شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

دنیای من

سقراط:

من یک چیز می‌دانم، که هیچ چیز نمی‌دانم.


جیمز هتفیلد در شعر دنیای من، در جواب جمله فوق:

من نه تنها جواب را نمی‌دانم، بلکه حتی نمی‌دانم سوال چیست.

نابودگر واژه ها

وقتی از کلمات سوء استفاده شود، قانون و عدالت از کار می افتد.

درون

دشوارترین شکنجه این بود که ما

یک یک به درون خویش تبعید شدیم

دنیای خالی

برون ز خویش کجا می‌روی، جهان خالی‌ست.

کجاست حافظه؟

یک ملت بدون حافظه، ملتی بدون آینده است.

قیصر امین پور

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود


گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود


گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود


گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود


گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود


گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود


گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود


گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود


کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

اسماعیل خویی

آری

ما می‌رویم و

میخانه بسته می‌شود، اما

می‌دانی؟ میخانهٔ همارهٔ اندیشه‌های ما

بر چهارراه تاریخ

تا آن‌سوی فراتر نیز

همچنان

باز خواهد بود...

تولدی دیگر

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که ترا در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی

یا نگاه گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست

که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

دل من

که به اندازهٔ یک عشقست

به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

آه...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آنرا از من میگیرد

سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

«دستهایت را

«دوست میدارم»

دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را

باد با خود برد

کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

از محل کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

مجالس سبعه

هر حیواﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﯾﺪﯼ ﻭ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﯽ ﺳﮓ ﻭ ﮔﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻫﻮ، ﺑﺒﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﻏﺰﺍﺭ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻻ‌ﺷﻪ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ؟!

ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﭼﻮﻥ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ، ﺑﺒﯿﻦ ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ؟!

احمد مطر

چیزهایی در سرزمین من

همیشه بسیارند

همیشه هستند!

احزاب

فقر

و لحظه‌های جدایی... 

غزل شماره ۳۷ حافظ

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست


نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست


غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست


مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

صادق هدایت به روایت برادرزاده‌اش

صادق اسم خوبی بود که برای هدایت انتخاب شده بود، بی‌اختیار انسان را به یاد کلمه ساده می‌اندازد. او همین‌گونه «صادق» بود و ساده. میل دارم از ظاهر او شروع کنم؛ مرد خوش‌قیافه‌ای بود، مو‌های شبقی‌رنگ صاف داشت که همیشه به طرف بالا شانه می‌کرد. چشم‌های درخشان و کنجکاوی داشت. لبخند او مرا همیشه به یاد لبخند «بودا» می‌اندازد. به خیلی از صحنه‌ها لبخند می‌زد و مشکل بود انسان بفهمد که این لبخند او نوعی لبخند، تمسخر، خوش‌حالی و یا تایید است و یا برای آن است که طرف رنجیده‌خاطر نشود.


آدم فروتنی بود به هیچ چیز تظاهر نمی‌کرد. خوب به خاطرم هست هر کتابی چاپ می‌کرد در اولین فرصتی که با پدرم (برادر بزرگ خودش) برخورد می‌کرد یک نسخه از آن کتاب را به پدرم می‌داد، نحوه کار طوری بود که آدم خیال می‌کرد از این‌که کتابی نوشته و چاپ کرده و به برادش داده خجالت می‌کشد.


هیچ‌وقت روی کتاب‌هایش برای کسی چیزی نمی‌نوشت و کمتر به این مسئله تن می‌داد که راجع به آن‌چه که نوشته کسی با او بحث کند. خوب لباس می‌پوشید، با وصف این‌که هیچ‌وقت درآمد کافی نداشت و همیشه به اصطلاح پسر خانه بود و در خانه پدرش مرحوم «هدایت‌قلی هدایت» زندگی می‌کرد.


خوب لباس می‌پوشید و در کار‌ها و زندگی داخلی خودش شخص بسیار منظمی بود. بر خلاف آن‌چه که عده‌ای اصرار دارند او را بی‌علاقه به فامیل و بستگانش معرفی کنند.


دو خاطره از صادق

خوب یادم هست بر اساس سنت قدیمی ایرانی در روز اول نوروز هر سال ما به دیدار پدربزرگ یعنی مرحوم «هدایت‌قلی هدایت» می‌رفتیم و همیشه «صادق» در اطاق پذیرایی حاضر بود که تمام خویشان را که مطمئنا آن روز در آن اطاق حاضر می‌شدند ملاقات کند.


«گوشت» نمی‌خورد، می‌گفت: «حاضر نیستم تنم گورستان حیوانات اهلی بشود.» و به همین مناسبت این رژیم او در خانه مورد احترام همه بود و همیشه غذای «صادق خان» غذای مخصوصی بود. به طور کلی از ظاهر آرام و بی سر و صدای او بسیار مشکل بود که راهی به باطن او برد. دو خاطره از او دارم که به اختصار نقل می‌کنم:


مدتی پدر من به منزل پدرش نقل‌مکان کرد و ما همه در یک خانه که صادق هدایت هم طبعا در آن خانه می‌زیست کنار هم بودیم. مقررات کلی خانه دلالت بر این می‌کرد که هرگز تحت هیچ شرایطی مزاحم صادق هدایت نشویم. تابستان بود همه توی حیاط می‌خوابیدند و توی پشه‌بند. از قضا رخت‌خواب من نزدیک رخت‌خواب صادق هدایت قرار گرفته بود. او اغلب شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و یک شب که بی‌خوابی به سرم زده بود متوجه آمدن او شدم. خانم «زیورالملوک» مادرش که بی‌اندازه به او مهر می‌وزید چراغ حیاط را روشن می‌گذاشت تا وقتی صادق برای خوابیدن می‌آید در چاله و چوله‌ای نیفتد. آن شب او آمد و رفت که بخوابد، ولی چراغ روشن بود و گویا مزاحم خواب او می‌شد، برای آن‌که از شر چراغ راحت شود چوب پشه‌بند را برداشت و لامپ را شکست. به این ترتیب خانه در سیاهی غرق شد. من هنوز پی به علت این کار وی نبرده‌ام.


 


تولد سه قطره خون

خاطره دیگر که ارتباط مستقیم با علاقه خاص او به حیوانات دارد آن است که اکثر اوقات در خانه پدری او سگ یا گربه نگهداری می‌شد، او گاهی هوس می‌کرد با گربه بازی کند. یک روز بعدازظهر تابستان که گویا چنین می‌خواست، گربه نبود. همه خوابیده بودند و فقط من بیدار بودم. از من پرسید «گربه را ندیدی؟» گفتم: «نه.» هیچ نگفت... احساس کردم دنبال گربه می‌گردد. گفتم: «می‌خواهید آن را پیدا کنم؟» گفت: «اگر پیدایش کردی بیاور توی اطاق من» من رفتم هر طور بود گربه را یافتم و بردم توی اطاقش و به او دادم می‌دانستم حالا روی صندلی راحتی می‌نشیند، گربه را روی پاهایش می‌خواباند و با آن بازی می‌کند و شاید «سه قطره خون» مولود همین توجه خاص او به حیوانات بود.


او بی‌اندازه از ابتذال محیط رنج می‌برد و در تمام نوشته‌های خودش تا حدی که توانسته با ابتذال محیط مبارزه کرده و در این مورد به طور خاص از بشر فاسد رنج می‌برد. به طوری که در بسیاری از داستان‌هایش آدم‌های فاسد را ترسیم کرده و فساد این افراد را که در زیر پرده‌ای از تظاهر پنهان می‌شود، بسیار خوب مجسم کرده است. از قید و بند‌های بی‌جا نفرت داشت و مخصوصا از کهنه‌پرستی.


دوست واقعی انسان‌ها

چون خودش در زندگانی کوچک‌ترین توجهی به مقام، پول و ثروت نداشت کسانی را که برای دست یافتن به این‌گونه مادیات به هر پستی و نادرستی تن درمی‌دهند به شدت مورد انتقاد قرار داد.


علاوه بر این توجه خاصی به مردم طبقه پایین داشت و سعی می‌کرد با درد‌های آن‌ها آشنا شود و بسیاری از نوشته‌های او درباره افراد از طبقات پایین اجتماع است و در این مورد می‌شود او را دوست واقعی انسان‌ها نامید.


به ایران باستان بی‌اندازه عشق می‌ورزید، چون واقعا آرزوی او این بود که ایران را در اوج افتخار و ترقی و پیشرفت ببیند.


با هرگونه زورگویی و ظلم و ستم مخالف بود. به طور کلی از اجانب متنفر بود و آن اجانبی را که با هجوم خود به ایران به نحوی از انحا ایران را دیگرگون کرده بودند در آثار خود محکوم می‌کرد و همیشه چهره زشت و زننده‌ای را از این اجانب ترسیم کرده در نمایش‌نامه‌ها و داستان‌های او کاملا مشهود است.


بنیان‌گذار «نوول» و «فلکلور»

او یک نویسنده به معنای بسیط کلمه بود، چون معمولا در ایران هیچ‌کس نویسنده خاص نیست؛ یک یا دو کار دیگر هم دارند، نویسندگی هم می‌کنند، ولی صادق هدایت فقط نویسندگی می‌کرد و شاید به خاطر همین بود که نتوانست ادامه بدهد.

درباره نویسندگی او خیلی بحث شده، ولی به اختصار و غیر از ویژگی‌های دیگر کار او می‌شود گفت اولین کسی بود که «نوول» نویسی را به طور صحیح در ایران رواج داد.


موضوع دیگر این‌که کسی واقعا خبر نداشت که در زوایای روح او چه می‌گذرد و نظراتی که ابراز می‌شود بر اساس درک اشخاص است از آن‌چه که دیده‌اند و یا درباره او خوانده‌اند، اما آن‌چه که می‌شود به طور قاطع گفت آن است که مطالب جدی و دردهایش را آمیخته با شوخی و افسانه می‌نوشت.


او در عالم نویسندگی راهی را می‌رفت که شایسته رفتن است، اما در این راهی که می‌پیمود به بن‌بست برمی‌خورد.


از هزار و سیصد و سه تا هزار و سیصد و سی در حدود نود داستان کوتاه و بلند به زبان فارسی و سه داستان به زبان فرانسه نوشت.


بسیار زیاد مطالعه می‌کرد، شاید زندگی او در خواندن و نوشتن خلاصه می‌شد. همیشه در حاشیه کتاب‌هایی که مطالعه می‌کرد مطالبی می‌نوشت، در رد یا تایید مندرجات آن کتاب.


بینش و درکی که او داشت در ملاحظه و مشاهده زیبایی و زشتی، خوبی و بدی بی‌نظیر بود و همین امر او را جزو نویسندگان معدودی قرار داد که دنیا آن‌ها را قبول کرده است.


از کتاب‌های سعدی و حافظ که بگذریم، «بوف کور» او به تمام زبان‌های زنده دنیا ترجمه شده و مورد توجه خوانندگان سرزمین‌های مختلف قرار گرفته است. علاوه بر نویسندگی او کار‌های دیگری نیز می‌کرد که نوشتن سفرنامه، نمایش‌نامه‌نویسی و جمع‌آوری «فلکلور» از آن جمله است. چند سفرنامه دارد که بسیار جذاب و جالب است. در زمینه جمع‌آوری فلکلور پایه‌گذار این کار بود و زحمت زیادی متحمل شد و آثاری درخشان ارائه داد.


بوف کور و آثار منتشرنشده او

تمایل خاصی به فلسفه هندی و ریاضت داشت به طوری که همیشه علاقه‌مند بود به این قاره سفر کند و بالاخره هم سفر کرد. حاصل این کار او پرارزش‌ترین اثر او «بوف کور» است که در این سفر آن را به پایان رسانید.


از وقتی که خودکشی کرده تا به حال آن‌قدر درباره او مطلب نوشته شده و کتاب چاپ شده و بگومگو درگرفته که شاید درباره هیچ نویسنده دیگری چنین نبوده است.


متاسفانه در بسیاری از این نوشته‌ها و یا مقالات اغراض شخصی، شهرت‌طلبی و سر و صدا راه انداختن بیش از نشان دادن حقیقت به چشم می‌خورد و یا تخطئه کردن صادق هدایت و آثارش، ولی کسانی هم بوده‌اند که در نهایت بی‌نظری درباره او تحقیق کرده‌اند.


از آثار منتشرنشده او «توپ مروارید» و «البعثت‌الاسلامیه» است که چاپ نشده و شاید هم تا مدت زمانی قابل چاپ نباشد، چون در این آثار مطالبی وجود دارد که به بعضی از طبقات ممکن است بر بخورد.

غزل شماره ۱۶۳۲ صائب تبریزی

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت


باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت


دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت


از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت


دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب

ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت


هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت


عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت


صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که درین آینه بی پرده هویداست بهشت

دیوید لینچ

نمی‌دانم چرا مردم از هنر انتظار دارند که معنی خاصی بدهد. در حالی که این واقعیت را پذیرفته‌اند که زندگی معنای خاصی ندارد.

رباعی شماره ۳۷۸ ابوسعید ابوالخیر

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش

چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش


کس دشمن من نیست منم دشمن خویش

ای وای من و دست من و دامن خویش