شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

مارسل پروست

در من بسیاری چیزها از بین رفتند، که گمان می‌کردم تا ابد ماندگارند.

آرتور شوپنهاور

هر چه آدمی کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است.

ملت عشق

عشق حقیقی راه را بر استحاله‌های غیرمنتظره می‌گشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر »پس از عشق« همان انسانی باشیم که »پیش از عشق« بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!

باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.

هوشنگ ابتهاج (سایه)

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

۱۳۰۶_۱۴۰۱

غزل شماره ۴۰۰ حافظ

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من


دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من


می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من


گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من


مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من


یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من


نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من


بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من


زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من


حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

حکمت

بعضی وقت‌ها هیچ حکمتی نیست؛ فقط ما زورمان نرسیده.

منبع؟

تنهایی رنج‌ها

وقتی انسان آموخت که

چگونه با رنج‌هایش تنها بماند

آن‌وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

غزل شماره ۷۹ حافظ

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت


گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت


چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت


به می عمارت دل کن که این جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت


وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مست

که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

شناخت

البته که می‌توانی کسی را دوست داشته باشی

ولی تا هنگامی که او را خوب نمی‌شناسی.

پایان

دلم سفر می‌خواد

با حالی که خوش باشه

لب‌هایی که بخنده

دلی که آروم باشه 

شب، موسیقی و جاده‌ای که

هیچ پایانی نداشته باشه ... :)

آلبر کامو

رو به سوی آن بخش از وجودم کردم که هیچکس را دوست نداشت و در همانجا پناه گرفتم.

غزل شماره ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی


تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی


گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی


هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی


گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایه دولت بر این کنج خراب انداختی


زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی


خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال

تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی


پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی


باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی


از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی


و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی


داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی


نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

اسکار وایلد

بعضی‌ها هر کجا می‌روند باعث خوشحالی می‌شوند و بعضی هر وقت بروند.

نیمه گمشده

هیچ‌ نیمه ی ‌گمشده‌ای وجود ندارد!

تنها چیزی که وجود دارد تکه‌هایی از زمان است که در آن‌ها، ما با کسی حال خوشی داریم؛ حالا ممکن است سه دقیقه باشد، دو‌ روز، پنج سال یا همه‌ی عمر …

فروغ فرخزاد

نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم.

چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم.

تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک شوم.

نزدیک که میشوم، میبینم اصلا استعدادش را ندارم.