شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

wild tales

Directed by Damián Szifron (+)

Argentina -2014

یه تصمیم اشتباه چقدر میتونه تو زندگی فاجعه بار بشه!

کتاب اشتیاق

لئونارد کوهن (1934 - 2016)

ترجمه احسان مهتدی

گزیده اشعاری از کتاب‌های «کتاب اشتیاق»، «جاادویه ای زمین»، «گل هایی برای هیتلر»، «قوای بردگان» و «شعرهایی پراکنده؛ گزیده ای از سایر آثار». کوهن شاعر ترنه سرا، خواننده و گاهی آهنگساز و نوازنده؛ اشعاری روان و ساده دارد عاشقانه و بعضا در دوره هایی که از افسردگی رنج میبرد ترانه‌هایی با رنگ و بوی غم می‌سرود. کوهن کانادایی در سال 2008 به تالار مشاهیر راک اند رول راه پیدا کرد.

حال

چه حس خوبی دارد

که باور داشته باشی به خدا

باید یک‌بار امتحانش کنی

بیا همین حالا امتحان کن

و ببیناین طور هست

یا نه

خدا می‌خواهد که تو

باور داشته باشی به او.

روی جاده ی نمناک

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست،
و طرف دامن ازاین خاک دامن گیربرچیده ست:
هنوز از خویش میپرسم
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک
زنی گم کرده بویی آشنا،و آزار دلخواهی1؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار2؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ3؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر4
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک5 روی جاده های نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده،کافکا6؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج،لج اندر خون و خون درزهر). -
همه خشم و همه نفرین،همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه افاق،مست راستین خیام7؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب،یا باز
تفی دیگر به ریش عرش وبر آیین این ایام ؟
چه نقشی می زدست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر،آن نازنین عیار وش لوطی8؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه،
وز او پنهان،به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را،چون باد بر خیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.
ولی من نیک میدانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست،یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

------

مرثیه برای صادق هدایت

از کسانی که بر بالین افتخار ادبیات ایران صادق هدایت در آپارتمانش در پاریس محله شامپی یونه خانه شماره37 حاظر بودند نقل است که: وقتی همراه با پلیس وارد آپارتمان شدیم پیکر لاغر و ضعیف هدایت به گونه ای قرار داشت که انگار یکی دیگر از شوخی های همیشگی اش را می کرد.در کنار تختش مبلغ 4510 فرانک جهت مراسم کفن و دفن قرار داشت.و همچنین نقل است که تکه های کاغذ پاره ای که نوشته کامل از بین رفته بود و تنها چیزی که خوانده می شد این بود: روی جاده نمناک ...

اخوان ثالث در این شعر ب چند داستان و شخصیت از آثار هدایت اشاره دارد...

پانویس1- داستان کوتاه "زنی که مردش را گم کرد"
پانویس 2 - داستان کوتاه "سگ ولگرد"
پانویس 3- داستان کوتاه "تاریکخانه"
پانویس 4- داستان کوتاه "اسیر فرانسوی"
پانویس 5- داستان کوتاه "سه قطره خون"
پانویس 6- ترجمه رمان "مسخ" اثر کافکا که جریان فکری صادق هدایت بسیار نزدیک به این نویسنده میباشد.
پانویس 7- هدایت کتابی در شرح و انتخاب رباعیات اصیل حکیم عمر خیام دارد
پانویس 8- داستان کوتاه "داش آکل"

غزل ۲۱۹ وحشی بافقی

پرسیدن حال دل ریشم بگذارید

یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید

 

یاران به میان من و آن مست میآیید

گر می کشد آن عربده کیشم بگذارید

راشومون

ریونوسوکه آکوتاگاوا

ترجمه امیرفریدون گرکانی

مجموعه‌ای از 6 داستان کوتاه از نویسنده صاحب نام ژاپنی که شروع کننده موج تازه ای از داستان نویسی کوتاه در ژاپن بود. آکوتاگاوا داستانهای این مجموعه رو بر پایه روایات و افسانه‌های قدیم ژاپن نوشته و البته بعضیاشونم نسخه‌ای تازه از نویسندگان دیگری است که نویسنده با دید و روانشناسی تازه داستان های تاریخی رو بازگو میکنه...داستان کوتاه در بیشه و دومین داستان بنام راشومون از بهترین‌های این مجموعه و عمر کوتاه نویسندگی آکوتاگاوا بحساب میاد... زبان نویسندگی و درآمیختن روایات توسط اشخاص مختلف در داستان در بیشه آنچنان زیبا و منسجم گفته شده که گویی با سرودی توام با هیجان و شور و نشاط مواجهیم.

درباره‌ی ریونوسوکه آکوتاگاوا

ریونوسوکه در اول ماه مارس 1892 در محل کاسب نشین شهر توکیو بدنیا آمد. مادرش که از نه ماهگی ریونوسوکه دچار اختلالات حواس شده بود نهایت به سال 1902 درگذشت. بیماری و فوت مادرش تا اواخر عمر ریونوسوکه  تاثیرگذار بود و تا لحظه مرگش پیوسته ریونوسوکه رو رنج داد.از این تاریخ سرپرستی‌ش برعهده خاله‌ی شوهرنکرده‌اش افتاد. ریونوسوکه در محیطی افسرده و سخت همچون کودکی گوشه گیر و سریع‌التاثیر با بنیه‌ای ضعیف رشد می‌کرد. از همون دوران کودکی ذهنی فعال داشت ک در دهسالگی شروع به نویسندگی و کتاب‌خوانی میکرد. نمره‌های درسی‌ش اونقدر عالی بوده ک بدون امتحان ورودی به دبیرستان نمونه توکیو و بعدها به دانشگاهی با همین اسم ک به دانشگاه امپراطوری معروف بود ورود پیدا کرد... در همین دوران به مطالعه آثاری از بودلر و استریندبرگ مشغول شد. داستان راشومون رو در 1915 و در 23 سالگی نوشت که مورد بی مهری قرار گرفت. در همین سال با نات سومه سوسکی که یکی از نوسده‌های صاحب سیک ژاپن و دارای مکتبی به اسم تفنن بود آشنا شد و داستان بینی توسط این فرد نامی مورد تشویق قرار گرفت که همین داستان آکوتاگاوا رو به جهان ادبیات ژاپن معرفی کرد. اولین بار سال 1922 سلامت آکوتاگاوا که هیچگاه قوی نبود رو به ضعف گذارد و نشانه خستگی اعصابش ظاهر شد و برای استراحت به چشمه‌های آب گرم یوگووارا واقع در جزیره ایزو رهسپار شد. یک سال بعد در اثر زمین لرزه و آتش سوزی که در حومه توکیو و یوکوهاما واقع شد مجموعه اشیاء هنری‌ش که در تنهاترین سفر ریونوسوکه به چین و کره همراه خودش آورده بود از بین رفتن و این ماجرا سخت روی زندگیش تاثیر گذاشت. در 1925 که سخت بیمار و کم کار شده بود به سرائیدن اشعار بر وزن هایکو روی آورد؛ یک سال بعدش بازم دچار حمله عصبی دیگه‌ای شد و دوباره ب چشمه‌های آب گرم روی آورد. و سرانجام در سال 1927 یعنی زمانی که مشقت‌های سخت زندگی ک با یادآوری مادر جوانمرگ شده‌اش توام شده بود مجالی جز مرگ برایش نماند و در صبح 24 ژوییه پیکرش رو بی‌جان میابند. مرگ ریونوسوکه به سبب افراط در خوردن قرص خواب آور باربیتون تشخیص داده شد و در کنار جسدش یک کتاب انجیل بهمراه یادداشتی برای زن، دوستان و "یک دوست ناشناس" پیدا شد.

می گویند که آکوتاگاوا عاری از احساسات گرم بشری بود و اشخاصی را که در داستانها خلق میکرد همه چون او خالی از احساسات یودند و او ترجیح میداد که آنها را بدون تاثر تماشا کند و چون شخصی که از راهی بگذرد توجهی به آنها نداشت. البته این قضاوت بسیار سطحی است وی مردی بسیار روشنفکر، فاضل و مستقل الرای بود، باستثنای آنچه را که به عنوان هنر خود می‌پذیرفت باقی را رد میکرد و در تکمیل هنر خود نیز هیچ مانعی را مهم نمیدانست. آکوتاگاوا شخصی بسیار بغرنج بود. وی پای بندان اصول اخلاقی را بد میداشت ولی خود صمیمانه اخلاقی بود. از تنهایی لذت میبرد ولی یارایی تنها بودن را نداشت میدانست که احساساتی است ولی پیوسته در بیم بود که مبادا احساساتی بودنش بر ملاء افتد. کسی بیاد ندارد از او دروغی شنیده باشد طبیعت را با فروتنی دوست میداشت و درعین حال آنرا با کینه توزی تیره و تار میکرد. وی از ارواح، دیوها و غول ها خوشش میامد ولی هیچگاه بوجودشان ایمان نداشت. شخصی حقیقت بین بود ولی معجزه را می‌پرستید. در یکی از مکالمات پیامبرانه او که بعد از مرگش انتشار یافته است:

«صدایی میگوید: ولی تو خوانندگان آثار خود را برای همیشه از دست داده ای...

خودم و اما خوانندگان آثار من در آتیه خواهند بود.»

آکوتاگاوا بیشتر از 150 داستان ازش منتشر شده و بجز مجموعه حاضر چندین و چند اثر دیگه بشکل‌های مختلف و از مترجمان مختلف دیگه در ایران چاپ شده. همچنین در سال های اخیر مجموعه‌ای کاملتر توسط رضا دادویی نشر آدوار منتشر شده.

+

«هیچ فکر نمیکردم که وی به چنین سرنوشتی دچار می‌شود. به راستی زندگانی انسان همچون قطره‌ای شبنم که با شعاع نور محو شود فناپذیر است. کلمات نمیتواند تاثراتم را شرح دهد.»

«ممکن است که انسان گاهی زندگی را در آرزویی بگذراند و به رسیدن آن آرزو اطمینان کافی نداشته باشد. آنهائیکه بدین دیوانگیها میخندند، تماشاگر واقعی زندگی نیستند.»

«مگر این مهم است؟ آنگاه که آدمی در راه پیمودن مدارج عالی انسانیت به لحظه گرانبهای پذیرش الهام رسد حیات خویش را ارزش زیستن میدهد. و اگر در بالا، درمیان آسمان پرستاره ، موجی بلند پید آرد، و از حدود دلبستگی‌های تاریک جهان بگذرد، در حباب بلورین کمال، انور قمرهایی را که هنوز هویدا نشده است آیینه وار منعکس می‌سازد. بنابراین آنان که لورنزو را در پایان زندگانیش میشناختند کسانی هستند که او را سراسر عمر میشناخته اند.»

روستای ولش هیل

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

کرم جگر و زخم سم و کنه دنبه

از درون، گوسفندان را می خورند

گله گوسفندان در بولچ-ئی-فدون می چرخند

مثل همیشه، با ترتیبی زمانتیک

بر پس زمینه سنگ صیقلی

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

خزه و لجن دودکش های سرد بخاری را پوشانده

از شکاف های در چوبی، گزنه روئیده

خانه های نانت-یر-ایرا ، خالی از سکنه

و سوراخ های سقف را اشعه خورشید حصیروار پوشانده

و مزرعه ها کم کم به علفزاری پژمرده بدل می شوند

در دوردست ها، دورتر از دیدرس تو

چشمان بی حرکت او، و آن سل پیش رونده که

از زیر آن نیم تنه مندرس،ذره ذره وجودش را نابود می کند

هنوز مردی در تاین-ئی-فانوگ به کشاورزی مشغول است

غمزده، به سرنوشت محتوم خود، دل سپرده

و نطفه نوای شکسته در گلوی او، دیگر مرده است.

درخت بادام

چراغ های سبز چونان برگ نعنا بود
درختهایی از آهن تیره در برابرم
برگ داده بود
چنان که گویی آن شاهزاده خوشبختی هستم
در جنگلی شاداب، که با سوت خود
تابستان را فرا می خوانم
و با اشاره سر، زمستان را پس می رانم.

ویکتور هوگو

از میان دو واژه انسان و انسانیت 
اولی در میان کوچه ها 
و دومی در لابلای کتابها 
سرگردان است.

نغمه‌ای از آتش و یخ | بازی تاج و تخت کتاب اول قسمت اول

جرج آر. آر. مارتین

مترجم: میلاد بابانژاد ؛ مهرزاد جعفری

چاپ دوم: 1394

نشر آذرباد، 400 ص

بازی تاج و تخت

در فانتزی حماسی مارتین و دنیایی ک ترسیم کرده تحولات عجیب و غریبی بسرعت در حال وقوع هس... در نگاه اول با خط داستانی قدرت و پادشاهی ک سهم عمده ای از موضوع رمان در دس داره و از سوی دیگر مواجهه و خطر موجوداتی ک فراتر از خیال و تصورات رفته و لحظه ب لحظه ب واقعیت نزدیک میشوند و در  دنیای آشفته حال و متلاطمی ک مردمانش خوی وحشیگری و نزاع بر سه گانه زور و زر و تزویر پیش گرفته اند این دنیا رو ب دوزخی از آتش و خون تبدیل میکنن...
داستان ازجایی شروع میشه که در ابتدا کشته شدن نگهبانان شب بدست موجودات فرازمینی و همچنین مشاهده و پیدا کردن توله گرگ هایی ک نشان خاندان استارک هاست موجب ایما و اشاعه هایی از خطرات و فجایع آینده ای است ک در راهه ... زمستان در راه است... در این کتاب(بازی تاج و تخت کتاب اول قسمت اول) داستان از اونجایی پیش میره ک دست پادشاه  یعنی جان آرین کشته میشه و رابرت باراتیون پادشاه هفت اقلیم از قاره وستروس پس از سالها ب شمال و نزد دوست و همرزم سابقش ند استارک میره و ازش میخواد دست پادشاه بشه...برن استارک ک شاهد عشقبازی دوقلوهای لنیستر(جیمی و سرسی) هس از برج پرتاب میشه و ب کما میره... جان اسنو فرزنده حرامزاده ند استارک ک ناتوان از همراهی کردن پدرش ب بارانداز پادشاهی هس با عمویش یعنی بنجن استارک ب شمالی ترین مکان دنیای نغمه ک همون دیوار هس مهارجرت میکنه و قسمت اعظمی از داستان مربوط ب جان میشه...در آن سوی اقیانوس ها آخرین بازماندگان خاندان تارگرین(بنیانگذار هفت پادشاهی) تبعید شدن و دنریس تارگرین با کال دروگو از قوم دوتراک ازدواج میکنه ...
انتخاب این مجموعه سنگین تصمیم دشواری بود ... با وجود ترجمه های متعدد و نشرهایی ک در ایران موجود هس پیشنهاد بنده اینه ترجمه های موجود در اینترنت که با خانم مشیری از این حماسی فانتزی شروع شد رو بخونین لذا با وجود ترجمه روان، عاری از هر گونه سانسور هس و نام عبارات و اسامی بدرستی آورده شده.
-هنوز هم صدایش را می شنوید. در اتاقی که بوی خون و گل با هم آمیخته بود، اشک می ریخت. بهم قول بده، ند. تب توانش را بریده بود و صدایش به آهستگی نجوا بود. اما وقتی قول را گرفت، ترس از چشمان اورخت بست. ند به خوبی لبخندش را در آن لحظه به یاد می آورد. اینکه به چه محکمی دست برادرش را گرفته بود، طوری که انگار زندگیش را در دست گرفته است...
«برن: یک مرد موقع ترس هم میتونه شجاع باشه؟
ند استارک: این تنها زمانیه که یه مرد میتونه شجاعتش رو نشون بده.»

1. علاوه بر این مجموعه سه رمان کوتاه درباره حوادث قبل از شروع داستان نوشته شده. ماجراهای دانک و اگ ، شاهزاده خانم و ملکه ، شاهزاده سرکش
2. نوشتن این رمان از سال 1991 شروع و اولین کتاب در سال 1996 منتشر شد.
3. اول قرار بود کار این مجموعه در سه کتاب ساخته شود ولی بعدها مارتین تصمیم گرفت یک مجموعه هفت جلدی ارائه دهد.
4. بازی تاج و تخت (۱۹۹۶) نبرد پادشاهان (۱۹۹۸) طوفان شمشیرها (۲۰۰۰) ضیافتی برای کلاغ‌ها (۲۰۰۵) رقصی با اژدهایان (۲۰۱۱) بادهای زمستان (آینده) رویای بهار (آینده)
5. مجموعه تلویزیونی بازی تاج و تخت ک بر اساس اقتباسی از این رمان هست از پرآوازه ترین سریال های تاریخ تلویونی بشمار میره و هم اکنون درحال پخشه.
متاسفانه مشغله های متعددی برام  پیش اومده و نمیتونم کتاب بخونم! امیدوارم بعدها موقعیتش پیش بیاد و حداقل این مجموعه رو کامل بخونم.

رفیقان

رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بد بدتر از آنند

ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند

رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند

لمس تن تو

لمس تن تو

 

شهوت است و گناه

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد...

داغی لبت جهنم من است

حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند...

پریا

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

 

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

 

" - پریا! گشنه تونه؟

پریا! تشنه تونه؟

پریا! خسته شدین؟

مرغ پر شسه شدین؟

چیه این های های تون

گریه تون وای وای تون؟ "

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

***

" - پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟

 

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 

پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه

خونه دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبک می زنن

می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن

نقل بیابون می ریزن

های می کشن

هوی می کشن:

" - شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره " ...

***

پریا!

دیگه تو روز شیکسه

درای قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شین

سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد

جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن

دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن

سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا

آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن

داس شونو ور می میدارن

سیل می شن: گرگرگر!

تو قلب شب که بد گله

آتیش بازی چه خوشگله!

 

آتیش! آتیش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چیزی به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

 

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن

به جائی که شنگولش کنن

سکه یه پولش کنن:

دست همو بچسبن

دور یاور برقصن

" حمومک مورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن

" قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو " در بیارن

 

پریا! بسه دیگه های های تون

گریه تاون، وای وای تون! " ...

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...

***

" - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک

تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه سبز پری زرد پری

قصه سنگ صبور، بز روی بون

قصه دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

[ که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 

دنیای ما -  هی هی هی !

عقب آتیش - لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک ...

 

دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه!

 

خوب، پریای قصه!

مرغای شیکسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ "

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

***

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون -

پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن

[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،

[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس

[ شدن، ستاره نحس شدن ...

 

وقتی دیدن ستاره

یه من اثر نداره:

می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -

یکیش تنگ شراب شد

یکیش دریای آب شد

یکیش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

 

شرابه رو سر کشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 

" - دلنگ دلنگ، شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد.

خورشید خانوم! بفرمائین!

از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله کردیم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم

دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم ... "

***

بالا رفتیم دوغ بود

قصه بی بیم دروغ بود،

پائین اومدیم ماست بود

قصه ما راست بود:

 

قصه ما به سر رسید

غلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!

 

پریا ،  احمد شاملو 

اسکار وایلد

هر چیزی باید از درون خود آدم بجوشد .
گفتن چیزی به کسی که آن را احساس نمی کند و توانایی فهمش را ندارد بی فایده است.

از اعماق / اسکار وایلد