شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

T-shirt

"I don`t know the key to success because i have lost in"

باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من

بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار


باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

1396

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واقعیت دنیا

از اشک هایمان سیلی از لجن به راه افتاده...

می‌سوزم ...

مثل آدمی شده‌ام که آتش گرفته،
اگر بایستد،
می‌سوزد،
اگر بدود،
بیشتر می‌سوزد...

دور باش اما نزدیک

دلهای ما 
که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند 
که کجای این جهان باشیم 
دور باش اما نزدیک ...
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم.

ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد 
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. 
نگاهت تلخ و افسرده است. 
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. 
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. 
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. 
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران 
تو را این خشکسالی های پی در پی 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران 
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند 
تو را هنگامه شوم شغالان 
بانگ بی تعطیل زاغان 
در ستوه آورد. 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش 
که از آن سوی گندمزار 
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است 
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت 
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت 
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 
تو با چشمان غمباری 
که روزی چشمه جوشان شادی بود 
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست 
خواهی رفت. 
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم 
من اینجا تا نفس باقیست می مانم 
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست 
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم 
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی 
گل بر می افشانم 
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید 
سرود فتح می خوانم 
و می دانم 
تو روزی باز خواهی گشت