدم کارکشته به دنیا غلبه کنم، اما غصه اش را نخورم، می‌خواستم برتری‌ام را دربرابرش حفظ کنم، به خودم مسلط باشم، مثل یک تکنسین، به آن تسلط داشته باشم.»
«امیدوارم هرگز قولی ندهید که مجبور باشید انجامش بدهید.»

سوءظن

نویسنده: فریدریش دورنمات

مترجم: س.محمود حسینی زاد

چاپ سوم: 1393

نشر ماهی ، 167 ص جیبی ، 5000 تومان

سوءظن

ادامه ای بر سرگذشت بازرس برلاخ از کتاب قاضی و جلادش... این بار برلاخ روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند و آخرین روزهای زندگی خودش رو در حال گذران هست ک در یکی از روزها با در دست گرفتن مجله لایف خودش را مشغول کرده و مشاهده عکسی از صفحات مجله دچار سوءظنی میشود نسبت ب جنایتهای پزشکی آلمانی در اردوگاههای مرگ نازیسم... حالا برلاخ در روزهای واپسین عمر دغدغه ای ندارد بجز حل مسئله ای که نمیتواند بیخیالش شود...
در عین تعجب دورنمات بعدی ملی و تاریخی ب داستان های برلاخ داده و اینبار ب جنگ نازی ها و جتایتهایشان ک حتی بعد از جنگ دوم هم کماکان ادامه میدهند رفته...بجز شخصیت قهرمان اصلی داستان یعنی بازرس برلاخ؛ دورنمات در خلق موجوداتی شاید فرازمینی و اسطوره ای به مانند یهودی(غول پیکر) بخوبی عمل کرده و صحبتهایشان، درد دل هایشان و رازهایی ک ازهم خبر دارند دلنشین بوده و اینبارهم نبرد خیر و شر ب سبک دورنمات در تاربخ داستهای پلیسی ماندگار شد...
من این کتاب را هیچ وقت در حد و اندازه های کتاب قبلی یعنی قاضی و جلادش نمی‌دانم و انتظاری ک میرف نتوانست کاملا راضی نگهم دارد... جمع بندی داستان برایم نوعی کلیشه بود و یه جورایی سرهم بندی شده و در پاره ای از قسمت ها ناقص... چقد آسون از سرگذشت دکتر مارلوک چشم پوشی شد!
+
»آن‌قدر که شیطان فکر نخبگانش است، پروردگار نیست.«
»بیا ودکا بخوریم. تاثیرش بی‌بر و برگرد است. نباید ازش غافل شد، وگرنه در این سیاره‌ای که پروردگار هم فراموشش کرده، آخرین رویاهای شیرینمان را هم از دست می‌دهیم.«
»این قصه‌ی مرد دائم در سفر است که الان روبروی تو نشسته، بازرس. قصه‌ی دردها و دربه‌دری‌هایش در میان دریای خون، و بیهودگی های این زمانه. هنوز هم تخته پاره های جسم و روحم در گرداب روزگار که میلیون ها و میلیون ها نفر بی گناه و باگناه را می‌بلعد. به هر سمت و سو می‌رود.«
»برلاخ که در چشم برهم زدنی سوءظنش تایید شده بود_سوءظنی عظیم و سردرگم کشف شده در رنگ پریدگی هونگر توبل و عکسی کهنه، سوءظنی که او در این روزها مثل باری سنگین بر دوش کشیده بود_با خستگی به پنجره نگاه کرد. قطره های نقره ای و براق آب،تک تک، در مسیر میله ها می‌چکید. برلاخ انگار که در انتظار لحظه‌ی آرامش باشد‌ در انتظار این دانایی بود.«

یادداشت‌های آلبر کامو

آلبر کامو

ترجمه‌ی خشایار دیهیمی

چاپ دوم: 1391

تعداد صفحات: 923 ص

نشر ماهی، 21000 تومان

یادداشت‌های آلبر کامو

یادداشت ها در چهار جلد تهیه شده جلد اول (1935-1942) جلد دوم (1942-1951) جلد سوم (1951-1959) و جلد چهارم با عنوان (یادداشت‌های سفر) که آلبر کامواین یادداشت‌ها رو در جوانی و در سفر به آمریکا و آمریکای جنوبی نوشته. این مجموعه عینا" مطابق با نشری که انتشارات گالیمار داشته منتشر و از انگلیسی برگردان شده؛ ظاهرا تنها ترجمه حاضر در ایران هم همین مورد آقای دیهیمی رو میشه پیدا کرد که از هر جهت چنان ترجمه و تنظیم شده جای هیچ بحث دیگری باقی نمی‌مونه. گفتگو با خشایار دیهیمی (+) مترجم کتاب یادداشت‌های کامو.

گویا جناب آلبر کامو هم‌چون بسیاری از نویسنده‌های دیگه علاقه چندانی به نشر یادداشت‌هاش نداشته و بارها متذکر شده که نبایس یه زمانی از این نوشته‌ها سوء‌استفاده بشه؛ هرچند امروز ما از این نعمت بی‌نصیب نموندیم :) سرنوشتی که بعد از مرگ کافکا و هدایت و ... هم در تاریخ ادبیات ثبت شده بود و می‌بینیم که این یادداشت ها تا چه اندازه مورد اقبال خوانندگان قرار گرفته.

تا حالا نشده به کتاب یادداشتی مث این عنوان تا این اندازه خوشم اومده باشه، هر بار که یکی از چار جلد رو در دست می‌گیرم و اتفاقی جمله‌ای رو می‌خونم و کم پیش اومده احساس رضایت نداشته باشم. چقد خوبه یه نفر حرف‌هایی رو بزنه که عمیقا قبولش داشته باشی و یا مدت‌ها درباره‌ش تفکر کنی و واست مهم تلقی بشه. (این‌که زندگی قوی‌ترین نیروست حقیقت است. اما منشا همه‌ی بزدلی هم هست. باید علنا"  عکس این فکر کرد.)

با اینکه یادداشت ها شخصی هستند ولی کمتر از مسائل روزمره زندگی شخصی کامو و یادداشت‌های روزانه درش میشه دید و فضای یادداشت‌ها رو موضوعات مختلف فلسفی و با اشاره به شخصیت های مهم ادبی-هنری در برمی‌گیره که شاید دلیلش واهمه کامو برای خونده شدن این یادداشت‌ها باشه! اکثر جملات و توصیف‌ها، خاطرات و تجارب و گفتگوهای کامو در این یادداشت‌ها تو آثار اصلی هم عینا بکار برده شده؛ حتی چارچوب کلی و جزئی بعضی داستان‌ها بصورت گسسته ترسیم شده البته بصورت کاملا پراکنده و در بعضی قسمت‌ها به اشاره‌ای کوتاه از طرح های آینده هم بسنده کرده.

-این مجموعه هم از سری کتاب‌های شکیل و دوست داشتنیه و با قطع جیبی شیک داخل کاور و جمع و جور بودنش از تو کتابخونه خودنمایی میکنه :) در سایت نشر ماهی (+) به قیمت سی و پنج هزار تومان، چاپ 92 قابل خریداری است.


+++

مثل این‌که کم کم خودم را بالا می‌کشم. دوستی ملاطفت آمیز و محدود زنان.

نباید خود را از دنیا جدا کرد. اگر زندگی‌مان در نور خورشید بگذرد، حرامش نکرده‌ایم. همه‌ی تلاش من در هر موقعیتی، در هر بدبختی، در هر سرخوردگی، از نو برقرار کردن رابطه‌هاست. و حتی در این غم خویش چه عطشی برای دوست داشتن دارم، و چه نشئه ای از نظر کردن به تپه‌ای در تاریکی شب به من دست می‌دهد.

این غروب‌های الجزایر که زن‌ها بسیار زیبا هستند.

عجیب و غریب: ناتوان از تنها بودن، ناتوان از تنها نبودن. آدم هردو را می‌پذیرد، هردو سودمندند.

خطرناک‌ترین وسوسه: شبیه هیچ چیز نبودن.

برای زنان، محبتی که مرد می‌تواند بدون عشق به آنان بدهد چه اندازه تحمل‌ناپذیر است. برای مردان، این چه‌قدر شیرینی تلخی دارد.

من در این دنیا خوش‌بختم، زیرا ملکوت من گوشه‌ای از این دنیاست. ابری می‌گذرد و لحظه‌ای رنگ می‌بازد. من در خویشتن می‌میرم. کتاب از صفحه‌ای که دوست داریم باز می‌شود چه‌قدر این صفحه امروز در برابر کتاب دنیا بی‌رنگ‌وبوست. راست است که رنج برده‌ام؟ و راست نیست که رنج می‌برم؟ و این رنج سرمستم می‌کند؛ چون این رنج آن آفتاب و آن سایه‌هاست، این گرما و این سرمایی‌ست که در آن دوردست‌ها در قلب هوا حس می‌شود.

تنهایی، از تجملات ثروتمندان.

راهی که به لامادلن می‌رود. درخت‌ها، زمین و آسمان. چه فاصله‌ی دور و در عین حال چه تفاهم پنهانی میان حالت من و نخستین ستاره‌ای که در راه بازگشت انتظارمان را می‌کشد وجود دارد.

کالیگولا: نیاز دارم که اطرافیانم ساکت باشند. نیاز دارم که همه‌ی موجودات در سکوت فرو روند تا غوغای وحشتناک درون قلب من هم بلکه پایان یابد.

زاده شدن برای خلق کردن، عشق ورزیدن، و در بازی‌ها پیروز شدن به معنای زاده شدن برای زیستن در صلح است. اما جنگ به ما می‌آموزد که همه چیزمان را ببازیم و چیزی شویم که نبودیم. مسئله مسئله‌ی سبک است.

آگاهانه یا ناآگاهانه، زن‌ها همیشه از اهمیتی که مردها به شرف و افتخار و عهد و قول می‌دهند بهره‌برداری می‌کنند.

جلد دوم

هرچیزی که مرا از پا درنیاورد قوی‌ترم می‌کند. آری، اما... و چه سخت و دردناک است در رویای شادی و خوشبختی بودن.سنگینی خردکننده‌ی همه‌ی این‌ها. بهتر است خاموش ماند و رو به سوی چیزهای دیگر کرد.

گورنبشته‌ی  هاینریش هاینه: «او گل‌های سرخ برنتا را دوست داشت.»

به دشواری‌های تنهایی و انزوا باید به طور کامل پرداخت.

سه شخصیت [واقعی] را در کتاب بیگانه وارد کرده‌ام: دو مرد(که یکی‌شان خودم هستم) و یک زن.

در دوره‌ی انقلاب بهترین آدم‌ها هستند که می‌میرند. قانون ایثار فرصت گفتن را همیشه درنهایت در اختیار بزدلان و جبونان قرار می‌دهد، زیرا آن دیگران با تقدیم بهترین‌هایشان این فرصت را از دست داده‌اند. سخن گفتن همیشه نشانه‌ی این است که فرد خیانت کرده است.

در نظر کافکا، مرگ رهایی نیست. بدبینی فروتنانه‌ی او طبق نظر مانیی.

مسئله‌ی بزرگ زندگی این است که بدانی چطور لابه‌لای آدم‌ها بلغزی.

پالانت به‌درستی می‌گوید اگر فقط یک حقیقت واحد کلی وجود داشته باشد، آزادی هیچ توجیهی ندارد.

مجازات اعدام. می‌خواهند بگویم که علیه هرنوع خشونتی هستم، هرچه باشد. این همان قدر هوشمندانه است که به بادی اعتراض داشته باشی که همیشه از یک جهت می‌وزد.

در کدامین لحظه زندگی به سرنوشت بدل می‌شود؟ در زمان مرگ؟ اما مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانواده‌ی شخص. از طریق آگاهی؟ امّا این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق می‌کند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن می‌دهد، پیوستگی و انسجامی که در خود زندگی نیست. هر دو مورد توهّم است. نتیجه‌گیری؟: سرنوشتی در کار نیست؟

زیبایی، که در زندگی مددکار است، در مرگ هم فریادرس است.

فقط با تلاش دائمی‌ست که می‌توانم خلق کنم. میل من به غلتیدن تا رسیدن به سکون است. عمیق‌ترین و یقینی‌ترین میلِ من به سکوت است و اداهای روزانه. می‌بایست سال‌ها سماجت می‌کردم تا بتوانم از آسودن و تفریح و از جاذبه‌ی امورِ مکانیکی بگریزم. اما می‌دانم که دقیقا فقط با این تلاش است که سرپا و افراشته می‌مانم و اگر لحظه‌ای از اعتقاد به این تلاش دست بردارم، یک‌راست با سر به‌سوی پرتگاه خواهم رفت. این‌گونه است که نمی‌گذارم بیمار شوم، نمی‌گذارم دست از تلاش بشویم، و سرم را با همه‌ی توان بالا می‌گیرم تا نفس بکشم و فتح کنم. این شیوه‌ی من در نومیدشدن و شیوه‌ی من برای علاج‌کردن این نومیدی‌ست.

فقیر و آزاد و نه ثروتمند و برده. البته آدم‌ها می‌خواهند هم ثروتمند باشند و هم آزاد، وهمین باعث می‌شود  که بعضا هم فقیر باشند و هم برده.

آن‌هایی که نوشته‌هایشان پراز ابهام است خوش اقبال هستند: مفسران بسیاری پیدا می‌کنند. آن بقیه فقط خوانندگانشان را دارند، و این، ظاهرا مستوجب تحقیر است.

جلدسوم

رمان. «مرگ او چندان حماسی نبود. آن‌ها را که دوازده نفر بودند درون سلولی که برای دو نفر ساخته شده بود انداختند. خفه شد و قلبش درجا از کار ایستاد. مرد، پشت به دیوار خاکستری و دیگران همگی رو به پنجره و پشت به او.»

نشریه‌ای که انقلابی است لزوما حقیقت را نمی‌گوید، اما نشریه‌ای که حقیقت را می‌گوید لزوما انقلابی است.

کسی که هیچ نمی‌دهد، هیچ ندارد. شوربختی بزرگ این نیستکه هیچ‌کس دوستت نداشته باشد، این است که هیچ کس را دوست نداشته باشی.

وقتی مادرم چشم از من برمی‌گرداند، هرگز نمی‌توانستم بدون آن‌که اشک در چشمانم بجوشد نگاهش کنم.

نامه‌ی گرین. هر بار که به من می‌گویند که انسانی که در من است ستایش می‌کنند، احساس می‌کنم که همه‌ی عمر دروغ گفته‌ام.

تمام روز یا تقریبا تمام روز در رختخواب. تب ادامه دارد که مرا از همه چیز سیر می‌کند. سلامتی را باید به هر قیمت باز به دست آورد.به نیرویم احتیاج دارم. نمی‌خواهم که زندگی برایم سهل باشد ولی می‌خواهم اگر دشوار است بتوانم با آن  مقابله کنم و اگر بخواهم جایی بروم سررشته‌ی کار به دستم باشد. سه‌شنبه حرکت خواهم کرد.

اگر چیزی روزها و شب‌های ما را جبران نمی‌کند، آیا مکلف نیستیم آن‌ها را در بیش‌ترین نور ممکن پرورش دهیم؟

حرفه‌ی من این است که کتاب‌هایم را بنویسم و وقتی آزادی اطرافیانم و مردمم تهدید می‌شودمبارزه کنم. همین و بس.

خودم را مجبور به نوشتن این یادداشت می‌کنم، اما اکراهم از این کار شدید است. حالا می‌دانم چرا هیچ‌وقت این کار را نکرده‌ام: برای من زندگی راز است، در برابر دیگران (و این آن چیزی است که این همه ایکس. را آزار می‌داد)، اما درضمن زندگی را باید از دریچه‌ی چشم من هم زیست من نباید آن را با کلمات برملا کنم، ناشنیده و نادیده. زندگی در این شکل برای من غنی است. حالا اگر خودم را وادار به این می‌کنم، ترس از خطای حافظه است. اما مطمئن نیستمبتوانم ادامه دهم. وانگهی اگر هم چنین کنم باز بسیاری نکات را فراموش می‌کنم. و درباره‌ی آنچه فکر می‌کنم هیچ نخواهم گفت. همین طور درباره‌ی اندیشه‌های طولانی‌ام درباره‌ی ک.

تنها عشق‌های به کام رسیده می‌تواند جوانی مرد پخته را طولانی کند. عشق‌های دیگر او را به‌ناگهان به پیری پرتاب می‌کنند.

جلد چهارم

سفر به آمریکا، 1946. به یکباره همه کنجکاوی‌ام را نسبت به این کشور از دست داده‌ام. مثل اشخاصی که ناگهان علاقه‌مان را نسبت به آن‌ها از دست می‌دهیم بی‌آنکه توضیحی داشته باشیم. (ف. به همین دلیل مرا سرزنش می‌کند.) و من به وضوح هزاران دلیلی را که می‌تواند این کشور را برای آدم‌ها جذاب کند پیش چشم دارم. می‌توانم به دفاع از این کشور برخیزم و مدافعش باشم و زیبایی‌اش را یا آینده‌اش را بازسازی کنم، اما دل من سکوت پیشه کرده است و ...

سفر به آمریکای جنوبی، 1949. باران، باد، دریای خشمگین. تعدادی از مسافرها حال تهوع دارند. کشتی پیش می‌رود و غبار آب که دود مانند است احاطه‌اش کرده است. خوابیدم و کار کردم. نزدیکی‌های بعداز ظهر آفتاب پیدا شد. الان دیگر در مدار پرنامبوکو هستیم و به سمت ساحل حرکت می‌کنیم. شب باز آسمان پر از ابرهای تیره می‌شود. آسمان‌های تراژیک از خشکی به پیشباز ما می‌آیند__ پیام‌آوران ساحلی هولناک. این فکری است که ناگهان به ذهنم خطور می‌کند، و آن درک پوچی را که پیش از آغاز این سفر داشتم دوباره در من بیدار می‌کند. اما اندکی آفتاب همه‌چیز را پاک و روشن خواهد کرد.

محاکمه

فرانتس کافکا

ترجمه علی اصغر حداد

چاپ دوم، 1388، 272 صفحه

نشر ماهی، 4200 تومان

محاکمه فرانتس کافکا

کافکا در رمان محاکمه داستان یوزف کا. مشاور ارشد یک بانک بزرگ را تعریف می کند که یک روز بی دلیل و بدون تفهیم اتهام در منزلش بازداشت می شود. کتاب با این جمله آغاز می شود: "بی شک کسی به یوزف کا. تهمت زده بود، زیرا بی آنکه از او خطایی سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد." با این حال کا. اجازه رسیدگی به امور روزمره خود را دارد. در ادامه با دادگاه ها و سیستم مخوف و عجیب غریبی سر و کار پیدا می کند که از زمین تا آسمان با ذهنیات کا. و (خواننده) تفاوت دارد و برای رهایی از بحرانی که هر روز فشارش بر زندگی کاری و روحیاتش بیشتر می شود به ناچار و دربه در، به جمع آوری اطلاعات از این سیستم قضایی ناگزیر می شود... 
مثل اکثر آثار کافکا با جمله کوبنده و فوق العاده از ابتدای کتاب مواجه هستیم، لذا بحث از بحرانی شکل می گیرد که قهرمانان دیگر داستان های کافکا از جمله سامسای مسخ شده هم دچارش شده اند. در اینجا با جهانی سرو کار داریم که کمتر شباهتی با جهانی که ما در عالم واقعیت می شناسیم دارد، یعنی شاید دنیای خواب و خیال و یا شاید چیزی فراتر از آن، جهانی که کافکا درگیرش بود و با مرگش خوانندگان را در آن غوطه ور و به عبارتی(سرگردان) کرد.
در محاکمه شخصیت اصلی داستان؛ کا. خود را بی گناه می داند و در این مورد کمترین تردیدی به خود راه می دهد، و البته تا انتهای داستان تفهیم اتهام صورت نمی گیرد و نه کا. و نه خواننده با دلیل این محاکمه روبرو نمی شوند و برای همیشه بصورت سوال در ذهن هایمان باقی خواهد ماند، اینجاست که با جهان کافکایی به تمام عیار مواجهیم؛ قهرمان داستان کافکا همچون شخصیت دیگر داستان های کافکا تنها و یک دنده است، البته بی تفاوت هم نیست، یوزف کا در جریان محاکمه سرسخت و کوشاست و در امور کاری خود همواره موفق بوده و بعنوان مشاور ارشد یک بانک بزرگ از احترام ویژه ای برخوردار است، البته جریان تلخ و بحرانی که در آثار کافکا می شناسیم گریبان کا. را نیز گرفته و این سرسختی رفته رفته فروکش می کند. "راستی که در مسیر زندگی کا. یکباره چه سنگی انداخته بودند!" ص 132
در فصل های متعدد محاکمه درگیر صحنه های مخوف و ترسناک کافکایی هستیم، کا. به دادگاهی احضار شده که بروکراسی اش بیداد می کند، سلسله مراتبش پیچیده و معماری ساختمان دارای سالن و راهروهای پیچ در پیچ هست، سقف ها کوتاه و هوایش سنگین و برای متهم تهوع آور! حضار جلسه ای که کا. برای بازرسی حضور یافته، همگی از ارکان دادگاه هستند و قضات زن بارگی پیشه کرده اند. شاید سحرآمیزتر از همه اینکه حتی مشتریان بانکی که کا. در آن به کار مشغول است از محاکمه کا. باخبرند، و یا در انباری بانک صدای داد و فریاد به گوش می رسد. خوشبختانه کافکا در سراسر کتابش از این صحنه ها و تمثیل هایی که تنها مختص به خودش است کم نگذاشته و این اثرش که هرگز کامل نشد با همین هنر به اوج امروزی رسید.
نکته جالب دیگری که از کتاب محاکمه بنظرم از همه جالبتر است ارتباط کا. با زنان متعدد است، کا. به هر کدامشان می رسد انتظار کمک دارد و از آنها به نوعی قصد بهره کشی دارد، در صورتی که زنان در محاکمه خود اغوا کننده اند و تا انتهای داستان جز این یک مورد خیر و برکتی دیگر برای کا. به ارمغان نمی آورند.
کافکا در وصیتی به دوست نزدیکش ماکس برود خواهش کرده تمامی نوشته ها و نامه هایش را بسوزاند. همانطور که می دانیم ماکس اعتنایی به این وصیت نکرد و رمان محاکمه با وجود ناقص بودن منتشر می شود (امروز ما از این نعمت بی نصیب نشدیم) هر چند در یکی از فصل ها سرانجام کار کا. نوشته شده و بعبارتی "فصل پایانی" اسم گذاری شده. بنظر می رسد اگر فرانتس کافکا محاکمه را کامل می کرد قطر کتاب از این به مراتب بیشتر و پربارتر می شد و شک و شبهات این اثر از وضعیت فعلی کمتر می گشت(ببینید این کتاب امروز با وجود کامل نبودن چه جایگاهی در ادبیات مدرن جهان کسب کرده) چرا که موارد متعددی از رویدادهایی که کا. با آنها سروکار داشت روشن نشد.
کتاب حاضر توسط نشر ماهی که یکی از ناشرای محبوبم هست به خوبی و زیبایی هر چه تمام منتشر شده و از چاپ و طراحی مطلوب و کاغذ مرغوب بهره گرفته. جا داره اینجا از ترجمه فوق العاده آقای علی اصغر حداد هم تشکر کنم که بنظر بنده چیزی کم نگذاشت و گزینه مناسبی از ترجمه های موجود برای کتاب محاکمه هستن. کاش تمامی کتاب های کافکا که تو کتابخونم دارم همگی از آقای حداد بودن؛ جالب اینجاست بطورتصادفی همشون از مترجمای مختلف هستن!
+فیلمی با همین عنوان (+) با بازی آنتونی پرکینز و کارگردانی اورسن ولز اقتباس شده که چندین سال قبل و قبل از اینکه کتاب رو بخونم تماشا کردم؛ دیدنشو پیشنهاد می کنم. خود اورسن ولز این فیلم رو از کارهای مورد علاقه خودش اعلام کرده.
+چندین نقد از منابع مختلف خوندم، اگر سراغ دارید معرفی کنید.
+از این به بعد قصد دارم کتاب هایی که می خونم از ده نمره ارزشیابی کنم. معیار من شامل طراحی، چاپ و ترجمه هم میشه:
9 از 10

+++
«دست های زنانه بی سر و صدا خیلی چیزها را سر و سامان می دهند.»
«به واقع شما بازداشتید، ولی نه آن طور که دزدی بازداشت می شود. مثل دزد بازداشت شدن ناخوشایند است، ولی این بازداشت، به نظر من، این بازداشت جنبه ی عالمانه دارد.»
«سروکار داشتن با این محاکمه همان و شکست خوردن همان.»
«همیشه در این دادرسی مسایلی مطرح می شوند که عقل از درک آن ها عاجز می ماند. شخص خسته تر و آشفته تر از آن است که از بسیاری چیزها سر در بیاورد، این است که به خرافات پناه می برد.»

قاضی و جلادش

نویسنده: فریدریش دورنمات

مترجم: س.محمود حسینی زاد

چاپ سوم: 1389

تعداد صفحات: 157 جیبی

نشر ماهی ، 2000 تومان

قاضی و جلادش

در این رمان پلیسی-جنایی بازرس کهنه کار برلاخ به دنبال محاکمه فرد جنایتکار و مرموزی به اسم گاستمان هست و در اوایل جوانی عهد بسته که روزی وی را به دام خواهد افکند. در ابتدای داستان پلیس جوانی به نام اشمید که همکار و یار باوفای برلاخ است کشته می شود و بازرسی که همیشه زیر سایه اشمید بوده جایگزین و برای معاونت برلاخ منصوب می شود...
«دو رمان قاضی و جلادش و سوء ظن طی سال های 1950 تا 1952 نوشته شده اند. نیاز مالی به دلیل بیماری دورنمات و همسرش سبب خلق این دو اثر شد، و شروع آثار بعدی او در زمینه ی ادبیات پلیسی. نوشته اند وقتی دورنمات با 500 فرانک پیش پرداخت برای این دو کتاب به منزل رفت، همسرش تصور کرد دورنمات پول را دزدیده است. دورنمات بعدها گفت ناشری نمانده بود که به او زنگ نزده باشم و کتابی را که اصلا وجود نداشت، پیشنهاد نکرده باشم.» از مقدمه مترجم
چون به دنبال یه رمان پلیسی بودم و همیشه این ژانر رو چه در غالب ادبیات و چه در سینما پیگیر هستم پس سراغ کارهای فریدریش دورنمات عزیز رفتم، نویسنده ای که در این ژانر یه استاد و صاحب سبک هست و به اعتقاد خیلیا نوآوری های مفیدی در این سبک بوجود آورده. کتاب از هر حیث زیبا بود و حسابی ازش خوشم اومد، متن روانی که داشت، موضوع خیر و شر و داستان سرراست و محکم و بازم از همه مهمتر شخصیت پردازی فوق العاده و منحصر به فرد دورنمات در خلق برلاخ که به نمونه ای از کارآگاهای سوپر قهرمان من در این ژانر پرطرفدار تبدیل شد. در یک جمله، قهرمانی که با وجود سن و سال فراوان و تحمل تنهایی و دردهای بیماری اما همچنان متعهد و سرشار از شور زندگی هست. فصل بیستم کتاب به تنهایی برگ برنده این رمان و به قول مترجم یادآور شام آخر و نقطه اوج داستان بود که مهر محکمی به شگرد دورنمات و فوت کوزه گری وی بود.
ترجمه آقای حسینی زاد خوب بود و مقدمه ای که بر کتاب داشت هم باید بگم که تحسین برانگیز بود. از جمله کتابای هم ردیف قاضی و جلادش، دو کتاب پلیسی دیگه به اسم سوء ظن و قول یه جورایی مکمل و ادامه دهنده هم هستن و از نمایش نامه های درخشان آقای فریدریش دورنمات میشه از ازدواج آقای می سی سی پی و ملاقات بانوی سالخورده اسم برد که خوندنشون از واجباته. همچنین بخونید مطلبی در سایت کتابلاگ (+) از قاضی و جلادش و همچنین کتاب صوتی (+) این اثر همراه با نقد و بررسی.
در سینما هم چندین اقتباس ازش شده که نسخه (+) به کارگردانی ماکسیمیلیان شل و بازی جان وویت که خود دورنمات هم در نقش نویسنده ظاهر میشه از بقیه معروف تر و کامل تر بوده.
قسمت های انتخابی از کتاب:
«اولین اقدام برلاخ در قضیه اشمید این بود که ترتیبی داد تا فعلا قضیه مخفی نگه داشته شود_برای این کار هم مجبور شد از تمام نفوذش استفاده کند. برلاخ فکر می کرد اطلاع چندانی که در دست نیست، روزنامه هم که به هر حال بی خاصیت ترین کشف دوهزار ساله اخیر است.»
«یک دفعه باید بروم سراغ این موجود. نویسنده ها همیشه مشکوک اند، اما من حریف این تحصیل کرده ها می شوم.»
«هیچ وقت از تعقیب دست برنمی دارم. باالاخره موفق می شوم جنایت هایت را ثابت کنم.
دیگری جواب داد: باید عجله کنی برلاخ. وقت زیادی نداری. دکترها به تو یک سال شانس زنده ماندن می دهند، تازه اگر جراحی بشوی.
پیرمرد گفت: حق با توست. یک سال دیگر. و نمی توانم بگذارم مرا عمل کنند. باید وارد مبارزه شوم، آخرین فرصتم است.»
«غیر ممکن است بشود با انسان ها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد.»
«پیرمرد تقریبا نفس نمی کشید. ایستاده بود و اسلحه در دست می فشرد. عرق سردی را که از پس گردنش راه افتاده بود حس نمی کرد. به هیچ چیز فکر نمی کرد، نه به گاستمان، نه به لوتس، و نه حتی به بیماری اش، که لحظه به لحظه از درون می خوردش و می خواست زندگی اش را نابود کند، و حالا داشت از آن دفاع می کرد. پر از شور زندگی بود، و فقط زندگی.»
«این آخرین ملاقاتشان بود؛صیاد، و صیدی از پا افتاده پیش پایش. برلاخ می دانست که حالا زندگی هردویشان به آخر رسیده است، و بار دیگر نگاهش روی سال ها لغزید، ذهنش مسر مرموز هزارتویی را که زندگی هردویشان بود، پیمود. حالا فاصله بین آنها فقط لایتناهی مرگ بود_داوری که داوری اش سکوت است.»

چند روز بعد نوشت: از روز سه شنبه بمدت چند روز سیستم بلاگ اسکای قصد بروزرسانی داره و احتمالا نظرات دچار محدودیت میشه.