شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters
شبگرد

شبگرد

Nothing Else Matters

بیگانه

نویسنده: آلبر کامو

مترجم: جلال آل احمد، علی اصغر خبره زاده

چاپ دوازدهم: 1389

تعداد صفحات: 152

انتشارات نگاه 3000 تومان

بیگانه آلبر کامو
این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف می‌کند که مرتکب قتلی می‌شود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ می‌دهد.
داستان به دو قسمت تقسیم می‌شود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت می‌کند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمی‌دهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه می‌یابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم می‌شود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمی‌کند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری می‌کند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادت‌های خود می‌گذراند خشنود است. همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق می‌شود. مرسو به سنته کمک می‌کند یک معشوقهٔ او را که سنته ادعا می‌کند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار می‌آورد و او را تحقیر می‌کند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمی خورند. اوضاع از کنترل خارج می‌شود و کار به کتک کاری می‌کشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل می‌بیند و این بار کس دیگری جز آن‌ها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی می‌کند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخره‌ای در گرمای سوزنده لذت می‌برد.

در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز می‌شود. در این جا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بی تفاوتی برخورد او بر دیگران می‌گذارد رو به رو می‌شود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی می‌پذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی که در مواقع قرار گرفتن در وضعیت‌های خاص از خود احساس متناسب نشان نمی‌دهد و بی اعتنا باقی می‌ماند- از درد تأثیر نمی‌پذیرد یا آن را حس نمی‌کند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر می‌کند. او به اعدام محکوم می‌شود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ می‌رسد، فراهم می‌آورد.  از ویکی پدیای فارسی


«همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد.»

«آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود.»

مارتین ایدن

نویسنده: جک لندن

مترجم: محمدتقی فرامرزی

چاپ دوازدهم: 1387

تعداد صفحات: 496

انتشارات دنیای نو

مارتین ایدن اثر جک لندن

مارتین ایدن جوانی از طبقه کارگر برای میهمانی به خانه آرتور می رود، در آنجا با روت خواهر آرتور آشنا شده و عاشقش می شود. برای رسیدن به روت راه سخت نویسندگی را در پیش می گیرد و سعی در ترک عادات کارگری و تمایل به رسوم طبقه بورژوازی را در پیش می گیرد. ابتدا بخاطر عدم موفقیت در فروش آثار و فقر نامزدیش با روت به هم می خورد اما کمی بعد با سیل گسترده فروش آثارش مواجه می شود. زمانی که دیگر مایوس شده...

نام جک لندن یادآور چه خاطراتی است؟ براستی با شنیدن این نام چه در افکارمان می گذرد؟ چرا جک لندن در ذهن عوام و عموم مردم جای دارد؟ مکتب جک لندن کدام است؟ اسطوره آفرینی در آثار لندن چرا این چنین جاودانه است...

این برخی از سوالاتی است که با خواندن رمان مارتین ایدن به آنها پی بردم. جک لندن از نویسندگانی است که از همان ابتدای دوران کودکیم با آن آشنا شدم و هنوز هم سپید دندان یادآور آن دوران شیرین و معصومانه است. اما جک لندن نویسنده سپید دندان با جک لندن نویسنده مارتین ایدن در یک ردیف اند؟ با مقایسه این دو اثر در ذهنمان چه می گذرد؟

  1.  رمان مارتین ایدن کتابی است که جک لندن در نوشتن آن از زندگی اسطوره ای و ماجراجویانه خود الهام گرفته و تجربه های خودش را بکارگرفته.
  2.  در این رمان جک لندن فلسفه و مکتب خود را در قالب سوسیالیسم و فردگرایی بر داستان نهادینه کرده و از تاثیرات فیلسوفان متعددی مانند اسپنسر و نیچه سخن به میان آورده.
  3.  داستان با موضوع عاشقانه ای شروع می شود. اما موضوع داستان به این ختم نمی شود و روند آن با واقعیات و اتفاقاتی دیگر درهم آمیخته می شود.
  4.  رمان مارتین ایدن یکی از کتاب های بسیار محبوب علاقه مندان به نویسندگی بوده، چرا که در آن از دشواری ها و کوشش در این راه بسیار گفته شده.

موارد بالا فقط چند مورد از ویژگی ها و موارد فوق العاده کتاب دوست داشتنی مارتین ایدن هست. دنیایی که جک لندن عزیز در این کتاب خلق کرده جهان تلاش برای ممکن کردن غیرممکن هاست. مارتین ایدن اسطوره ای از تلاش و مقاومت و فردگرایی و ایستادگی در برابر انسان های ماشینی است که حشره اند ولی انسان نما، جز پول و مقام و شهرت به چیزی دیگر فکر نمی کنند. تمام تلاش مارتین ایدن دستیابی به عشق خود، روت است و برای این منظور راه نویسنده شدن را پیش می گیرد و در راه نویسنده شدن فقر و گرسنگی می کشد اما کمکی از دوستان نمی بیند و زمانی که شهرت و پول بدست می آورد همان انسان های موذی خرمغز مایل به دیدارش می شوند. زمانی که مارتین محبت می خواست، کمک مالی می خواست و البته عشق روت را که همگی سر باز زدند.

قبلا جک لندن را بخاطر سپید دندان می شناختم، اما با خواندن مارتین ایدن به قدرت نویسندگی و اسطوره آفرینی لندن پی بردم. موضوع رمان با اینکه عاشقانه بود ولی عوامانه و ساده گی مختصر نداشت و بسیار جای بررسی و تامل در آن وجود دارد. تا نیمه های پایانی رمان در اندیشه یک داستان با پایان شیرین بودم و اینکه با کامیابی و وصال عشق تمام خواهد شد، اما خودکشی ایدن و بازگشت وی به اعماق دریا برایم بسیار غیرمنتظره بود. 

دوران کودکی جک لندن همراه با فقر و ولگردی بوده و بعدها به همراه جویندگان طلا به کلوندیک میره که چیزی عایدش نمیشه اما در عوض با سیل عظیمی از یادداشت های روزانه برمی گرده و در راه نویسندگی مشهور میشه. در اواخر عمرش مدام پریشان احوال بوده و به الکل معتاد میشه تا اینکه در چهل سالگی می میره و دردمندانه جوانمرگ میشه.

آثار مشهور جک لندن:

آوای وحش ، سپید دندان ، مارتین ایدن ، پاشنه آهنین ، گرگ دریا


قسمت های انتخابی از کتاب:

«او سراسر زندگی اش گرسنه عشق بوده است. طبیعتش در آرزوی عشق بود، و در این راه سخت و آبدیده شده بود. او نمی دانسته است که به عشق نیاز دارد. اینجا هم نمی دانست. فقط آن را در عمل دید و در برابرش لرزید، و گفت چه ظریف، عالی و با شکوه است.»


«در این جهان هر کاری ممکن است به بیراهه بکشد اما عشق به بیراهه نمی کشد. تیر عشق به خطا نمی رود، مگر آنکه عاشق آدمی ضعیف باشد و در نیمه راه ضعف کند و پایش بلغزد.»


«سوسیالیسم تنها چیزی است که در دوران یاسی که اندک اندک به سراغت می آید می تواند تو را نجات دهد.»


«جایی که واقعا چیزی برای بخشیدن وجود نداشته باشد بخشیدن خیلی آسان می شود.»


«هیچ وقت معنی زندگی رو نمی دونستم، تا اونکه خودمو به ولگردی زدم»


«عاشق دیوانه خدا در راه یک بوسه می میرد.»

تاریخ سری سلطان در آبسکون

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ سوم: 1387

تعداد صفحات: 64

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


تاریخ سری سلطان در آبسکون
مغول ها به ایران حمله کرده اند... غارت می کنند، می کشند، ویران می کنند و می سوزانند. ارتش ایران پراکنده شده و مردم بی دفاع مانده اند. سلطان محمد با آخرین درباریان و معدود یارانش مخفیانه دیده می شوند که برای فرار از چنگ مغول به جزیره آبسکون پرت افتاده می گریزند. بقیه فیلمنامه در رابطه با خیالات و گذشته های سلطان می گذرد...

مثل اکثر آثار بیضایی (+) در ارتباط با تاریخ هست. تاثیر خوبی داره و البته پیام مهمش عبرت آموزی از تاریخ و گذشته گذشتگان و سلطان های خطاکار... آقای بیضایی با بهره گیری از قصه های کهن و تاریخ ایران شکل خاصی به این اثر دادن و تنهایی سلطان در لحظات آخر عمرش در جزیره و یادآوری گناهان نابخشودنی گذشتش تاثیر خوبی به جا می گذاره. مثل بقیه فیلمنامه های تاریخیش گفتگوها و جملات ارزنده و به یادماندنی داره...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«چه دیر راه خود را شناختی! تو مغولان را کشاندی به این سرزمین بلادیده، و خود گریختی. ارواح کشتگان پشت سر تست! پدر- سلطانم؛ از ارواح کشتگان می توانی گریخت؟»


«سلطان: اسم این جزیره چیست؟

قتلق: آب اشکن سلطان؛ از غفلت آبسکون می خوانند.

سلطان: هوم- [لرزان از آسمان دل گرفته می نگرد] کاش دبیری در رکاب بود تاریخ سری این ایام می نوشت، تا چون ابر تیره بگذرد در آن به عبرت نظر کنیم.»


«تا جوانی راهها پیش رو داری. در پیری چون به پشت سر بنگری، بهترین راه را نیامده ای.»


«سلطان: [خندان] آیا هیچکدامتان می خواهید جای سلطان باشید؟

رقص و خنده بند می آید، و نوکران اندکی گیج به هم نگاه می کنند.

سلطان: راست باید گفت. یکی حرفی بزند.

مردک: در امانیم؟

اتسز: [بلند می شود و می رود] وقتی مغول در امانست چرا تو نباشی؟

سلطان: [بی تاب] بله- بله!

اشناس: راستی آرزو نداریم جای تو باشیم سلطان.

مردک: وقت خوشی تو سلطان بودی؛ وقت مرگ چرا ما باشیم؟

سلطان: [افسرده] هاه، بله- حدس می زدم.

آرام برمی خیزد که به سراپرده خود برود؛ از درون فروریخته.

سلطان: بر من باید چنین رود؛ من که روزی دیدم خلق بر سر نان بانگ می کنند، و فرمودم آن را چه بهاست مگر دانگی؟ و امروز همه مملکتم به نیم دانگ می دهم و کس نمی خرد.»

زمین

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ چهارم: 1387

تعداد صفحات: 86

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


فیلمنامه زمین بیضایی
این فیلمنامه داستان مرد و زنی با نام های یاور و درنا هست که در ابتدا برای یاد و خاطری از زمین و خاطرات گذشته شان به داشته های سابق سری می زنند. بلوچ مرموزی را می بینند که مدام دور و برشان می پلکد و به یاور و درنا مکانی را نشان می دهد که زمین هایش  ارزان قیمت اند...

داستان این فیلمنامه ساده ولی فوق العاده قوی و خوش خوان بود. شخصیت درنا تاثیر محکم و پیوسته ای در ذهن خواننده ایجاد می کنه و صحبتاش و تلاش های دیوانه وار و سخت کوشی هایی که در زندگی با یاور و در راه رسیدن به زمین انجام داده مشخصه اصلی این فیلمنامه هست. پایان فیلمنامه خیلی آهنگین و زیبا گفته شده که این کار از استادی بزرگ و کارکشته به نام بهرام بیضایی (+ساخته است.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«درنا: یاور برای زمین فکری کن؛ ترا خدا. این قبر بالای سرم؛ روز خودش- شب خیالش!

یاور: ما توی این راسته بهترین زمین را داریم.

درنا: ما توی این راسته یک خواب راحت نداریم.»


«یاور: اگر یکی تورا بیشتر بخواد چی؟

درنا: چقدر بیشتر؟

یاور نمی تواند احساسش را بیان کند؛ به خود مشت می زند.

یاور: بی انصافیه؛ اونا که فردا هستن از من خیلی گردن کلفترن.

درنا: [شستنی ها را برمی دارد و برخاسته] من زن کسی می شم که فردا ببره.

یاور: یه دم بمان؛ من خیلی دویدم تا اینجا رسیدم.

درنا: [می ماند] در عوض منم خیلی منتظر شدم!

می رود؛ یاور دنبال حرفی می گردد برای نگه داشتنش.

یاور: پول کمی دارم؛ اگر دوتایی زیادش کنیم می شه یه زمین بخریم. [درنا که می رفت می ماند] جای دوری یه زمین ارزان سراغ کردم.

درنا: [برمی گردد طرفش] چقدره؟

یاور: خیلی مرغوب نیست؛ لوت مثل کف دست؛ اما تا بخوای بزرگه.

درنا: داری راست می گی؟

یاور: خب فردارو چکار کنم؟

درنا: هیچی؛ باید ببری؟»

طومار شیخ شرزین

نویسنده (فیلمنامه): بهرام بیضایی

چاپ هشتم: 1389

تعداد صفحات: 80

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


طومار شیخ شرزین
داستان با اسناد و نامه های به دست آمده درباره فردی به نام شیخ شرزین با کوشش یکی از شاگردان سابق شرزین است. شیخ شرزین ابتدا بخاطر نوشتن کتابی به نام دارنامه محاکمه و اتهام کفرگویی به وی می دهند. بعدها در جای دیگر بخاطر عاشق شدن به زنی با نام آبنارخاتون چشم هایش را از دست می دهد و سر آخر به روستایی تبعید می شود و توسط اهالی آن به قتل می رسد...

کتاب خوب و با موضوعی قشنگ بود. خیلی تاثیرگذار و تراژدیک بود. دنیای این کتاب همش در جهل و نادانی می گذره و اگر اندک کسی هم حرفی از روشنفکری و بی ریایی می زنه به وحشیانه ترین شکل ممکن از دور خارج میشه. اما یکی از پیام های این کتاب اینه که جلوی دانایی و عقلانی بودنو هرگز نمیشه گرفت. پیشنهاد من به شما اینکه حتما بخوانیدش...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«شرزین: ما!- این کتاب می گوید تازیان در نهایت نیکخواهی به ما حمله کردند و ما در کمال ناسپاسی از خود دفاع کردیم. آنها با خوشقلبی تمام شهرهای ما را ویران کردند، و ما از شدت بددلی تسلیم نشدیم. آنها در کمال دلرحمی ما را قتل عام کردند، و ما در نهایت سنگدلیسر زیر تیغ نگذاشتیم و دست به دفاع برداشتیم. تا آنجا که می گویدآن معاندان نابکار خونخوار را به قعر اسفل درکات دوزخ فرستادند.

استاد: هوم!

شرزین: کتابی سراسر ناسزاست به رگ و پی و ریشه و تبار من. آمیخته به انواع دروغ و بهتان!

استاد: اگر من فقط ناظر سلطان بودم این سخنان بهای زندگیت بود، ولی در این لحظه من معلمم و نه ناظر- پس این نکته را بیاموز که ترا به خاطر خط نگه داشته اند نه اندیشه.

شرزین: روز اول قلم را در مرکب فرو بردم و بر کاغذ آوردم، از آن خون بر صفحه جاری شد. پوست کاغذ شکافت؛ خون هزار کس در هر سطر می جوشید.

استاد: آه!

شرزین: هزاران کس که می دانستند جنگ بر سر عقیده نیست، بر سر زور و زن و زر است!»


«شرزین: آه شیخ ، ریش ریا در آمده . روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید، و امروز در پی لقمه ای قلم می تراشم می شکنید. چه بنایی می خواستم برآورم در این ویرانه، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمی توانم ، و هر دم در ضلمات خندقی یا چاهی فرو می افتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کرده ام.

استاد: هر چه بر تو آمد از توست شرزین ؛ نمی شد بگویی غلط کردم؟ 

شرزین: به خدا می گفتم اگر کرده بودم. 

استاد: حتی اگر نکرده بودی ! چه باید کرد وقتی تاس بد بد می آورد و ششدر بسته؟

شرزین: از شماست ، که مهره های این نردید. 

استاد:و تو که اسب سرکش در این نطع سیاه و سپید می رانی، نمی بینی که تک می مانی؟ 

شرزین: مرا مترسان از این پیادگان به وزیری رسیده؛ من در قلعه دانش خویش ایمنم!»


«تا هر کجا سرزمین خلیفه است. تا هر کجا تیول سلطان است. تا هر کجا جهل عالمان سایه افکن است - [فریاد می کند] منم شیخ شرزین، که برای هر چه رایگانی بود بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خرد زدم دندانم شکستند، فریاد عشق برآوردم چشمم کندند، گوشه امنی جستم به غربتم راندند، و حالا فقط نانی می جویم-قیمت بگویید، حتی اگر شاهرگ است.[گریان] آه بانوی اندوهگین عشق، در این ظلمات که مرا دادی چه می کردم اگر دیدار تو هم نبود؟ [می غرد] روزگاری معلمان سلف را به چیز نشمردم، و امروز سگان رهنمای منند به این آبادی.»

مرگ یزدگرد

نویسنده (نمایشنامه): بهرام بیضایی

چاپ هشتم: 1387

تعداد صفحات: 72

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


مرگ یزدگرد
یزدگرد سوم به مرو می گریزد و به آسیای فرسوده ای پناه می برد و ماجرای قتل یزدگرد با روایت های متفاوتی از سوی آسیابان، زنش و دخترش برای حاضران در صحنه تعریف می شود...

از بهترین نمایشنامه ها و فیلم نامه های استاد بهرام بیضایی (+) هست که تا بحال هم اجرای تئاطر داشته و هم فیلمی زیبا (+) در سال 1360 از این نوشته به روی پرده رفته. داستان خیلی زیبا تعریف میشه و خواننده رو در روایت های متفاوت راویان به حیرت در میاره. نثرش نثر و ادبیات همون زمانه که کمک قابل توجهی در فهم و درک عمیق نوشته میکنه. جملات زیبا و تاریخی گفته میشه و همین جملات هستن که ما رو به یاد بهرام بیضایی می اندازه و تا این حد آثار بیضایی (+) رو به یادماندنی کردن. جمله قبل از شروع کتاب هم خیلی استادانه بود...

قسمت های انتخابی از کتاب:

«این رای ماست ای مرد، ای آسیابان؛ که پنجه‌هایت تا آرنج خونین است! تو کشته خواهی شد، بی‌درنگ! اما نه به این آسانی؛ تو به دار آویخته می‌شوی ـ هفت بندت جدا، استخوانت کوبیده، و کالبدت در آتش! همسرت به تنور افکنده می‌شود؛ و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوب نبشته‌ای این جنایت دهشتناک را بر دروازه‌ها خواهند آویخت، و نام آسیابان تا دنیاست پلید خواهد ماند.»

«تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن. از تیرگی آزاد شود نور، بی‌دود باشد آتش، بی‌خاموشی باشد روشنی. تاریده باد تیرگی تیره‌گون تاریکی از تاریخانه‌ی تن...»

«سرباز: ترا مژده باد ای بزرگترین سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه جان را گرفته اند، خون آلود.

سرکرده: (پیش می رود) یکی از تازیان؟

سرباز: ببینید؛ شمشیرشان کج است؛ به سان ابروی ماه. و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!

سرکرده: زبانش را باز کن؛ چه می داند؟

سردار: آنچه باید فهمید اینست که چه پنهان می کند!

سرکرده: چگونه مردی؟ سپاهی، تبیره زن، ستوربان؟

سرباز: مردی است گمشده!

سرکرده: هر گمشده ای برای خود مردی است؛ و او چگونه است؟

سرباز: سرسخت، اما گرسنه؛ و نیز بسیار دل آشفته.

موبد: آشفته تر از خواب پادشاه؟

سردار: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببند تا سخن گوید. بپرسش شماره ی تازیان چند است؛ کدام سویند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند یا پیاده؛ دور می شوند یا نزدیک؛ در کار گذشتن اند یا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ؟ بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدایی که می گویند چرا چنین خشمگین است؟»

«سردار: آری، این مژده‌ی بزرگی بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ (به زن) آیا پیوند اندیشه‌های شما میوه‌ای داشت؟

زن: ما فقط آبیاری‌اش کردیم.

سردار: میوه‌ی رسیده ـ هاه ـ بایدش چید. زودتر باش!

زن: گفتنش سخت است! ای موبد من باید سوگندی بشکنم؛ آیا رواست؟

موبد: راه یکی؛ آن راه راستی، و دیگر همه بیراهه.»

صد سال تنهایی

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

مترجم: کیومرث پارسای

چاپ دوازدهم: 1387

تعداد صفحات: 560

انتشارات آریابان

صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز

به دلیل اینکه داستان حول شخصیت های متعددی می چرخه و نمیشه خلاصه ای ازش ارائه داد تنها به شجره نامه کوتاهی از خانواده بوئندیا اشاره می کنم. داستان کتاب صد سال تنهایی روایت شش نسل از خانواده بوئندیا است که هر کدام به نوعی تقریبا مشابه و آهنگین دچار تنهایی و انزوا شده اند. نسل اول با ورود به منطقه ای دورافتاده و تاسیس دهکده ماکوندو موجب نسل های بعدی می شود. اورسولا زن خوزه آرکادیو بوئندیا از همه نسل ها بیشتر عمر می کند و شاهد نسل های بعدی است. فرزندانشان به نام های آئورلیانو بوئندیا، خوزه آرکادیو که ادامه دهنده نسل های بعدی اند و تک فرزند دختر به نام آمارانتا که تا آخر عمر مجرد و باکره می ماند. تمام فرزندهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به شکلی مشابه کشته می شوند و در نتیجه داستان در رابطه با فرزندان خوزه آرکادیو می چرخد. آرکادیو فرزند خوزه آرکادیو اداره انقلابی شهر ماکوندو را به عهده می گیرد که نهایتا توسط محافظه کاران تیرباران می شود. آرکادیو که با سانتاسوفیا دلا پیه داد ارتباط داشته صاحب دوفرزند پسر با نام های آئورلیانو دوم و خوزه آرکادیو دوم و دختری به نام رمدیوس می شود که این بار ادامه دهنده نسل ها آئورلیانو دوم هست که با ازدواج با فرناندا این بار هم سه فرزند شکل می گیرد که دوتایشان دختر با اسم های رناتا و آمارانتا اورسولا و پسری با نام خوزه آرکادیو هست. فرزند رناتا که از ارتباط با مائوریسیا بابیلونیا شاگرد مکانیکی شکل می گیرد آئورلیانو بوجود می آید. که تا آخر عمر و بدون اینکه بداند با آمارانتا اورسولا رابطه عاشقانه ای شکل می دهند و به این ترتیب آخرین نسل از خانواده بوئندیا شکل می گیرد...

بحث در مورد کتاب صد سال تنهایی تازه نیست و البته معرفی این کتاب ارزشمند خالی از لطف نیست هر چند هم که نیاز به معرفی نداره! کتابی که میشه در هر کتاب فروشی و یا در هر کتاب خانه شخصی سراغش رو گرفت. تقریبا سه سال پیش بود که برادرم این کتاب رو گرفت و همون فصل اول کتاب و اون جمله های به یاد ماندنی و افسانه ای ابتدای رمان که صحبت از سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و یادآوری اون بعدازظهر زیبا و خاطرات خانوادگی رو که در بر داشت برای من افسانه ای و خاطره انگیز شد. و البته اینکه روی جلدش عبارت «برنده جایزه نوبل ادبیات 1982» چاپ شده باشه. به نظرم در این شرایط و با احتیاج فراوانی که به زمان لازمه باید وقتتو صرف خوندن این کتاب کنی چون به قولی نخوندنش مثل ندیدن دریا غم انگیزه. کتاب شاهکار همه رئالیسم جادویی هاست و این کار رو به زیبایی هر چه تمام ارائه داده و از همه مهم تر شخصیت پردازی فوق العاده و ناب آقای مارکز چه در اورسولا و چه در سرهنگ بوئندیا و از همه زیباتر رمدیوس خوشگل هست. قسمت های تخیلی و جادویی کتاب و افسانه مانند بودنش مثل اختراعات عجیب کولی ها، وجود پروانه ها بالای سر مائوریسیا، و باز از همه زیباتر و تماشایی تر که به نظرم زیباترین قسمت رمان به حساب میاد صعود رمدیوس به آسمون هست که در مقابل چشم سایر اعضای خانواده اتفاق می افته. رمان در گذر زمان پیش میره و همه در طول زمان به تنهایی عادت می کنن بدون اینکه چیزی در این مورد بدونن و انگار میخواد به خواننده بگه که مواظب تنهایی باش چون دیگه فرصت زندگی کردن به دست نمیاد. و این آخر کتاب که خیلی سریع و کوبنده تمام شد از هرجهت استادانه بود.

توصیه می کنم یه شجره نامه از خانواده بوئندیا داشته باشید که در حین خوندن حسابی به دردتون می خوره. این ترجمه که من خوندم از روی نسخه اسپانیایی بود و ازش راضی ام ولی پیشنهاد می کنم در خوندنش از یک ترجمه عالی و تمجید شده استفاده بشه چون در این مورد بحث های متعددی شنیدم و البته از ترجمه بهمن فرزانه هم زیاد تعریف شده. چند تا از ترجمه هایی که تابحال منتشر شدن از این قراره:

1. بهمن فرزانه - انتشارات امیرکبیر

2. مریم فیروزبخت - انتشارات حکایتی دیگر که به تازگی منتشر شده.

فراموش نشه که خوندن دو رمان مشهور و فوق العاده دیگه از مارکز با نام های پاییز پدر سالار و عشق سال های وبا رو هم نباید از یاد برد.


قسمت های انتخابی از کتاب:

«اگر چیزی باعث شود که ما نخوابیم، خیلی خوب می شود، چون در آن صورت، از اوقات بیشتری در زندگی لذت می بریم و استفاده می کنیم!»

«خوشا به حالت، چون لااقل می دانی برای چه هدفی می جنگی! درحالی که من نمی دانم. به تازگی فهمیده ام که دلیل نبردهایم، چیزی جز غرور نبوده.»

«دوست من نباید فراموش کنی کسی که تو را اعدام می کند، من نیستم، بلکه انقلاب است!»

«مردن خیلی سخت تر از زنده ماندن است. انسان ها به سادگی نمی میرند!»

«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»

«بدون ترس و وحشت، از خداوند می پرسید که مگر انسان ها از آهن ساخته شده اند که آن همه رنج و عذاب و فلاکت را برایشان می فرستد و از آنها می خواهد تحمل کنند؟ این پرسش های مداوم او را بیشتر گیج می کرد و دلش می خواست دشنام بدهد و لحظه ای قیام کند، همان لحظه ای که بارها آرزویش را کرده، ولی هر بار به تعویق انداخته بود. سرانجام همین کار را هم کرد و برای نخستین بار ، برحالت تسلیم خود غلبه کرد، با خیال راحت، همه چیز را به کثافت کشید و کوهی عظیم از دشنامهای حبس شده در درونش در مدتی بیشتر از یک قرن را بیرون ریخت.»

«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»

«در آن هنگام اورسولا پی برد که خوزه آرکادیو دوم در دنیایی فرو رفته که ظلمت آن از تاریکی دنیای خودش، خیلی بیشتر است. دنیایی غیر قابل عبور، دنیای تنهایی، درست همچون دنیای پدربزرگش.»

نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: مهدی نوید

چاپ دوم: 1389

تعداد صفحات: 80

انتشارات چشمه

نامه ای عاشقانه از تیمارستان روانی ریچارد براتیگان

از اولین آثار ریچارد براتیگان به شمار میاد، که شامل 11 داستان کوتاه هست. از خوندنش خیلی راضی و خوشحالم و یه حس عاشقانه و بکر در من ایجاد کرد. داستان ها بسیار روان و شورانگیز هستند و میشه حدس زد که در دوران جوانی براتیگان نوشته شده و داستان های عاشقانه اش این حس رو در خواننده ایجاد میکنه و اون نثر و مضمونش تفاوتی آشکار با کارهای بعدی براتیگان داره و اگر صید قزل آلا در آمریکا براتون ملال آور شد پیشنهاد می کنم این مجموعه داستان کوتاه رو بخونید.! چند تا از داستان هاش که واقعا زیبا هستن و انگار یه راز عاشقانه و غم انگیز رو مدام میخواد در خواننده ایجاد کنه و این حس عاشقانه تو همون چند تا شباهت بسیار زیادی با هم دارن. تو بعضی از داستان هاش هر جمله رو یک فصل جداگانه در نظر می گیره و چند تای دیگه هم داستان های متفاوت در قالب یک داستان کوتاه... از داستان های «دوست داری سوار یه جفت ماهی قرمز بشیم و تا آلاسکا شنا کنیم؟» و «در جستجوی تخم سنجاب» و «نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی» بیشتر از بقیه شون خوشم اومد.

نثر این کتاب بر خلاف دیگر آثار براتیگان خیلی روان و شاعرانه تر هست و خود من از ترجمه اش بسیار لذت بردم. طبق سایت نشر چشمه این کتاب تا بحال دو بار چاپ شده و استقبال زیادی ازش شده.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«غذا خوردن گریس را دوست داشتم.

غذا خوردن را دوست داشتم چون شاعرانه غذا می خورد.

منظورم این است که...

خب...

تا به حال ندیده بودم کسی شاعرانه غذا بخورد.»


«چرا اصلا با استلا آشنا شدم؟ چرا عاشقش شدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا عاشق کسی شدم که شانس رسیدن به او یک در میلیون است؟ مگر چه گناهی کرده ام که مستحق چنین عذابی ام؟ جین، برایم دعا کن. دعا کن که خدا بر من رحمت آورد. لطفا برایم دعا کن.»


«گفتم: دوست ندارم قصه بگم. می خوام کتابم رو بخونم.

چرا، می خوای برام قصه بگی.

گفتم: چرا من؟

چون نگاه کردم و دیدم تو دهنت از همه بزرگ تره.

پرسیدم: اگه برات قصه نگم اون وقت چی کار می کنی؟

با شیرین زبانی گفت: خب، هیچی. فقط تا اونجا که بتونم جیغ می کشم، بعد وقتی همه اومدن این جا به شون می گم که تو پدرمی. بهم گفته ن وقتی جیغ می کشم مثل این می مونه که دنیا به آخر رسیده. حتا ممکنه کسی رو بزنم: مثلا یه پیرزن معصوم رو. تا حالا شده تو کشتی از پا آویزونت کنن؛ آقا؟»

صید قزل آلا در آمریکا

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: پیام یزدانجو

چاپ پنجم: 1389

تعداد صفحات: 195

انتشارات چشمه

صید قزل آلا در آمریکا ریچارد براتیگان

سبک براتیگان یک سبک پیچیده و با نثری متفاوت هست و اکثر آثار وی را با اینکه در زمره رمان و داستان کوتاه جای می گیرند، اما کمتر شباهتی به رمان یا داستان کوتاه دارند. کتاب صید قزل آلا در آمریکا که بهترین و شناخته شده ترین اثر براتیگان به شمار می رود و در سال 1967 به چاپ رسید از بهترین های ادبیات پسامدرن هست. سراسر این کتاب حاصل تخیلات و ذهنیات زیبای آقای براتیگان هست که یک نثر شاعرانه دارد و در حین خوندنش متوجه میشی که این ذهنیات از یک انسان معمولی نیست، شناخت و معرفی زندگی و رویای آمریکایی با اشاره محکم به نحوه و جزئیات صید ماهی قزل آلا در ذهن خواننده مجسم میشه. از جمله زیبایی های این کتاب توصیفات و تشبیهاتی هست که به وفور در بخش های رمان دیده میشه، و از بهترین این تشبیهات به تشبیه و اشاره های زیاد به تبهکاران و مجرمان آمریکایی به ماهی قزل آلا میشه اشاره کرد. و یا تشبیه مه به اتاق های گاز که وسیله مجازات تبهکاران آمریکایی در قرن بیستم بود. همچنین وصف طبیعت آمریکا و نهرهای صید قزل آلا که به زیبایی به تصویر کشیده شده اند، سفر به نهر ها و آبشارها و مناظر دوردست همراه دوستان و معشوقه و اشاره به صید قزل آلا و لذتی که در این فعالیت وجود داره خاطره انگیزند. از دیگر ویژگی های این کتاب اشاره به شخصیت های سیاسی ادبی، خوانندگان، بازیگران و تبهکاران آمریکاییه که چه جایگاهی در افکار و زندگی آمریکایی داشتن، به همین منظور پانویس های کتاب توضیحات تکمیلی مفیدی راجع به این شخصیت ها میده. این کتاب از لحاظ بحث در مورد زندگی آمریکایی شبیه کتاب رویای آمریکایی هم میتونه باشه و  به نظرم جای خوندن چندین و چند بارش هم هست چراکه خیلی خاطره انگیزه و البته با یه پیچیدگی. یک معرفی خوب از این کتاب اینجا (+) هست که از خوندنش خوشم اومد.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«کافکا بود که آمریکا را با خواندن زندگی نامه خودنوشت بنجامین فرانکلین شناخته بود ...

کافکایی که می گفت: من آمریکایی ها را دوست دارم چون خوش بنیه و خوش بین اند.»

«ماهی ها این خبط را مرتکب شده بودند که آنقدر توی نهر پایین بیایند که سر آخر به آب گرم برسند و این نغمه را ساز کنند که مایه تیله ات رو باختی، بفهم که باختن چیه.»

«چند ساعتی که گذشت و هوای حاشیه باجه تلفن ها رو به تاریک شدن گذاشت، کنار نهر کارت زدم و رفتم خانه. قزل آلای گوژپشت را برای شام درست کردم و خوردم. تو آرد ذرت خواباندمش و با کره سرخش کردم، قوزش طعم شیرینی داشت مثل بوسه های اسمرالدا.»

«خواب دیدم لئوناردو داوینچی از حقوق بگیران شرکت وسایل سرخم جنوب است، اما البته ، لباس ها متفاوتی تنش بود و با لهجه متفاوتی هم حرف می زد و کودکی متفاوتی را هم پشت سر گذاشته بود، شاید یک کودکی آمریکایی توی شهری مثل لردزبرگ، تو نیومکزیکو، یا وینچستر، تو ویرجینیا.

کلیدر | جلد سوم و چهارم

نویسنده: محمود دولت آبادی

چاپ اول(جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی
ازدواج گل محمد با مارال خشم و کینه دلاور نامزد سابق مارال را بر می انگیزد، خانواده کلمیشی در فقر و رنج به سر می برند و شاهد مرگ و میر دام هایشان هستند. دو مامور دولت سر چادرهای خانواده برای جمع آوری مالیات سر می رسند که توسط گل محمد و خان عمو کشته می شوند که چندی بعد توسط علی اکبر حاج پسند پسر خاله گل محمد ماجرا فاش می شود و گل محمد راهی زندان می شود اما بزودی با کمک ستار پینه دوز موفق به فرار از زندان می شود و برای انتقام از علی اکبر راهی می شود ...
***
«اما آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود، گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد.»
«این بود اگر، گام بر خاکی داشت که نمی شناخت. چاله ای، تله ای، تنگابی! زندگانی کی خبر می کند؟ شاید همین دم که می روی، که تنها تویی و بیابان و آسمان،چشمهایی-بی آنکه خود بدانی-می پایندت!دامی، شاید بر سر راهت گسترده است. چیزی، شاید بیم، در تو کمین کرده باشد؟! بیمی، تا نابگاه خیز بگیرد و در پی خود،سایه تردید بر روح تو بگستراند. دودلی، شاید! تاریکی پندار. نمی دانی، همین است که می هراسی. هراسی پیچیده تر. گنگی چیزها، از درون و برون می آزاردت.»

بهترین داستان های کوتاه چخوف

نویسنده: آنتون چخوف

مترجم: احمد گلشیری

چاپ چهارم: 1385

تعداد صفحات: 584

انتشارات نگاه

بهترین داستان های کوتاه چخوف

کتاب حاضر شامل 34 داستان کوتاه از آنتون چخوف هست که کار ترجمه، گزینش و مقدمه هم بر عهده احمد گلشیری هست که شامل این عنوان ها هستند: هزار رنگ، صدف، سالشمار زنده، شکارچی، سوگواری، مجلس یادبود، آنیوتا، آگافیا، گریشا، شوخی کوچک، آشنای دست و دل باز، خواننده ی گروه همسرایان، رویاها ، وانکا، در خانه، دشمن ها، وسوسه، خواب آلود، ملخ، تبعیدی، ویولن روتچیلد، دبیر ادبیات، همسر، داستان نقاش، پچنگ ها، سفر با گاری، مردی لای جلد، انگور فرنگی، درباره ی عشق، عیادت بیمار، عزیزم، خانم با سگ کوچک، دلزده و نامزد که در سال های 1884 تا 1903 نوشته شدن. آنتون چخوف یک داستان کوتاه نویس فوق العاده قهار و حرفه ای بوده و اکثر داستان هاشو خیلی سریع و در مدت زمان کمی می نوشته، مثلا یه بار به دوستش در مورد چطور داستان نوشتنش گفته این زیرسیگاری رو که رو میز می بینی من فردا یه داستان راجع بهش می نویسم! و در طول حیات کوتاه 44 ساله خودش بیش از 700 اثر ادبی که بیشترشون داستان کوتاه و نمایش نامه بودن به جا گذاشته.

مجموعه داستان حاضر انتخاب خوبی برای خوندن داستان های کوتاه چخوف هست که یه عالمه داستان کوتاه از خودش داره. و کلا این مجموعه داستان های کوتاه از انتشارات نگاه و با گزینش احمد گلشیری خیلی دلچسب هستن. موضوع داستان ها ساده و کلا روان و عامه پسند هستن و بیشتر به روابط زناشویی و ازدواج مربوط میشن و میشه یه ویژگی مشخص و کلی رو تو بیشترشون دید. شخصیت ها سردر گم هستن و گفتگوهای نامربوطی درونشون دیده میشه و در اکثر داستان ها نسبت به موضوع ازدواج نگاه بدبینانه ای رو به خودش گرفته و تلخی و دلزدگی نسبت به وضع موجود حکم فرمایی می کنه و دید من نسبت به این داستان ها فضای سرد،خشن و بی رمق آن دوران روسیه هست. از داستان های رویا ها و داستان نقاش از بقیه شون بیشتر خوشم اومد. و می شد حدس زد که تو بیشتر داستان ها یه هدف رو دنبال می کنه و مایوس کنندگی در آثار چخوف حکم فرماست. به نظر من ترجمه زیاد جالب نبود و تو کتاب غلط های نگارشی زیادی وجود داشت. و در پایان باید بگم این کتاب گزینه خوبی برای مطالعه آثار ناب و برتر چخوف هست. از این انتشاراتی و همین مترجم کارهای نویسندگان دیگری همچون همینگ وی، مارکز و جویس چاپ شده.

+

«اینو بدون که اگه یه دهاتی ورزشکار شد یا از خرید و فروش اسب سر درآورد، دیگه دور شخم زدنو خط می کشه. روح آزادی همین که تو وجود یه مرد راه پیدا کرد دیگه نمیشه ریشه کنش کرد. همین طور هم وقتی آدمی طعم هنرپیشگی یا هر هنر دیگه ای رو چشید دیگه محاله دنبال کار کارمندی یا حتی اربابی بره. تو زنی، این چیزها سرت نمی شه، آدم این چیزها رو باید بفهمه.»

«هر چند نادنکا به دو چیز-من و باد - مشکوک بود و نمی دانست کدام یک اظهار عشق می کند، اما سرمستی دیگر برایش تفاوتی نداشت؛ چون چیزی که مهم است سرمستی است و نه نوع جامی که آدم به دست می گیرد.»

«چنانچه آدم تا این اندازه بی اهمیت و گمنام باشد، چنین چهره آبله رویی داشته باشد و از آداب معاشرت بویی نبرده باشد بهتر است برود جایی خودش را گم و گور کند.»

«یک شب غم انگیز ماه اوت بود، غم انگیز از این نظر که بوی پاییز در هوا احساس می شد. ماه از پشت ابر صورتی رنگی بالا می آمد اما جاده را که در دو طرفش مزارع پاییزی گسترده بود، به زحمت روشن می کرد. ستاره های ثاقب پیوسته تیرهای خود به دور و اطراف پرتاب می کردند. ژنیا کنار من در طول جاده قدم می زد و سعی می کرد به آسمان نگاه نکند تا چشمش به ستاره های ثاقب که به دلیلی او را می ترساندند نیفتد.»

«ژموخین فکر کرد: اگر مردی عقیده ای پیدا کنه که بتونه تو زندگی به ش تکیه کنه اون وقت می شه گفت آدم خوشبختیه»

«ظاهرا آدم های خوشبخت تنها به این دلیل احساس خوشبختی می کنن که آدم های بدبخت در سکوت رنج هاشونو تحمل می کنن و اگه به خاطر این سکوت نبود خوشبختی امکانپذیر نبود»

«چقدر وحشتناک است که آدم اندیشه ای نداشته باشد! مثلا آدم بطری یا باران یا مرد روستایی را در حال راندن گاری ببیند اما نتواند بگوید که بطری یا باران یا مرد روستایی به چه درد می خورند و معنی هر کدام چیست.»

کوری

نویسنده: ژوزه ساراماگو

مترجم: مینو مشیری

چاپ پانزدهم: 1388

تعداد صفحات: 366

انتشارات علم

کوری ژوزه ساراماگو

داستان کتاب کوری در مورد مردمی است که به یکباره و اتفاقی دچار یک کوری عجیب و ناشناخته می شوند و در واقع نویسنده آن به خواننده می خواهد کوری عقل و معنویت را بفهماند و نه آن کوری چشم را...

 خوب بود و خیلی خوشم اومد. ای کاش اول کتاب رو خونده بودم تا اینکه فیلمش رو دیده باشم چون آخر کتاب خیلی دوست داشتنی و مهم بود که فیلمش آخر داستان رو لو میده. با این حال با خوندن کتاب بود که کاملا موضوع رو درک کردم و همون جمله پایانی و زیبای زن دکتر هم کافی بود و به قولی تمام کتاب یک طرف و اون جمله پایانی هم طرف دیگر! سبک آقای ساراماگو رئالیسم جادویی هست و در این کتاب از یک نثر پیچیده و منحصربه فرد استفاده کرده، پاراگراف ها طولانی هستند و گفتگوی گویندگان، مستقیما بیان نمی شود.ساراماگو در کتاب کوری شخصیت های محدود اما تاثیرگذاری رو در این دنیای پیچیده خودش خلق کرده و با این داستان خاصی که آورده موضوع اخلاق و روابط انسان ها رو به نحو زیبا و هنرمندانه ای  مجسم کرده و پیام های مهمی رو گوشزد می کند، این کتاب در سال 1995 نوشته و چاپ شده و ساراماگو در سال 1998 موفق به دریافت جایزه اسکار میشه و رمان کوری هم که بهترین اثرش شناخته شده در گرفتن این جایزه بزرگ ادبی، بی تاثیر نبوده.

ترجمه با اینکه ترجمه ای از روی ترجمه به انگلیسی بود ولی روان و خوشخوان بود. ترجمه های دیگری از اسدالله امرایی و مهدی غبرایی هم موجوده. طرح جلد کتاب یه سادگی و زیبایی خاص داره که اگر اون کادر قرمز رنگ رو نداشته خیلی بهتر هم میشه... .

قسمت های انتخابی از کتاب:

«مرد کور با لکنت نشانی اش را داد، انگار کوری حافظه اش را ضعیف کرده بود، بعد گفت نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم، و دیگری جواب داد خواهش می کنم حرفش را هم نزن، امروز نوبت توست، فردا نوبت من، آدم از فردا چه خبر دارد.»

«در مواجهه با ناملایمات است که دوستان خود را می شناسید، خواه بلایی نازل شده باشد و خواه قابل پیش بینی باشد.»

«فروشنده داروخانه پرسید تکلیف آنهایی که چیزی ندارند بدهند چه می شود، آنها دیگر باید به هر چه سایرین بهشان می دهند اکتفا کنند، به قول معروف، از هر کس به اندازه توانایی اش، به هر کس به اندازه نیازش.»

«دختری که عینک دودی داشت به یاری حافظه به آپارتمانش آمد، همانطور که پیرزن طبقه پایین به یاری حافظه نه سکندری رفت و نه از خود تزلزلی نشان داد، رختخواب پدر و مادر دختر جمع نشده بود، لابد صبح زود دنبالشان آمده بودند، نشست و گریه سر داد، زن دکتر کنار او نشست و گفت گریه نکن، چه چیز دیگر می توانست بگوید، وقتی دنیا بی معنی است اشک چه معنایی می تواند داشته باشد، روی کمد اتاق دختر گلهای خشکیده در گلدان شیشه ای قرار داشت، آب گلدان تبخیر شده بود، دست های کور دختر آنجا را تجسس می کرد، انگشت هایش به گلبرگهای خشکیده خورد، زندگی وقتی به حال خود رها شود، چقدر بی دوام است.»

«چرا ما کور شدیم، نمی دانم، شاید روزی بفهمیم، می خواهی عقیده مرا بدانی، بله، بگو، فکر نمی کنم ما کور شدیم، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما اما نمی بینند.»

کلیدر | جلد اول و دوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

چاپ اول(جیبی): 1387

انتشارات فرهنگ معاصر

کلیدر محمود دولت آبادی
داستان با ورود مارال دختر کرد اهل سبزوار شروع می شود که برای ملاقات پدر و شوهرش، عبدوس و یاور به زندان آمده و قضیه رفتن به کلاته سوزن ده در کنار عمه اش بلقیس را با آنان در میان می گذارد. اما در سوزن ده که افرادش وضع خوبی ندارند و با مشکلات متعددی دست به گریبانند و در این بین مارال رابطه ای با پسر عمه اش گل محمد برقرار می کند. گل محمد با چند تن از مردان طایفه برای دزدیدن صوقی معشوقه مدیار که دایی گل محمد است همراه می شود که در زد و خوردی مدیار به ضرب گلوله نادعلی نامزد صوقی کشته می شود. جلد دوم داستان پیوند مارال و گل محمد را می آورد و بیشتر بر فقر و نیاز خانواده کلمیشی و فرصت طلبی های اربابان تاکید دارد و شخصیت های گوناگونی معرفی می شوند... .
***

«ها مارال؟ هر چه را هست به من بگو! پروا مکن. پروا مکن. به من بگو. بگو. هر گاه بدانم ناجوانمردی به نومزاد من نگاه بد کرده ، این قفل ها را به دندان می جوم، خودم را به او می رسانم و چشمهایش را از کاسه بر می کنم.»

 «روز رنگی دیگر می گیردهنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است.غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونه اش می بینی؟ تا چگونه اش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.»

«گاه چنین است که جهنم هم دلچسب می نماید. فریب پیچ و تاب شعله، به خود می کشاندت. می بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد.؟ عشق سودایی، همان آتش است. به خود می کشاندت، فرو می بلعدت، آتش می زند، آتشت می کند. به آنکه درافتی، خود آتشی. خود آتش. بسوزد این خرمن.»

«حال، خموشی جنون با او بود. چیزی مثل فرو نشستن طغیان رودد. آرام گرفتن درد. به ناتوانی زانو زدن. آرامش فرو نشستن بادهای میانه سال.جای پای زجر بر چهره زن.»

«صوقی با هر نفس، گام در گودالی از هول می گذاشت. هولی خفته و مرموز.شب، همه هول. با این همه او پروا به دور انداخته، سینه بیابان می شکافت و پیش می رفت. در گردابی از بیخودی و پریشان خویی گام برمی داشت. دست ها به هر سوی گشاده؛ داغ به دل، گسیخته و دیوانه وش. مردانه می گذشت؛ بی بیمی از سایه های شبانه کوه و کلوت و بیابان. بی راهی به خستگی پای؛ بی امانی به کوفتگی تن. به خشم راه می پیمود. خون بر چشم و کف بر لب، پیچ و خم راه و بیراه را می نوردید، خس و خار بیابان از زیر پای در می کرد و پیش می شتافت.»

«این است که آدمیزاد دست کم دو گونه زندگانی می کند؛ یکی آنکه هست و دیگری آنکه می خواهد.»

«هر کسی را یک جوری نخ به لنگش بسته اند. اینها را همه عمر بدهکار نگاه می دارند و ما را همه عمر طلبکار؛ تا به خودشان، چشم و دست خودشان دوخته باشند. عادت اینها هم اینست که پسرشان را زود زن می دهند. هنوز ریش و سبیل پسرها درنیامده که زنی می اندازند تنگ بغلشان. مثل سنگی که به پای آدم غرق شده ببندی!»

«بر گل محمد، خان عمو دل می سوزاند. که آدم، با هر بار کشتن، خود یک بار می میرد. یک بار، در خود می میرد. کشتن! کشتن! آه ... چندی کشتن؟! ای خاک، از خون هنوز سیری نیافته ای؟!»

ورق پاره های زندان

نویسنده: بزرگ علوی

تعداد صفحات: ۱۲۰

انتشارات جاویدان

ورق پاره های زندان بزرگ علوی

این کتاب از قول آقای بزرگ علوی نوشته ها و روزنوشت هایی هستند که اکثرا در زندان  و برای توصیف شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران از تاریخ ایران تهیه شده اند،شرایط زندان هایی که در آن خواندن کتاب و نوشتن هر گونه یادداشتی هم غیرمجاز بوده. البته در این کتاب کمتر به وقایع و جزئیات زندان و کلا شرایط زندان اشاره می کنه و بیشتر داستان زندگی، سرگذشت و دلایل محکومیت هم بند هایش رو در قالب پنج فصل یا پنج داستان میاره که میشه این کتاب رو حتی یه مجموعه داستان هم تلقی کرد. در این داستان ها عشق ها و زندگی هایی که جانسوزانه به جدایی و زندان شدن یکی از معشوقه ها کشیده می شود و هم بند آقای علوی می شوند نماش داده می شود، داستان های ایرج و روشن، آقای م و دختر خاله اش، ببولی، مرتضی و مارگریتا …که چندتایشان در گفتگوی مستقیم هم بندها با خود نویسنده یادداشت شده اند و چندتای دیگر هم مکاتبات و یادداشت های بجا مانده اند.

کتاب بی نظیری بود در این دست… فکر می کنم از اون دسته کتاب هایی هست که خیلی دست کم گرفته شده، فکر نمی کردم به این زیبایی باشه. داستان ها با شور و شوق و سادگی فوق العاده ای نوشته شدن و ماجراهای زیبایی در آنها دیده میشه و البته طعم تلخ زندان در این کتاب حکم فرماست و معنای بزرگ آزادی در اون طنین انداز شده. با خوندن این کتاب بسیار مشتاق به خواندن کتاب دیگر در این چهارچوب ها و از خود آقای علوی با نام “۵۳ نفر” شده ام.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«من می گویم که این خرس تنبل متعفن که سر راه مردم را گرفته و آن دسته از اجتماع که مثل موم در دست طبقه حاکم است، مرا هفت سال به حبس فرستاده اند، از این جهت من از آنها بیزار هستم و آرزو دارم که آن طوفان موج شکن بیاید و آنها را به صخره ای بزند و نابودشان کند.»

«هر کس در زندگانیش فقط یک مرتبه می تواند ستاره دنباله دار را ببیند. بعضیها مثل من آن یک دفعه هم نمی توانند آن را ببینند.»

«وقتی آدم در زندان است، آزاد نیست، بزرگترین عذاب این نیست که آدم با دنیای خارج قطع رابطه کرده، دور از خانواده و کسان، دور از خوشیهای زندگی، زیر چکمه و شلاق زندانبان مظلوم کش بسر می برد–اوه، به این زجرها خواهی نخواهی آدم تن در می دهد و عادت می کند–بزرگترین بدبختی و عذاب این است که آدم در این محیط کوچک هم باز آزاد نیست.»

«ملاقات زندانی با کسانش، با عزیزانش، اهمیت این واقعه را فقط زندان دیده، بیگناه در زندان افتاده می فهمد و می داند.»

«و چه شیرین است گناه کسی را به گردن گرفتن و چه شیرین است بالاخره هدفی و مقصودی در زندگی داشتن»

«اگر روزی این اوراق به دستت افتاد، بدان محبوب من، که هرگز ترا آنجوری که من دوست داشته ام و دوست دارم و دوست خواهم داشت کس دیگری دوست نخواهد داشت. چرا باید آنقدر زجر تحمل کنم؟ آیا برای این است که قویتر بشوم؛ فولادین بشوم و آنطوری که نیچه می گوید گوشه دارو برنده باشم،روحا و جسما؟ حقه بازی! یا برای این است که آنطوری که گوته می گوید: کفاره هر گناهی باید در این دنیا داده شود؟»

مرگ ایوان ایلیچ

نویسنده: لئو تولستوی

مترجم: سروش حبیبی

چاپ دوم: ۱۳۹۰

تعداد صفحات: ۱۰۴

انتشارات چشمه

مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی

فصل اول داستان، ماجرایش در دادگاهی در یکی از شهرهای روسیه می گذرد که همکاران ایوان ایلیچ وقت خود رادر زمان تنفس یکی از دعاوی حقوقی می گذرانند که پیوتر ایوانویچ خبر مرگ همکارشان ایوان ایلیچ را در یک خبرنامه به سایرین می رساند. یازده فصل بعدی منحصر به داستان زندگی ایوان ایلیچ از دوران کودکی تا لحظه مرگش است و البته سر و کله زدن به بیماری لادرمانش …

زیبایی این کتاب لئو تولستوی در به تصویر کشیدن روحیات و احساسات بیماران لادرمان و به شدت مریض هست و توان فوق العاده ای برای مجسم کردن دوران بیماری شدید شخصیت محوری داستان، ایوان ایلیچ به خرج داده. جالب اینجاست که تولستوی در زمان زندگی واقعی خودش دچار چنین روحیاتی شده و این داستان رو به قولی هشت سال پس از این بیماری روحی نوشته. این رمان کوتاه سرشار از نکاتی روحی و احساسی بود که البته خیلی هاشون غیرمستقیم و پنهانی گفته می شد و نویسنده تا جایی که امکان داشته این پندها رو آشکار و پنهان در دل داستان جا داده و البته موضوع مذهب در این بین خیلی زیرکانه به کار رفته بود. این اثر تاکنون توسط مترجم های متعددی به چاپ رسیده که غیر از کتاب حاضر که مستقیما از زبان روسی به فارسی توسط آقای سروش حبیبی برگردانده شده، ترجمه های لاله بهنام، کاظم انصاری، احمد گلشیری و صالح حسینی نیز در سالیان مختلف به چاپ رسیده.

تحلیل و نقدهایی از داستان رو در وب سایت های دیگر خواندم که از جمله کامل ترینشان را در این لینک ( + ) می توان خواند.

قسمت های انتخابی از کتاب:

«در عمارت بزرگ دادگستری، هنگام رسیدگی به دعوای خانواده ی ملوینسکی دادستان و اعضای دادگاه طی زمان تعطل جلسه برای تنفس در اتاق ایوان یگورویچ شبک گرد آمده بودند و بحث به پرونده ی پرسر و صدای کراسوسکی کشیده بود. فیودور واسیلی یویچ با حرارت بسیاری می کوشید ثابت کند که دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد و ایوان یگورویچ سر حرف خود پافشاری می کرد که دارد. اما پیوتر ایوانویچ که از ابتدا به بحث وارد نشده بود توجهی به آنچه می گفتند نداشت و سر خود را به خبرنامه ا که تازه آورده بودند گرم کرده بود. گفت: آقایان ایوان ایلیچ هم مرد

«ایوان ایلیچ به زودی، نزدیک به یک سال بعد از ازدواج دریافت که زندگی زناشویی، گرچه با آرامشی نسبی همراه است در حقیقت مسئله ی بغرنج و توان فرسایی است، به طوری که انسان برای اینکه تکلیف خود را ادا کند یعنی بتواند زندگی آبرومندانه و در برابر جامعه عزت بخشی داشته باشد باید در قبال آن، چنان که در قبال کار اداری به رفتار سنجیده و خاصی برای خود بپردازد.»

«حالا اگر زندگی من، زندگی آگاهانه ام، همه گمراهی بوده باشد چه؟»

«مثل این بود که پیوسته، با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو می لغزم و گمان می کردم که به سوی قله صعود می کنم. و به راستی همین طور بود. در انتظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا می رفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم می گذشت و از من دور می شد… تا امروز که مرگ بر درم می کوبد.»