خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفتهست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود
نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود
خدا بر موج خون خواهد سه ربع غیر مسکون را
ز بس بگریستم بی خویشتن بگریستم با خود
گدا و شیخ و شه دانند هر یک چندشان چون است
من بیدل نمی دانم که حتی کیستم با خود
_این اتفاق بیفته، دیگه متوجه میشم خدا ی بارم بهم خندیده.
_تو تاحالا کاری کردی و درراهش تلاش کردی ک خدا بهت نخندیده باشه.
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَکَانَتْ وَرْدَةً کَالدِّهَانِ * در آن هنگام که آسمان شکافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد (حوادث هولناکی رخ میدهد که تاب تحمل آن را نخواهید داشت)!
امروز 19 فروردین 1399 مصادف با شصت و نهمین سالمرگ صادق هدایت هست. بمنظور یاد و خاطر این شخصیت مشهور تاریخ معاصر ایران یادی میکنم از اولینکتابهایی ک درباره هدایت؛ زندگی و آثارش سالها پیش مطالعه کردم که البته درحال حاضر مطمئن نیستم مجددا چاپ و نشر بشه.
کتاب یاد صادق هدایت به کوشش علی دهباشی مجموعه نظریات و خاطرات افراد مختلف درباره هدایت هست و در 870 صفحه در سال 1380 به چاپ رسید. از قسمتهای جالب مجموعه میشه به گزارش خودکشی صادق هدایت از اسماعیل جمشیدی اشاره کرد ک مستندوار و خوشقلم نوشته شده.
-هوا نیمه تاریک و نمناک بود . داخل سر سرا شدیم . از راهرو گذشتیم و پله ها را زیر پا گذاشتیم . پله ها تنگ و پر پیچ و خم بود و کار بالا بردن تابوت را مشکل می آرد. تابوت به لبه یپله ها می خورد و سرو صدایی به وجود می آورد. این صحنه در من یک حالت عجیبی به وجودآورده بود. مثل اینکه تب کرده باشم ، بوی نم ، هوا گرفته ، راه پله باریک و تنگ ، صدای به همخوردن تابوت و پله ها … یک حالت سر سام داشتم ، یک حالت عصبی و غم ناک داشتم . دردرون من غوغایی بود . صحنه هایی از بوف کور در ذهن من تداعی می شد. بوف کور را به خاطرآوردم . آن چمدان ، آن جسد ، آن آدمی که کشته شده بود . آن درشکه ، آن مرد خنزر پنزری . آنصداهای عجیب و غریبی که آدم در هنگام مطالعه ی بوف کور احساس می آند . صدایچرخهای درشکه ، دندان زرد و کرم خورده ی درشکه چی ، قصابی که پیش بندش خونی است ،مگس هایی که دور لاشه را گرفته اند ، خون دلمه بسته و مرده و نعش …
در همان حال ، دلم می خواست به در و دیوار آپارتمان دقیق شوم ، ببینم چه چیز جالبی دراین خانه ی قدیمی و کهنه وجود دارد و چه چیز موجب شد که صادق هدایت این آپارتمان را برایمقصود خود انتخاب کند ، ولی صدای وحشت آور تابوت و حالت تبی که در من ایجاد شده بود وبرخورد گوشه های تابوت که به درو دیوار و گاهی به نرده های پله ها می خورد ، مثل چکش بهمغزم می رسید و نمی گذاشت حواسم جمع باشد ، و یک حالت غیر عادی و در حال خود داشتهباشم . گاهی یک حالت ترس و وحشت به من دست می داد . فکر اینکه تا چند لحظه ی دیگرجنازه صادق خان را روی زمین خواهم دید ، مرا می ترساند . گاهی این حالت ترس در من غلبهمی کرد و از شدت ضعف ناخود آگاه به دیوار تکیه می دادم و یا نرده ها را می گرفتم که نیفتم ومواظب بودم که دستم نلرزد و دوربین از دستم نیفتد . الآن تشریح دقیق و لحظه به لحظه ی آنحالات برای بنده مشکل است .یادداشتهایم در شب آن روز در این دفتر چه خیلی خلاصه و کوتاه است . ولی همین مطالبکوتاه قادرند دست کم مرا به آن روز شوم نزدیک آنند.بالاخره به طبقه ی سوم رسیدیم . آپارتمان صادق هدایت دست راست قرار داشت . حملکنندگان تابوت که گردنشان خسته شده بود ، لحظه ای نفس تازه کردند . مأمورین کنار درایستادند . آنها جلو و من پشت سرشان بودند . یکی از مأمورین کلیدی که برای باز کردن در بههمراه آورده بود ، به مأمور ارشد داد . صدای خشک گردش کلید در قفل پیچید و بنده فکر میکردم الآن که همه وارد شویم صادق خان را پشت میزش نشسته خواهیم دید . با آن صورت لاغرو کشیده و با آن چشمهای تیزی که از پشت عینکش یک حالت مخصوص دارد ، از همه ی مااستقبال خواهد کرد. و یکی دو تا از آن متلکهای دست به نقدش را نثار ما خواهد نمود ، ولیافسوس ، منظره ای که در حقیقت می دیدیم غیر از آن بود که در خیال من گذشت . نه ، صادق خان پشت میزش ننشسته بود ، عینک هم به چشم نداشت، لبخندی هم در کارنبود . متلک هم نبود ، صادق خان مرده بود … صادق خان خوابیده بود، روی تخت دراز کشیدهبود، یک ژاکت به تن داشت ، خیلی تمیز و پیراهن تمیز و شلوار هم به پا داشت.صادق خان صورتش را هم اصلاح کرده بود . انگار می خواسته به مهمانی برود یا مثلا در یک ضیافت رسمی شرکت کند.لباس تمیز ، صورت تراشیده و موهای شانهخورده و مرتب ، فقط دستهایش کمی قرمز رنگ شده بود . ورم داشت. قیافه اش مثلقیافه ی یک آدم مرده نبود.صادق خان راحت و آرام خوابیده بود . یک مرگ راحت و آرام ، یک قیافه ی آرام …خوب توجه کنید ، آقای جمشیدی ، بنده بعد از دیدن صادق هدایت در آن پوز وحالت و آن آرامش ، تصورم را نسبت به مرگ تغییر دادم . وقتی صادق هدایت بی حس وحرکت را دیدم ، چنین به نظرم آمد که صادق در آخرین دقایقی که احساس زندگی و زنده ماندن را از دست می داد و با مرگ آشنا می شد ، قیافه ی مرگ را خوشایند دیده بود….!