بوریس شربینا: این عدد چه معنایی داره؟
پروفسور والری لگاسف: یعنی هسته باز شده. یعنی آتشی که الان داریم با چشم نگاه میبینیم تقریباً دو برابر بمبی که در هیروشیما منفجر شد تشعشعات اتمی داره و این تازه فقط برای یک ساعت اول بوده. الان ۲۰ ساعت از انفجار گذشته پس به اندازه ۴۰ تا بمب تشعشع داره و متوقف هم نمیشه، نه تا هفته بعد نه تا ماه بعد. اونقدر ادامه پیدا میکنه تا همه قاره را از بین ببره!
ویلیام گلدینگ
از جمله آثار برجسته ی کلاسیک جهان، که «ویلیام گلدینگ» در آن؛ شور و هیجان را در یک قصه ی تمثیلی، با قدرت و صداقت توصیف کرده، داستان ماجرای شگفت آور گروهی پسر بچه است، در مدرسه ای انگلیسی، که در طی جنگ هسته ای و خانمان سوز، عازم منطقه ای امن میشوند. ولی سقوط هواپیما، آنها را ملزم به اقامت در جزیره ای استوایی میکند. در آغاز، همه چیز به خوبی پیش میرود، و آنها بی دغدغه و سبک بال، جزیره ی خوش آب و رنگ و سرسبز را، درمینوردند. اما اندک زمانی، پس از آن، شرارت و تندخویی پسرها، بهشت زمینی را، به دوزخی از آتش و خون، مبدل میکند، و تمامی مظاهر خرد و پاک اندیشی، از وجودشان رخت برمیبندد. کشمکش درونی نیروهای متضاد خیر و شر، درون مایه ی داستان را شکل میدهد. نویسنده خود گفته است که تمثیل اخلاقی وی کوششی است در جهت ریشهیابی معضلات و مسائل اجتماعی و ارتباط آنها با کژیها و کاستیهای بشری. متن پشت جلد کتاب
بارزترین نکته از کتاب سالار مگسها داستان سرراست، روایت صادقانه و سرهم بندی حساب شدهاش هست. در اینجا با همان قصه آشنا و خاطره انگیز گمشدگان در جزیره ناشاخنه و دور افتاده و برارزه برای بقاء و درنهایت کوشش برای نجات و دستیابی به راه رهایی از جزیره روبرو میشیم؛ که ویلیام گلدینگ در واقع از نخستین قلم به دستان بوده که در مایههای اینچنینی داستان سرایی کرده و در سینما و تلویزیون و ادبیات در سالهای دور و نزدیک متاثر از همین اثر جاودانه آثار متعدد و بعضا شناخته شدهای خلق شدن(مجموعه لاست).
مهمترین عوامل موفقیت این رمان دوست داشتنی علاوه بر داستان جذاب و عامه پسند که بی امان خواننده رو در دنیای اسرارآمیز جزیره و پی بردن به سرنوشت و آینده گم شدگان درگیر میکنه پندها و نکات ارزشمند نهفته در دل این نوشته است. و مدام بر تایید حاکمیت قانون و دوری از تحجر و بی نظمی دارد، که در واقع قانون بد هر چه باشد از بی قانونی بهتر است.
بجز این جدال خونین و خانمان سوز خیر و شر و پایان تراژدیک و تاسف برانگیز داستان که در نهایت دنیایی از آتش و خون و خاطرات ناگوار و اعمال سخیف از حضور کودکان در جزیره بجای میماند؛ که دنیای ماست و به قولی دنیایی که میتوانست جای بهتری باشه و نیست چون ماها ... :( اشکهای شخصیت رالف در واقع دیدن این دنیای ناملایم بود که بودلر در شعری میگه از اشکهایمان سیلی از لجنزار به راه افتاده...
اما داستان ویلیام گلدینگ پر از نماد و استعارهس. صدف حلزونی نماد قانون و انضباط همگی دربابرش سرتعظیم فرود میارن. سیمون آن دست افرادیه که که میدونن ولی حرفشون به گوش استبداد نمیره. جک و دار و دستهاش همون داعشیان. رالف همونان که اهداف بزرگ در سر دارن و نماد امید در زندگین. خیکی خیلی جذاب و ارزشمنده، نماد انسانهای اندیشمند که از عقل و احساس در جهت مثبت استفاده میکنن.
-یک بار دیگر در میان وزش نسیم، فریاد کودکان و درخشش مایل آفتاب برفراز کوهستان فریبندگی خاصی پدید آمد که نموداری از پرتو نامرئی دوستی، ماجراجویی و خشنودی بود.
-آدم وقتی از کسی میترسه از اون نفرت پیدا میکنه ولی نمیتونه فکر اونو از سر به در کنه. اول به خودت میقبولانی که اون دکاری به کسی نداره ، اما وقتی اونو دوباره میبینی مثل این میمونه که دچار تنگی نفس شدهای و دیگه نمیتونی نفس بکشی. گوش کن ببین چی بهت میگم. اون از تو هم نفرت داره رالف...
-بزرگترین نظریات سادهترین آنهاست. حالا چیزی بود که آنها به انجام برسانند؛ از این رو با اشتیاق کار میکردند.
-پسرهای ریزاندام دیگر تحت تاثیر او ئاحساساتشان به جوش آمده و هقهق گریهشان بلند شد. درمیان آنه رالف با سر و وضعی کثیف، موهایی وز کرده و بینی پاک نکرده به خاطر پایان پاکی و معصومیت، به خاطر سیاهی دل انسان و سقوط دوستی صادق و اندیشمند موسوم به خیکی زارزار میگریست.
زندگی با همهی بدیهاش
یه خوبی داره
که با گذشتِ زمان
شخصیتِ دوم آدمهای
اطرافت رو
نشونت میده ...
تنهایی را دوست دارم چون بخاطر خودت، خودت را دوست خواهی داشت. در هر صورت قهرمان بیچون و چرای دنیای خودت خواهی بود...
تنهایی را دوست دارم چون دروغی در آن نیست...
*Shels - The Conference of the Birds ♫
Do you remember the sun
Remember the sun that we knew
Falling down
I can
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمیگوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
چطور تو این مملکت و از هرلحاظ آشفته بازارش زندگی میکنن ولی نه افسرده میشن و نه واسشون فرقی داره؟؟؟
امروز اختلاف بین ما و اونا یکی دوتا نیست...