شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

غزل شماره ۳۸۸ حافظ

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن


رسید باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن


طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن


ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن


عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد

بعینه دل و دین می‌برد به وجه حسن


صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار

برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن


حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

آیه ۳۷ سوره انعام

وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ ۚ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَیٰ أَنْ یُنَزِّلَ آیَةً وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ.

و گفتند: «چرا معجزه ای از جانب پروردگارش بر او نازل نشده است؟» بگو: «بی تردید، خدا قادر است که پدیده ای شگرف فرو فرستد، لیکن بیشتر آنان نمی دانند.»

فردوسی

درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت


ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب


سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه ی تلخ بار آورد

رباعی شماره ۵۷۱ مولوی

این واقعه را سخت بگیری شاید

از کوشش عاجزانه کاری ناید


از رحمت ایزدی کلیدی باید

تا قفل چنین واقعه را بگشاید

غزل شماره ۹۳ حافظ

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت


به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

که کارخانه دوران مباد بی رقمت


نگویم از من بی‌دل به سهو کردی یاد

که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت


مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت

که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت


بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

که گر سرم برود برندارم از قدمت


ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت


روان تشنه ما را به جرعه‌ای دریاب

چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت


همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

فروغ فرخزاد

این شهر پر از صدای پای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

طناب دارت را می بافند

مردمانی که صادقانه دروغ می گویند

و عاشقانه خیانت می کنند

غزل شماره ۳۹ حافظ

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است


ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است


چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است


از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است


شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است


فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است


حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است

غزل شماره ۳۲۲ حافظ

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش


چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش


اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش


نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش


گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل

نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش


تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش


شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد

که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش

غزل شماره ۶۰ حافظ

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست


خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار

خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست


دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست


شکر خدا که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست


سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار

در گردشند بر حسب اختیار دوست


گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست


کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح

زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست


ماییم و آستانه عشق و سر نیاز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست


دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منت خدای را که نیم شرمسار دوست

تنهای تنهایم

چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود                 

 نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود


خدا بر موج خون خواهد سه ربع غیر مسکون را          

ز بس بگریستم بی خویشتن بگریستم با خود


گدا و شیخ و شه دانند هر یک چندشان چون است         

من بیدل نمی دانم که حتی کیستم با خود

صدا

_این اتفاق بیفته، دیگه متوجه میشم خدا ی بارم بهم خندیده.

_تو تاحالا کاری کردی و درراهش تلاش کردی ک خدا بهت نخندیده باشه.

غزل شماره ۱۳ حافظ

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

الصبوح الصبوح یا اصحاب


می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام یا احباب


می‌وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم به دم می ناب


تخت زمرد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشین دریاب


در میخانه بسته‌اند دگر

افتتح یا مفتح الابواب


لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سینه‌های کباب


این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب


بر رخ ساقی پری پیکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

آیه 37 سوره الرحمن

فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ وَرْدَةً کَالدِّهَانِ  * در آن هنگام که آسمان شکافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد (حوادث هولناکی رخ می‌دهد که تاب تحمل آن را نخواهید داشت)!

نگو

نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق

خدا بزرگتر از دردهای ماست رفیق

سیزده‌بدر

نمی‌دانم باید جایتان را پُر یا خالی بکنم. دیروز که سیزده‌بدر بود با چند تن از رفقا به قصد سیر و گشت و دور ریختن نحوست (که هیچ فایده‌ای ندارد) به قلهک رفتیم. نمی‌دانم که خوش و یا بد گذشت چون مفهوم بدی و خوبی را فراموش کرده‌ام.

از میان نامه‌ها به حسن شهید نورایی
١٤ فروردین ماه ١٣٢٨